لنگ
( لنگ .) (اِ.) 1 - پا. 2 - لنگه، لنگه بار. ؛ لنگ ِ کسی در هوا بودن کنایه از: وضع مبهم و نابسامان داشتن .
( لنگ .) (اِ.) = لنگه : آلت تناسل مرد، شرم مرد، نره .
(لَ) (ص .) انسان یا حیوان که پایش آسیب دیده باشد و نتواند به درستی راه رود.
(لُ) (اِ.) پارچه ای که در گرمابه به کمر بندند.
(لِ) (اِ.) (عا.) هنگام، وقت .
الکسیح , قماش السحیف , العرجت
الکسيح , قماش السحيف , العرجت
● breechcloth, ripple, hoti, ame, alting, ame, eg, oincloth, ingle, rapper
کشاورزی و شیلات : crank
عمومی : dhoti , limp , loin cloth
مهندسی نساجی : waist cloth
مهندسی عمران : offset bends , crank
عمومی : dhoti , limp , loin cloth
مهندسی نساجی : waist cloth
مهندسی عمران : offset bends , crank
مکانیکcrank ==> [.v]: دسته محور، میل لنگ، بست زانویى، خم، پیچیدگى، آدم پست فطرت، خم کردن، محوردار کردن، دسته دار شدن، کج، کوک کردنeccentric ==> [.adj. & n]: گریزنده از مرکز، بیرون از مرکز، (مجازى) غیر عادى، غریب، عجیبwiper ==> [.n]: پاک کن، جاروب کن، برف پاک کنcripple ==> [.vt. & n]: لنگ، چلاق، زمین گیر، عاجز، لنگ کردن، فلج کردنlame ==> [.adj. & vi. & n]: لنگ، چلاق، شل، افلیج، لنگ شدن، عاجز شدن lame limp ==> عمل لنگیدن، شلیدن، لنگ، شل، لنگى، لنگیدن، سکته داشتنlimper ==> لنگ، شل، آهسته روwobbler ==> لرزنده، لنگ، تلوتلو خورdhotigame ==> [.v]: بازى، مسابقه، سرگرمى، شکار، جانور شکارى، یک دور بازى، (به صورت جمع) مسابقه هاى ورزشى، شوخى، دست انداختن، تفریح کردن، اهل حال، سرحال game halting ==> [.v]: ایست، مکث، درنگ، سکته، ایست کردن، مکث کردن، لنگیدن، توقف، متوقف کردن، متوقف شدن halt leg ==> [.v. & n]: پایه، پا، قسمت، ساق پا، ساقه، ران، پاچه، پاچه شلوار، بخش، پا زدن، دوندگى کردن leg single ==> [.adj. & vt]: واحد، منفرد، تک، فرد، تنها، یک نفرى، مجرد، (معمولاً با out) جدا کردن، برگزیدن، انتخاب کردن، انفرادى single
[ل ُ]
{ا}
فوطه . ازار. ایزار. بستنی . جامه حمام . میزر. جامه ای که در رفتن به گرمابه بر کمر بندند. پارچه مستطیل شکل که در گرمابه بر کمربندند پوشیدن سفلای بدن را. با فعل بستن صرف می شود.
-امثال :
لنگحمام است هر کس بست بست .
لنگ ملانصرالدین است .
{ا}
فوطه . ازار. ایزار. بستنی . جامه حمام . میزر. جامه ای که در رفتن به گرمابه بر کمر بندند. پارچه مستطیل شکل که در گرمابه بر کمربندند پوشیدن سفلای بدن را. با فعل بستن صرف می شود.
-امثال :
لنگحمام است هر کس بست بست .
لنگ ملانصرالدین است .
[ل]
{ا}
پا از بن بیغوله ران تا نوک ابهام قدم . پا باشد از انگشتان تابیخ ران . (جهانگیری ). پا.* وظیف (در ستور). دست و پای ستور. ساق و ذراع چهارپا:
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ
سرین گرد و چون گور و کوتاه لنگ.
همان شب یکی کرّه ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
-تا لنگ ظهر خوابیدن ; تا پس از زدن آفتاب خفتن .
-یک لنگ پا ایستادن .
-یک لنگه مرغ ; یک پای آن .
-امثال :
قسم مخور که باوره ، لنگ خروس برابره .
* کعب پا را نیز لنگ گفته اند. (برهان ). برهان چنین نوشته و در سامی فی الاسامی در لغات راجعه به آهو و از قبیل آن می نویسد: موقف و مخدم ، سپیدلنگ و از تتبعی که ممکن شد چنان دانم که لنگ به معنی جای دست برنجن و خلخال است از دست و پای .* این کلمه مزید موخر برخی کلمات واقع شود و افاده معانی خاص کند، چون : نیم لنگ. (فردوسی ). شتالنگ. بشلنگ. (اسم محل ). هفت لنگ. (ایلی از بختیاری ). چهارلنگ. (ایلی از بختیاری ).پشلنگ. پشت لنگ. اشتالنگ. لیولنگ.* پای .پایه . در گیلان سه پایه مطبخ را سه لنگه گویند.* لنگه . نیم بار. نصف بار. و رجوع به لنگه شود.* فرد. طاق. تک . مقابل زوج : دو جفت و لنگی ، یعنی دو زوج و یک فرد. و رجوع به لنگه شود.
{ا}
پا از بن بیغوله ران تا نوک ابهام قدم . پا باشد از انگشتان تابیخ ران . (جهانگیری ). پا.* وظیف (در ستور). دست و پای ستور. ساق و ذراع چهارپا:
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
فردوسی .
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ
سرین گرد و چون گور و کوتاه لنگ.
فردوسی .
همان شب یکی کرّه ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
فردوسی .
-تا لنگ ظهر خوابیدن ; تا پس از زدن آفتاب خفتن .
-یک لنگ پا ایستادن .
-یک لنگه مرغ ; یک پای آن .
-امثال :
قسم مخور که باوره ، لنگ خروس برابره .
* کعب پا را نیز لنگ گفته اند. (برهان ). برهان چنین نوشته و در سامی فی الاسامی در لغات راجعه به آهو و از قبیل آن می نویسد: موقف و مخدم ، سپیدلنگ و از تتبعی که ممکن شد چنان دانم که لنگ به معنی جای دست برنجن و خلخال است از دست و پای .* این کلمه مزید موخر برخی کلمات واقع شود و افاده معانی خاص کند، چون : نیم لنگ. (فردوسی ). شتالنگ. بشلنگ. (اسم محل ). هفت لنگ. (ایلی از بختیاری ). چهارلنگ. (ایلی از بختیاری ).پشلنگ. پشت لنگ. اشتالنگ. لیولنگ.* پای .پایه . در گیلان سه پایه مطبخ را سه لنگه گویند.* لنگه . نیم بار. نصف بار. و رجوع به لنگه شود.* فرد. طاق. تک . مقابل زوج : دو جفت و لنگی ، یعنی دو زوج و یک فرد. و رجوع به لنگه شود.
[ل َ]
{ا}
به هندی قرنفل است . (تحفه حکیم مومن ).
{ا}
به هندی قرنفل است . (تحفه حکیم مومن ).
[ل َ]
{ا}
لای ؟ له ؟ دُردی ؟:
از لنگ و رنگ کون و دهان را به گرد خنب
کون لنگ خای کرد و دهان رنگ دوش کرد.
{ا}
لای ؟ له ؟ دُردی ؟:
از لنگ و رنگ کون و دهان را به گرد خنب
کون لنگ خای کرد و دهان رنگ دوش کرد.
سوزنی .
[ل َ]
{ص}
اَعرج . عَرجاء . آنکه پای او لنگد. آنکه لنگد. که یک پای کوتاه و یا شکسته دارد. شَل . آنکه یک پای کوتاه تر دارد. اکسح . ظالع. اَقزل . آنکه یک پای شکسته یا بریده یا خشک دارد. معیوب الرجل . کسح . کسیح . کسحان . (منتهی الارب ):
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
به یک پای لنگ و به یک پای شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
با شدن با آمدن با رفتن و برگشتنش
ابرکژّ و باد کند و برق سست و چرخ لنگ.
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم .
ای هنرمند مکن عرضه هنرهای به وی
پیش تازی فرسان خیره خر لنگ متاز.
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست .
برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت .
نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ.
گهی دستها باید و گاه پای
به یک دست و یک پای لنگ است و شل .
تو لنگی را به رهواری برون بردن همی خواهی
بیا این را جوابی گو که ناصر این ز بر دارد.
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شَوَدْت ْ به رهواری .
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخواهند همی باش لنگ.
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند.
پیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ.
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری .
تا کی ای مست لاف هشیاری
خر لنگی بری به رهواری .
چه که گردبر گرد خرگاه طواف کردن و با سرپوشیدگان درگاه در کله مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است وکار تردامنان و نادانان . (از مقامات حمیدی ).
اگرچه دم نمی آرم زدن لکن چنان کآید
به شوخی می برم پیش تو لنگی را به رهواری .
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ.
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب .
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ.
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.
مگر کآن فرومایه زشت کیش
به کارش نیاید خر لنگ خویش .
خر از دست عاجز شد از پای لنگ.
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد از روبهان لنگ سیلی .
آن کس که نداند و بداند که نداند
آخر خرک لنگ به منزل برساند.
-امثال :
برای خری لنگ کاروان بار نیفکند .
هر جا سنگ است به پای لنگ است .
لنگ بخر کور بخر پیر مخر .
هرجع; سخت لنگ. خزعل الضبع; لنگ گردید کفتار. خنب ، اخناب ; لنگ شدن . خال ; لنگ گردیدن ستور. خزرجت الشاة; لنگ گردید گوسفند. هجرع ; درازقامت لنگ. تخضجت الشاة; لنگ گردید گوسفند. (منتهی الارب ).* صفت است پائی را که لنگد:
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل .
-عذر لنگ ; عذری نامقبول . عذری ناموجه . عذر دروغین . نارسا. عذر غیرجمیل . عذری نه بوجه:
در این مجال سخن نیست چرخ را هرچند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری .
برد در عذر بس لنگی به رهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش .
باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیل
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ.
ز ناتوانی پایم به دست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که میتوان برسان .
میار عذر که ره دور و مرکبم لنگ است
که عذر لنگنیاید ز رهروان ملنگ.
کلمه لنگ با بودن ، شدن ، کردن ، ماندن ،آمدن و غیره صرف شود.
* درنگ. توقف . ماندن قافله یک روز و دو روز در راهها. (برهان ).
-لنگ شدن کار ; متوقف شدن آن .
-لنگ کردن ; در منزلی توقف کردن برای یک یا چند روز. هنگام مسافرت یک یا چند روز در جائی از طول راه اقامت گزیدن .
-لنگ ماندن کار ;اسباب پیشرفت آن فراهم نشدن .
* (اخ ) لقب تیمور گورکان .* لقب عثمان بن عفان .* (ا) آلت تناسل . (برهان ). آلت مردی . (جهانگیری ). شرم مرد. صاحب غیاث گوید: ولنگ (به کسر اول ) در هندی به معنی آلت تناسل باشد:
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
وآن تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ.
زبانش در برش چون کشتی نوح
به رویش درکشیده خام خنگی
بریشمها بر او همچون که رگها
به دستش زخمه ای مانند لنگی .
لنگ اندرافکنم به در کون شاعران
تا مویهای کون بکند از نهیب لنگ.
{ص}
اَعرج . عَرجاء
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
رودکی .
به یک پای لنگ و به یک پای شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
معروفی .
با شدن با آمدن با رفتن و برگشتنش
ابرکژّ و باد کند و برق سست و چرخ لنگ.
منوچهری .
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم .
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
ای هنرمند مکن عرضه هنرهای به وی
پیش تازی فرسان خیره خر لنگ متاز.
قطران .
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست .
اسدی .
برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت .
ناصرخسرو.
نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ.
ناصرخسرو.
گهی دستها باید و گاه پای
به یک دست و یک پای لنگ است و شل .
ناصرخسرو.
تو لنگی را به رهواری برون بردن همی خواهی
بیا این را جوابی گو که ناصر این ز بر دارد.
ناصرخسرو.
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شَوَدْت ْ به رهواری .
ناصرخسرو.
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخواهند همی باش لنگ.
مسعودسعد.
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند.
مسعودسعد.
پیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ.
امیرمعزّی .
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری .
امیرمعزی .
تا کی ای مست لاف هشیاری
خر لنگی بری به رهواری .
سنائی .
چه که گردبر گرد خرگاه طواف کردن و با سرپوشیدگان درگاه در کله مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است وکار تردامنان و نادانان . (از مقامات حمیدی ).
اگرچه دم نمی آرم زدن لکن چنان کآید
به شوخی می برم پیش تو لنگی را به رهواری .
انوری .
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ.
مولوی .
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب .
مولوی .
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ.
مولوی .
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.
سعدی .
مگر کآن فرومایه زشت کیش
به کارش نیاید خر لنگ خویش .
سعدی .
خر از دست عاجز شد از پای لنگ.
سعدی .
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد از روبهان لنگ سیلی .
؟
آن کس که نداند و بداند که نداند
آخر خرک لنگ به منزل برساند.
؟
-امثال :
برای خری لنگ کاروان بار نیفکند .
هر جا سنگ است به پای لنگ است .
لنگ بخر کور بخر پیر مخر .
هرجع; سخت لنگ. خزعل الضبع; لنگ گردید کفتار. خنب ، اخناب ; لنگ شدن . خال ; لنگ گردیدن ستور. خزرجت الشاة; لنگ گردید گوسفند. هجرع ; درازقامت لنگ. تخضجت الشاة; لنگ گردید گوسفند. (منتهی الارب ).* صفت است پائی را که لنگد:
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل .
حافظ.
-عذر لنگ ; عذری نامقبول . عذری ناموجه . عذر دروغین . نارسا. عذر غیرجمیل . عذری نه بوجه:
در این مجال سخن نیست چرخ را هرچند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری .
ظهیری .
برد در عذر بس لنگی به رهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش .
اخسیکتی .
باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیل
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.
انوری .
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ.
نظامی .
ز ناتوانی پایم به دست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که میتوان برسان .
سلمان ساوجی .
میار عذر که ره دور و مرکبم لنگ است
که عذر لنگنیاید ز رهروان ملنگ.
کاتبی .
کلمه لنگ با بودن ، شدن ، کردن ، ماندن ،آمدن و غیره صرف شود.
* درنگ. توقف . ماندن قافله یک روز و دو روز در راهها. (برهان ).
-لنگ شدن کار ; متوقف شدن آن .
-لنگ کردن ; در منزلی توقف کردن برای یک یا چند روز. هنگام مسافرت یک یا چند روز در جائی از طول راه اقامت گزیدن .
-لنگ ماندن کار ;اسباب پیشرفت آن فراهم نشدن .
* (اخ ) لقب تیمور گورکان .* لقب عثمان بن عفان .* (ا) آلت تناسل . (برهان ). آلت مردی . (جهانگیری ). شرم مرد. صاحب غیاث گوید: ولنگ (به کسر اول ) در هندی به معنی آلت تناسل باشد:
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
وآن تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ.
لبیبی .
زبانش در برش چون کشتی نوح
به رویش درکشیده خام خنگی
بریشمها بر او همچون که رگها
به دستش زخمه ای مانند لنگی .
سوزنی .
لنگ اندرافکنم به در کون شاعران
تا مویهای کون بکند از نهیب لنگ.
سوزنی .
[ل ُ]
{اخ}
دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش ، واقع در یکهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال . دامنه ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی . دارای 273 تن سکنه . آب آن از رودخانه ماسال . محصول آنجا برنج ، ابریشم و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است . بیشتر سکنه تابستان به ییلاق سرچشمه های رودخانه ماسال میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
{اخ}
دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش ، واقع در یکهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال . دامنه ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی . دارای 273 تن سکنه . آب آن از رودخانه ماسال . محصول آنجا برنج ، ابریشم و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است . بیشتر سکنه تابستان به ییلاق سرچشمه های رودخانه ماسال میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).