لنگ
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( لنگ .) (اِ.) 1 - پا. 2 - لنگه، لنگه بار. ؛ لنگ ِ کسی در هوا بودن کنایه از: وضع مبهم و نابسامان داشتن .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( لنگ .) (اِ.) = لنگه : آلت تناسل مرد، شرم مرد، نره .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(لَ) (ص .) انسان یا حیوان که پایش آسیب دیده باشد و نتواند به درستی راه رود.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(لُ) (اِ.) پارچه ای که در گرمابه به کمر بندند.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(لِ) (اِ.) (عا.) هنگام، وقت .
الکسیح , قماش السحیف , العرجت
الکسيح , قماش السحيف , العرجت
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● breechcloth, ripple, hoti, ame, alting, ame, eg, oincloth, ingle, rapper
فارسی فارسی
فرهنگ فومستان
کشاورزی و شیلات : crank

عمومی : dhoti , limp , loin cloth

مهندسی نساجی : waist cloth

مهندسی عمران : offset bends , crank

مکانیک‌

crank ==> [.v]: دسته محور، میل لنگ، بست زانویى، خم، پیچیدگى، آدم پست فطرت، خم کردن، محوردار کردن، دسته دار شدن، کج، کوک کردن

eccentric ==> [.adj. & n]: گریزنده از مرکز، بیرون از مرکز، (مجازى) غیر عادى، غریب، عجیب

wiper ==> [.n]: پاک کن، جاروب کن، برف پاک کن

cripple ==> [.vt. & n]: لنگ، چلاق، زمین گیر، عاجز، لنگ کردن، فلج کردن

lame ==> [.adj. & vi. & n]: لنگ، چلاق، شل، افلیج، لنگ شدن، عاجز شدن lame

limp ==> عمل لنگیدن، شلیدن، لنگ، شل، لنگى، لنگیدن، سکته داشتن

limper ==> لنگ، شل، آهسته رو

wobbler ==> لرزنده، لنگ، تلوتلو خور

dhoti

game ==> [.v]: بازى، مسابقه، سرگرمى، شکار، جانور شکارى، یک دور بازى، (به صورت جمع) مسابقه هاى ورزشى، شوخى، دست انداختن، تفریح کردن، اهل حال، سرحال game

halting ==> [.v]: ایست، مکث، درنگ، سکته، ایست کردن، مکث کردن، لنگیدن، توقف، متوقف کردن، متوقف شدن halt

leg ==> [.v. & n]: پایه، پا، قسمت، ساق پا، ساقه، ران، پاچه، پاچه شلوار، بخش، پا زدن، دوندگى کردن leg

single ==> [.adj. & vt]: واحد، منفرد، تک، فرد، تنها، یک نفرى، مجرد، (معمولاً با out) جدا کردن، برگزیدن، انتخاب کردن، انفرادى single


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ل ُ]
{ا}
فوطه . ازار. ایزار. بستنی . جامه حمام . میزر. جامه ای که در رفتن به گرمابه بر کمر بندند. پارچه مستطیل شکل که در گرمابه بر کمربندند پوشیدن سفلای بدن را. با فعل بستن صرف می شود.
-امثال :
لنگحمام است هر کس بست بست .
لنگ ملانصرالدین است .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ل]
{ا}
پا از بن بیغوله ران تا نوک ابهام قدم . پا باشد از انگشتان تابیخ ران . (جهانگیری ). پا.* وظیف (در ستور). دست و پای ستور. ساق و ذراع چهارپا:
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.

فردوسی .


ز دریا برآمد یکی اسب خنگ
سرین گرد و چون گور و کوتاه لنگ.

فردوسی .


همان شب یکی کرّه ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.

فردوسی .


-تا لنگ ظهر خوابیدن ; تا پس از زدن آفتاب خفتن .
-یک لنگ پا ایستادن .
-یک لنگه مرغ ; یک پای آن .
-امثال :
قسم مخور که باوره ، لنگ خروس برابره .
* کعب پا را نیز لنگ گفته اند. (برهان ). برهان چنین نوشته و در سامی فی الاسامی در لغات راجعه به آهو و از قبیل آن می نویسد: موقف و مخدم ، سپیدلنگ و از تتبعی که ممکن شد چنان دانم که لنگ به معنی جای دست برنجن و خلخال است از دست و پای .* این کلمه مزید موخر برخی کلمات واقع شود و افاده معانی خاص کند، چون : نیم لنگ. (فردوسی ). شتالنگ. بشلنگ. (اسم محل ). هفت لنگ. (ایلی از بختیاری ). چهارلنگ. (ایلی از بختیاری ).پشلنگ. پشت لنگ. اشتالنگ. لیولنگ.* پای .پایه . در گیلان سه پایه مطبخ را سه لنگه گویند.* لنگه . نیم بار. نصف بار. و رجوع به لنگه شود.* فرد. طاق. تک . مقابل زوج : دو جفت و لنگی ، یعنی دو زوج و یک فرد. و رجوع به لنگه شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ل َ]
{ا}
به هندی قرنفل است . (تحفه حکیم مومن ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ل َ]
{ا}
لای ؟ له ؟ دُردی ؟:
از لنگ و رنگ کون و دهان را به گرد خنب
کون لنگ خای کرد و دهان رنگ دوش کرد.

سوزنی .

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ل َ]
{ص}
اَعرج . عَرجاء . آنکه پای او لنگد. آنکه لنگد. که یک پای کوتاه و یا شکسته دارد. شَل . آنکه یک پای کوتاه تر دارد. اکسح . ظالع. اَقزل . آنکه یک پای شکسته یا بریده یا خشک دارد. معیوب الرجل . کسح . کسیح . کسحان . (منتهی الارب ):
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.

رودکی .


به یک پای لنگ و به یک پای شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.

معروفی .


با شدن با آمدن با رفتن و برگشتنش
ابرکژّ و باد کند و برق سست و چرخ لنگ.

منوچهری .


باز شد لوک و لنگ دیو رجیم .

ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).


ای هنرمند مکن عرضه هنرهای به وی
پیش تازی فرسان خیره خر لنگ متاز.

قطران .


به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست .

اسدی .



برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت .

ناصرخسرو.


نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ.

ناصرخسرو.


گهی دستها باید و گاه پای
به یک دست و یک پای لنگ است و شل .

ناصرخسرو.


تو لنگی را به رهواری برون بردن همی خواهی
بیا این را جوابی گو که ناصر این ز بر دارد.

ناصرخسرو.


خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شَوَدْت ْ به رهواری .

ناصرخسرو.


تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخواهند همی باش لنگ.

مسعودسعد.


روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند.

مسعودسعد.


پیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ.

امیرمعزّی .


یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری .

امیرمعزی .


تا کی ای مست لاف هشیاری
خر لنگی بری به رهواری .

سنائی .


چه که گردبر گرد خرگاه طواف کردن و با سرپوشیدگان درگاه در کله مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است وکار تردامنان و نادانان . (از مقامات حمیدی ).
اگرچه دم نمی آرم زدن لکن چنان کآید
به شوخی می برم پیش تو لنگی را به رهواری .

انوری .


پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ.

مولوی .


لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب .

مولوی .


چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ.

مولوی .


ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.

سعدی .


مگر کآن فرومایه زشت کیش
به کارش نیاید خر لنگ خویش .

سعدی .


خر از دست عاجز شد از پای لنگ.

سعدی .


چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد از روبهان لنگ سیلی .

؟


آن کس که نداند و بداند که نداند
آخر خرک لنگ به منزل برساند.

؟


-امثال :
برای خری لنگ کاروان بار نیفکند .
هر جا سنگ است به پای لنگ است .
لنگ بخر کور بخر پیر مخر .
هرجع; سخت لنگ. خزعل الضبع; لنگ گردید کفتار. خنب ، اخناب ; لنگ شدن . خال ; لنگ گردیدن ستور. خزرجت الشاة; لنگ گردید گوسفند. هجرع ; درازقامت لنگ. تخضجت الشاة; لنگ گردید گوسفند. (منتهی الارب ).* صفت است پائی را که لنگد:
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل .

حافظ.


-عذر لنگ ; عذری نامقبول . عذری ناموجه . عذر دروغین . نارسا. عذر غیرجمیل . عذری نه بوجه:
در این مجال سخن نیست چرخ را هرچند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری .

ظهیری .


برد در عذر بس لنگی به رهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش .

اخسیکتی .


باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیل
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.

انوری .


مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ.

نظامی .


ز ناتوانی پایم به دست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که میتوان برسان .

سلمان ساوجی .


میار عذر که ره دور و مرکبم لنگ است
که عذر لنگنیاید ز رهروان ملنگ.

کاتبی .


کلمه لنگ با بودن ، شدن ، کردن ، ماندن ،آمدن و غیره صرف شود.
* درنگ. توقف . ماندن قافله یک روز و دو روز در راهها. (برهان ).
-لنگ شدن کار ; متوقف شدن آن .
-لنگ کردن ; در منزلی توقف کردن برای یک یا چند روز. هنگام مسافرت یک یا چند روز در جائی از طول راه اقامت گزیدن .
-لنگ ماندن کار ;اسباب پیشرفت آن فراهم نشدن .
* (اخ ) لقب تیمور گورکان .* لقب عثمان بن عفان .* (ا) آلت تناسل . (برهان ). آلت مردی . (جهانگیری ). شرم مرد. صاحب غیاث گوید: ولنگ (به کسر اول ) در هندی به معنی آلت تناسل باشد:
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
وآن تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ.

لبیبی .


زبانش در برش چون کشتی نوح
به رویش درکشیده خام خنگی
بریشمها بر او همچون که رگها
به دستش زخمه ای مانند لنگی .

سوزنی .


لنگ اندرافکنم به در کون شاعران
تا مویهای کون بکند از نهیب لنگ.

سوزنی .

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ل ُ]
{اخ}
دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش ، واقع در یکهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال . دامنه ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی . دارای 273 تن سکنه . آب آن از رودخانه ماسال . محصول آنجا برنج ، ابریشم و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است . بیشتر سکنه تابستان به ییلاق سرچشمه های رودخانه ماسال میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).