کوکب
(کَ کَ) [ ع . ] (اِ.) ستاره . ج . کواکب .
(کُ کَ) (اِ.) گیاهی زینتی دایمی از تیرة مرکبان دارای گل های پُر پَر، زیبا و بادوام .
النجم
النجم
● star
گیاه شناسیdahlia ==> [.n]: (گیاه شناسى) گل کوکبstar ==> [.vt. & n]: ستاره، اختر، کوکب، نجم، با ستاره زینت کردن، (در تئاتر) ستاره نمایش و سینما شدن، درخشیدن، (*) ستاره، نشان ستاره star
[ک َ ک َ]
{ع ا}
ستاره . (ترجمان القرآن ). ستاره بزرگ یا عام است . ج ، کواکب . و ذهب القوم تحت کل کوکب ; یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب ). ستاره بزرگ یا عام است . ج ، کواکب . و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوست و با لفظ بالیدن و افتادن مستعمل . (آنندراج ). ستاره روشن و بزرگ. (غیاث ). ستاره و ستاره بزرگ. (ناظم الاطباء). نجم . (اقرب الموارد). ستاره . ج ، کواکب . (فرهنگ فارسی معین ). ستاره بزرگ. ستاره . اختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فلمّا جن علیه اللیل رَءا کوکباً قال هذا ربی فلمّا افل قال لااحب الاَفلین . (قرآن 6/76). اذ قال یوسف لا َبیه یا اءَبت اءًنی رایت احدعشر کوکباً و الشمس و القمر رایتهم لی ساجدین . (قرآن 12/4). اللّه نور السموات و الاَرض مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجة کانها کوکب دری یوقد من شجرة مبارکة زیتونة لاشرقیة و لاغربیة ... (قرآن 24/35).
چشمه آفتاب و زهره و ماه
تیر و برجیس و کوکب بهرام .
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری .
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن .
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن .
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
بیدقی مدح شاه می گوید
کوکبی وصف ماه می گوید.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم .
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
چشمه خورشید باد بر سر تو سایبان .
هر یک کوکبی بوددر سماء سیادت و بدری بر افق سعادت . (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 179). برج طالعش از نور کوکب او متلالی گشت . (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی .
شنیدستم که هر کوکب جهانی است
جداگانه زمین و آسمانی است .
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست .
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان .
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
می دهد بوسه بر کف پایت .
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم .
گر زمین را تیرگی گیرد فرونبود عجب
کوکب بخت علی از آسمان افتاده است .
-کوکب الکتیبة ; درخش آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). درخش سواران . (ناظم الاطباء).
-کوکب ثابت ; گران رو ستاره . (ناظم الاطباء).
-کوکب سعادت بخش ; کوکب سعد:
گرچه هر کوکبی سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش .
رجوع به ترکیب بعد شود.
-کوکب سعد ; (اصطلاح نجوم ) ستاره ای که به عقیده احکامیان موجب سعادت می شود. (از فرهنگفارسی معین ): و طلوع کوکب سعد از افق مطالعم روی نمود. (المعجم از فرهنگ فارسی معین ).
-کوکب سیار ;گردان ستاره که الوا نیز گویند. (ناظم الاطباء):
عزیزآن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
-کوکب سیاره ; کوکب سیار. رجوع به ترکیب قبل شود:
وندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره .
-کوکب صبح ; (اصطلاح تصوف ) در اصطلاح صوفیه ، اول چیزی که ظاهر می شود از تجلیات الهی و گاه اطلاق کرده شود بر سالکی که متحقق بود به مظهریت نفس کلی . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
-کوکب مسعود ; کوکب سعد. کوکب سعادت بخش:
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
رجوع به ترکیب کوکب سعد شود.
-کوکب نحس ; (اصطلاح نجوم ) ستاره ای که به عقیده احکامیان موجب نحوست می شود. (از فرهنگ فارسی معین ).
- یوم ذوکوکب ; روز نیک سخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).* مجازاً قطره اشک . (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 از فرهنگنوادر لغات ):
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پرنده ام .
ریزم ز مژه کوکب ، بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با این همه کوکبها.
* ماه . (ترجمان القرآن ).* خورشید. (ترجمان القرآن ).* میخ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). میخ و وتد. (ناظم الاطباء). مسمار. (اقرب الموارد).* ستاره مانندی خرد که حاصل شده است از میخهای ته کفش . (ناظم الاطباء).
-کوکب کفش ; میخ کفش و در اصطلاحات الشعرا مرادف گل کفش . (آنندراج ). میخ کفش . گل کفش . (از فرهنگ فارسی معین ):
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت .
* هر چیز درخشنده مدورشکل .(ناظم الاطباء).* صورتی از زر و سیم و جواهر که بر کمربند و قبضه کارد و شمشیر و ترکش و جزآن کنند. آنچه از زر و سیم به صورت ستاره ای بر قبضه شمشیر و کمان و ترکش نشانند. گل میخ طلا و نقره . آنچه درنشانند از جواهر ثمینه بر کمر و ترکش و کمان دان و چیزهای دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم .
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زر و پیکر ز عاج .
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار.
یکی پیکر بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم .
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر.
مه سپر کرده و شب ماه سپر
به سپر برزده کوکب چه خوش است .
* تیغ. (منتهی الارب )(آنندراج ). شمشیر. (ناظم الاطباء). سیف . (اقرب الموارد).* شکوفه مرغزار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شکوفه باغ . کقوله : یضاحک الشمس منها کوکب شرق. (از اقرب الموارد).* درخش آهن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). درخش آهن و شمشیر.(ناظم الاطباء). درخشیدن آهن و افروختن آن . (از اقرب الموارد).* شبنم که بر گیاه افتد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قطراتی از شبنم که شبانگاه بر گیاه نشیند و چون ستارگان نماید. (از اقرب الموارد).* چشمه چاه . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). الکوکب من البئر; چشمه چاه که آب از آن برجوشد. (از اقرب الموارد).* آب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)* زندان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). محبس . (اقرب الموارد).* سختی گرما.* خطه ای از زمین که رنگش مخالف آن زمین باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).* گیاه دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنچه بلندگردد از گیاه . (از اقرب الموارد).* سپیدی در سیاهه چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سپیدی چشم . (ناظم الاطباء). نقطه ای سفید که در چشم پدید آید. (از اقرب الموارد). نقطه سپید که بر سیاهه چشم افتد. نقطه سپید که بر مردمک چشم پدید آید و از دیدن بازدارد. غبار. تورک ، ج ، کواکب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).* حدقه چشم . (ناظم الاطباء).* طلق از ادویه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) . طلق. (ناظم الاطباء).* نوعی از سماروغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). سماروغ و غارچ . (ناظم الاطباء).* کوه . (از اقرب الموارد).* مهتر قوم و دلاور آنها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سید و رئیس قوم . دلاور قوم . (ناظم الاطباء).سید قوم و فارس ایشان . (از اقرب الموارد).* (ص ) بزرگ از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).* مرد با ساز و برگ. (منتهی الارب ). مرد با ساز و برگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج ).* مرد با سلاح . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ).* کودک نزدیک بلوغ رسیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). غلام مراهق. هنگامی که کودک ببالید و چهره اش زیبا شد، گویند: «غلام کوکب ممتلی »، همان گونه که وی را بدر گویند. (از اقرب الموارد).* (ا) قسمی گل زینتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره مرکبان و از دسته آفتابیها که دارای نهنج بزرگی است و برگهای متقابل دارد. ریشه اش غده ای افشان و محتوی ذخایر اینولین فراوان است (نظیر غده های سیب زمینی ترشی ) این گیاه را به جهت گلهای زیبایی که دارد در باغها به عنوان زینتی می کارند . گلهای کوکب درشت و پرپرو به رنگهای ارغوانی ، زرد، سفید، قرمز یا بنفش می باشند. دهلیه . دالیا. کوکب معمولی . کوکب باغی . توضیح اینکه چند قسم از این گل در زمان ناصرالدین شاه در ایران متداول گردید. (فرهنگ فارسی معین ).* ظاهراً نوعی طعام بوده است : [ کوکب ] طعامی است و آن چنان است که بگیرند قفیزی برنج و قفیزی نخود و قفیزی باقلی یا غیر آن و همه را بکوبند و بپزند و آن را مثلثه نیز نامند. (مکارم الاخلاق طبرسی ص 84، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
{ع ا}
ستاره . (ترجمان القرآن ). ستاره بزرگ یا عام است . ج ، کواکب . و ذهب القوم تحت کل کوکب ; یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب ). ستاره بزرگ یا عام است . ج ، کواکب . و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوست و با لفظ بالیدن و افتادن مستعمل . (آنندراج ). ستاره روشن و بزرگ. (غیاث ). ستاره و ستاره بزرگ. (ناظم الاطباء). نجم . (اقرب الموارد). ستاره . ج ، کواکب . (فرهنگ فارسی معین ). ستاره بزرگ. ستاره . اختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فلمّا جن علیه اللیل رَءا کوکباً قال هذا ربی فلمّا افل قال لااحب الاَفلین . (قرآن 6/76). اذ قال یوسف لا َبیه یا اءَبت اءًنی رایت احدعشر کوکباً و الشمس و القمر رایتهم لی ساجدین . (قرآن 12/4). اللّه نور السموات و الاَرض مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجة کانها کوکب دری یوقد من شجرة مبارکة زیتونة لاشرقیة و لاغربیة ... (قرآن 24/35).
چشمه آفتاب و زهره و ماه
تیر و برجیس و کوکب بهرام .
خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری .
عنصری (از یادداشت ایضاً).
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن .
منوچهری .
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن .
منوچهری .
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
بیدقی مدح شاه می گوید
کوکبی وصف ماه می گوید.
خاقانی .
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم .
خاقانی .
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
چشمه خورشید باد بر سر تو سایبان .
خاقانی .
هر یک کوکبی بوددر سماء سیادت و بدری بر افق سعادت . (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 179). برج طالعش از نور کوکب او متلالی گشت . (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی .
نظامی .
شنیدستم که هر کوکب جهانی است
جداگانه زمین و آسمانی است .
نظامی .
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست .
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان .
نظامی .
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
می دهد بوسه بر کف پایت .
کمال اسماعیل (از آنندراج ).
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم .
حافظ.
گر زمین را تیرگی گیرد فرونبود عجب
کوکب بخت علی از آسمان افتاده است .
علی خراسانی (از آنندراج ).
-کوکب الکتیبة ; درخش آن
-کوکب ثابت ; گران رو ستاره . (ناظم الاطباء).
-کوکب سعادت بخش ; کوکب سعد:
گرچه هر کوکبی سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش .
خاقانی .
رجوع به ترکیب بعد شود.
-کوکب سعد ; (اصطلاح نجوم ) ستاره ای که به عقیده احکامیان موجب سعادت می شود. (از فرهنگفارسی معین ): و طلوع کوکب سعد از افق مطالعم روی نمود. (المعجم از فرهنگ فارسی معین ).
-کوکب سیار ;گردان ستاره که الوا نیز گویند. (ناظم الاطباء):
عزیزآن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
-کوکب سیاره ; کوکب سیار. رجوع به ترکیب قبل شود:
وندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره .
ناصرخسرو.
-کوکب صبح ; (اصطلاح تصوف ) در اصطلاح صوفیه ، اول چیزی که ظاهر می شود از تجلیات الهی و گاه اطلاق کرده شود بر سالکی که متحقق بود به مظهریت نفس کلی . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
-کوکب مسعود ; کوکب سعد. کوکب سعادت بخش:
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب کوکب سعد شود.
-کوکب نحس ; (اصطلاح نجوم ) ستاره ای که به عقیده احکامیان موجب نحوست می شود. (از فرهنگ فارسی معین ).
- یوم ذوکوکب ; روز نیک سخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).* مجازاً قطره اشک . (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 از فرهنگنوادر لغات ):
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پرنده ام .
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
ریزم ز مژه کوکب ، بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با این همه کوکبها.
جامی .
* ماه . (ترجمان القرآن ).* خورشید. (ترجمان القرآن ).* میخ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). میخ و وتد. (ناظم الاطباء). مسمار. (اقرب الموارد).* ستاره مانندی خرد که حاصل شده است از میخهای ته کفش . (ناظم الاطباء).
-کوکب کفش ; میخ کفش و در اصطلاحات الشعرا مرادف گل کفش . (آنندراج ). میخ کفش . گل کفش . (از فرهنگ فارسی معین ):
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت .
کمال اسماعیل (از آنندراج ).
* هر چیز درخشنده مدورشکل .(ناظم الاطباء).* صورتی از زر و سیم و جواهر که بر کمربند و قبضه کارد و شمشیر و ترکش و جزآن کنند. آنچه از زر و سیم به صورت ستاره ای بر قبضه شمشیر و کمان و ترکش نشانند. گل میخ طلا و نقره . آنچه درنشانند از جواهر ثمینه بر کمر و ترکش و کمان دان و چیزهای دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم .
عماره (از یادداشت ایضاً).
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زر و پیکر ز عاج .
فردوسی .
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار.
فرخی
یکی پیکر بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم .
(ویس و رامین ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر.
مسعودسعد.
مه سپر کرده و شب ماه سپر
به سپر برزده کوکب چه خوش است .
خاقانی .
* تیغ. (منتهی الارب )(آنندراج ). شمشیر. (ناظم الاطباء). سیف . (اقرب الموارد).* شکوفه مرغزار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شکوفه باغ . کقوله : یضاحک الشمس منها کوکب شرق. (از اقرب الموارد).* درخش آهن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). درخش آهن و شمشیر.(ناظم الاطباء). درخشیدن آهن و افروختن آن . (از اقرب الموارد).* شبنم که بر گیاه افتد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قطراتی از شبنم که شبانگاه بر گیاه نشیند و چون ستارگان نماید. (از اقرب الموارد).* چشمه چاه . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). الکوکب من البئر; چشمه چاه که آب از آن برجوشد. (از اقرب الموارد).* آب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)* زندان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). محبس . (اقرب الموارد).* سختی گرما.* خطه ای از زمین که رنگش مخالف آن زمین باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).* گیاه دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنچه بلندگردد از گیاه . (از اقرب الموارد).* سپیدی در سیاهه چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سپیدی چشم . (ناظم الاطباء). نقطه ای سفید که در چشم پدید آید. (از اقرب الموارد). نقطه سپید که بر سیاهه چشم افتد. نقطه سپید که بر مردمک چشم پدید آید و از دیدن بازدارد. غبار. تورک ، ج ، کواکب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).* حدقه چشم . (ناظم الاطباء).* طلق از ادویه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد)
[ک َ ک َ]
{اخ}
قلعه ای است مشرف به طبریه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام حصاری است در بالای کوهی مشرف به طبریه . صلاح الدین آن را فتح کرده بود، اما اکنون خراب است . (از معجم البلدان ).
{اخ}
قلعه ای است مشرف به طبریه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام حصاری است در بالای کوهی مشرف به طبریه . صلاح الدین آن را فتح کرده بود، اما اکنون خراب است . (از معجم البلدان ).