کمیت
(کَ مُِ یَُ) [ ع . کمیة ] (مص جع .) اندازه، مقدار.
(کُ مَ یا مِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - اسب سرخ رنگ که به سیاهی زند. ؛ کمیت کسی لنگ بودن در انجام کاری کم مایه و ناتوان بودن . 2 - شراب لعل انگوری که به سیاهی می زند.
الکمیت
چندی
● quantity, uantum
منطق ریاضیquantity ==> [.n]: کمیت، چندى، مقدار، قدر، اندازه، حد، مبلغ quantity quantum ==> [.n]: درجه، پله، ذره، مقدار، کمیت، اندازه، میزان، مبلغ quantum shagreen ==> [.n]: ساغرى، کمیت، چرم دان دان، نوعى پارچه ابریشمى دان دان، شبیه چرم دان دان
[ک ُ م َ / م]
{ع ا}
اسب نیک سرخ فش و دم سیاه ، مذکر و مونث در وی یکسان است . ج ، کُمت ، کماتی (کزرابی ) مثله شذوذاً. سیبویه گفت : از خلیل در باره کمیت سوال کردم . خلیل گفت : این کلمه بدان جهت مصغر شده است که نه سیاه خالص و نه سرخ خالص است بلکه بین سیاهی و سرخی است ... و فرق کمیت و اشقر به یال و دم است . اگر یال و دم سرخ باشد، اشقر و اگر سیاه باشد، کمیت است . و گویند بعیر کمیت همانگونه که گویند فرس کمیت و ناقة کمیت ایضاً. (از منتهی الارب ). اسب سرخ رنگ که به سیاهی زند و یال و دم او سیاه باشد. (آنندراج ). اسب نیک سرخ فش و دم سیاه ، مذکر و مونث در وی یکسان است . ج ، کُمت . (ناظم الاطباء). کمیت از اسبان آن را گویند که سرخی آن با سیاهی غیرخالص آمیخته باشد و گفته شده است اسبی است که رنگآن بین سیاهی و سرخی است و مذکر و مونث در آن یکسان است و گویند: مهر کمیت و مهرة کمیت ... و آن تصغیر اکمت است به غیر قیاس . و از اصمعی است : گویند بعیر احمر، وقتی که به سرخی آن رنگ دیگر نیامیخته باشد و اگر به سرخی آن سیاهی آمیخته باشد، آن کمیت است و همچنان است ناقة کمیت . (از اقرب الموارد). اسب سرخ یال ودم سیاه را گویند. (برهان ). اسبی که به سیاهی زند و یال و دم وی سیاه باشد. اسب بش (یال ) و دنبال (دم ) سیاه . هیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بدان زمان که بر ابطال تیره گون گردد
همه کمیت نماید ز خون سیاه سمند.
هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ
تو گفتی ز دریا درآمد نهنگ.
آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی
جز به شش میخ بر آن نعل نبندد نعال .
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
کمیت سخن را ضمیر است میدان
سوارش چه چیز است جان سخندان .
کمیتت اندر تک گنبدی است اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب .
کمیت رنجبردار بود. (نوروزنامه منسوب به خیام چ اوستا ص 96). امیرالمومنین علی رضی اللّه عنه گفته است : دلاورترین اسبان کمیت است . (نوروزنامه ، ایضاً ص 97).
قاعده بزم ساز بر گل و نقل و نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند.
شاه را بین کعبه ای بربوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد به رزم .
هست کمیتش سپهر جوزهری بر دمش
پاردم جوزهر چنبر ماهش سزد.
حذر واجب است از کمیتت مدام
که هم بدرکاب است و هم بدلگام .
اگربادپای است خنگ ملک
کمیت مرا نیز پا لنگ نیست .
کمیتی که رنگش چو خرما بود
به سرما و گرما توانا بود.
-پیسه کمیت ; از نامهای اسپان به زبان پارسی که رنجور و بدخو بود. (از نوروزنامه منسوب به خیام چ اوستا ص 96).
-کمیتش لنگ است ; کم مایه است . در این کار تسلطی ندارد. (فرهنگ فارسی معین ). قاصر است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-کمیت کسی در امری لنگ بودن ; در آن کار ناقص و ناتمام و نارسابودن . آن را ندانستن . از آن بهره ای نداشتن .
* می سرخ سیاهی آمیز. (منتهی الارب ). شراب لعل انگوری که به سیاهی زند. (غیاث ) (آنندراج ). شرابی که در آن سیاهی و سرخی باشد و گویند از نامهای شراب است زیرا که در آن رنگی از سرخی و سیاهی است . (از اقرب الموارد). شراب سرخی را گویند که به سیاهی زند. (برهان ).
-کمیت نشاط ; کنایه از شراب ارغوانی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ).
{ع ا}
بدان زمان که بر ابطال تیره گون گردد
همه کمیت نماید ز خون سیاه سمند.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ
تو گفتی ز دریا درآمد نهنگ.
فردوسی .
آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی
جز به شش میخ بر آن نعل نبندد نعال .
فرخی .
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
منوچهری .
کمیت سخن را ضمیر است میدان
سوارش چه چیز است جان سخندان .
ناصرخسرو.
کمیتت اندر تک گنبدی است اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب .
مسعودسعد.
کمیت رنجبردار بود. (نوروزنامه منسوب به خیام چ اوستا ص 96). امیرالمومنین علی رضی اللّه عنه گفته است : دلاورترین اسبان کمیت است . (نوروزنامه ، ایضاً ص 97).
قاعده بزم ساز بر گل و نقل و نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شاه را بین کعبه ای بربوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد به رزم .
خاقانی .
هست کمیتش سپهر جوزهری بر دمش
پاردم جوزهر چنبر ماهش سزد.
خاقانی .
حذر واجب است از کمیتت مدام
که هم بدرکاب است و هم بدلگام .
نزاری قهستانی .
اگربادپای است خنگ ملک
کمیت مرا نیز پا لنگ نیست .
سلطان اتسز (از امثال وحکم ص 1237).
کمیتی که رنگش چو خرما بود
به سرما و گرما توانا بود.
؟ (از امثال و حکم ص 1237).
-پیسه کمیت ; از نامهای اسپان به زبان پارسی که رنجور و بدخو بود. (از نوروزنامه منسوب به خیام چ اوستا ص 96).
-کمیتش لنگ است ; کم مایه است . در این کار تسلطی ندارد. (فرهنگ فارسی معین ). قاصر است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-کمیت کسی در امری لنگ بودن ; در آن کار ناقص و ناتمام و نارسابودن . آن را ندانستن . از آن بهره ای نداشتن .
* می سرخ سیاهی آمیز. (منتهی الارب ). شراب لعل انگوری که به سیاهی زند. (غیاث ) (آنندراج ). شرابی که در آن سیاهی و سرخی باشد و گویند از نامهای شراب است زیرا که در آن رنگی از سرخی و سیاهی است . (از اقرب الموارد). شراب سرخی را گویند که به سیاهی زند. (برهان ).
-کمیت نشاط ; کنایه از شراب ارغوانی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ).
[ک َم ْ می ی َ]
{ع مص جعلی ، امص}
چندی . (غیاث ) (آنندراج ). چندی . کمیة. (فرهنگ فارسی معین ). چندی . مقابل کیفیت ; چونی ، چگونگی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).* (ا) مقدار چیزی که سنجیده شود یا پیموده شود یا شمرده شود. (غیاث ) (آنندراج ). مقدار. اندازه . تعداد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ): کمیت و مقدار دو لفظ مترادفند. (اساس الاقتباس از فرهنگ فارسی معین ).* پیکر و هیکل .* ارزش و بها. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).* (اصطلاح فلسفه و منطق) یکی از اعراض است دال بر چندی شی . مقابل کیفیت . (فرهنگ فارسی معین ). کمیت و مقدار در لغت دو لفظ مترادفند دال بر آنچه لذاته قابل مساوات و لامساوات باشند به تطبیقوهمی یا وجودی . و لامساوات تفاوت بود. و بیان این رسم آن است که چیزهایی هست که قابل مساوات و لامساوات است ، مانند سطوح و اجسام که ممکن باشد که گویند بعضی مساوی بعضی است و بعضی مساوی بعضی نیست بلکه بزرگتر است یا خردتر. و چیزهایی هست که قابل مساوات و لامساوات نباشند، مانند جواهر مفارقه که نتوان گفت که نفسی مساوی نفسی است یا بزرگتر یا خردتر از اوست . و آنچه قابل مساوات و لامساوات باشد هم دوگونه بود. بعضی بود که لذاته قابل مساوات و لامساوات باشد و بعضی باشد که لغیره بود مثلاً چون گویند: این زمین مساوی آن زمین است . اگر از علت آن پرسند که چرا چنین است ؟ گویند به سبب آنکه این ده ذراع است و آن ده ذراع . و یا چون گویند: این جامه درازتر است از آن جامه . و اگر از علت پرسند، گویند: به سبب آنکه این ده ذراع است و آن هشت ذراع . سبب مساوات زمینها مساوات ده ذراع و ده ذراع نهاده باشند و سبب تفاوت جامه ها تفاوت ده ذراع و هشت ذراع . پس زمین و جامه قابل مساوات و تفاوت نه به ذات خوداند، بل به سبب آنکه ممسوحند به ذراعهایی معدود. و اگر گویند: چرا ده مساوی ده است و بیشتر از هشت ، گویند به سبب آنکه آنجا دو ده اند و اینجا ده و هشت ، و به ضرورت دو ده متساوی باشند و ده و هشت متفاوت پس اعداد قابل مساوات و لامساوات به ذات خوداند نه به سبب چیزی دیگر. و هم بر این قیاس در دیگر کمیات .
و از خواص کمیت آن است که قابل تقدیر بود لذاته ، یعنی آن را مقدر توان کرد و به چیزی غیر او حاجت نبود در تقدیر او. و اما اجسام که مقدر شود به واسطه کمیات مقدر شود، پس کم قابل تقدیر بود لذاته و غیر او به واسطه او. و از لوازم کمیت آن بود که قابل تجزیه بود لذاته چندانکه خواهند. و از لوازم کمیت آن بود که تضاد بر او درنیاید و قابل اشد و اضعف نباشد. و این پنج لازم است بعضی خاص به کمیت و بعضی آنچه بهری مقولات را در آن شرکت باشد. و کمیت را دو گونه قسمت کنند: اول بر این نسق که گویند کمیت یا متصل باشد یا منفصل . متصل آن بود که اجزاء او را در وقت فرض تجزیه حدی مشترک باشد که بدایت یک قسم بود و نهایت دیگرقسم . و اتصال درین مقام دیگر است و به آن معنی که چیزی به چیز دیگرمتصل شود تا هر دو را ملاقات بر حدی مشترک حاصل شود، مانند اتصال سیاه به سپید در ابلق دیگر است . و متصل درین مقام فصل کم است و منفصل همچنین .
و منفصل آن بود که اجزاء او را حد مشترک نبود مانند هفت چون آن را به دو قسم کنند به سه و چهار، چه هیچ حد نباشد که نهایت یک قسم بود و بدایت دیگر. و مقدار در اصطلاح حکما کم متصل را گویند و کم متصل دو قسم بود: یا قارالذات و یا غیر قارالذات . و قارالذات آن بود که اجزایی که او را فرض کنند با هم موجود توان یافت . و غیر قارالذات آن بود که هرگاه که اورا اجزاء فرض کنند در حال وجود یک جزو دیگر اجزاء موجود نبود. و کم متصل قارالذات سه نوع بود: خط، و اوطول تنها بود و عرض و عمقش نبود. و سطح ، و او را طول و عرض بود. و عمق نبود، و جسم ، و او را طول و عرض و عمق بود، این جسم را جسم تعلیمی گویند و جسم را که نوع جوهر است جسم طبیعی و وقوع جسم بر هر دو به اشتراک محض بود و بعضی این جسم را ثخن گویند یا عمق یا سمک .
و اما کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود،و آن زمان است . و کم منفصل هم یک نوع بود و آن عدد باشد. پس اقسام کم پنج باشد: خط و سطح و جسم و زمان و عدد. و نقطه که نهایت خط بود، و آن که نهایت زمان بود و واحد که جزو عدد و مبداء عدد بود، هر چند متعلق باشد به این انواع ، اما به ذات داخل نباشند در جنس کم ، چه قابل تقدیر و تجزیه نباشند. و اما قسمت کم به وجه دوم چنان بود که گویند: کم ذووضع باشد یا غیرذی وضع و وضع به سه معنی به کار دارند: یکی هر چه قابل اشارت حسی بود، گویند آن را وضع است و به این معنی گویند نقطه را وضع باشد، و وحدت را وضع نبود، یعنی ، نقطه قابل اشارات بود، و وحدت از آن روی که وحدت باشد نبود. دوم هر چه آن را وجودی قار بالفعل بود و اتصال و ترتیبی ، چون اجزاء او را با یکدیگر نسبت دهند آن را وضع خوانند، مثلاً گویند: مربع را وضعی است که ضلع او با زاویه او با ضلع بر چه نسبت باشد، و زاویه او بر چه نسبت . و این وضع به حقیقت از مقوله اضافت بود. سوم هر چه آن را اجزایی بود و اجزاء آن را بایکدیگر و با جهات عالم نسبتی بود و جمله را به سبب این نسبت هیاتی لازم شود، و این هیات را وضع خوانندو این وضع خود مقوله ای است به انفراد چنانکه یاد کرده شود. و غرض در این موضع وضع است به معنی دوم که بعضی کمیات را عارض شود. پس کم ذووضع یا خط بود، یا سطح یا جسم ، و غیرذی وضع، قارالذات بود یا نبود، اگر قارالذات بود، عدد بود. و اگر غیر قارالذات بود زمان بود. و عدد را وضع نیست به سبب آنکه اتصال ندارد. و زمان را به سبب آنکه قار نیست . و بدان که بعضی مقولات بعضی را عارض شوند، چنانکه اضافت اینجا کم را عارض شده است . چه وضع به این معنی از مقوله اضافت است . وباشد که دو نوع از یک مقوله یکدیگر را عارض شوند، چنانکه کم متصل و منفصل که یکدیگر را عارض شوند. اما عروض اتصال منفصل را سبب تجزیه واحد بود به اجزاء نامتناهی ، مانند کمیات متصله و اما عروض انفصال کم متصل را، سبب شمردن آن شود به آحاد، مانند: ذرعان و ساعات و درجات فلکی و غیر آن . و قومی مکان را نوعی منفرد از کم متصل شمرده اند و قول را نوعی از کم منفصل غیر قارالذات و به حقیقت مکان از قبیل سطح است و قول از قبیل صوت و حرف که در کیفیات گفته آید، الا آنکه عدد حروف را عارض شده است . و همچنین قومی نقل را در کمیت شمرده اند و از باب کیفیت باشد. (اساس الاقتباس صص 39 - 42).
-کمیت متصل ; رجوع به کمیت (اصطلاح فلسفه و منطق) شود.
-کمیت منفصل ; رجوع به کمیت (اصطلاح فلسفه و منطق) شود: و اما شمار کمیت منفصل است . (دانشنامه ، از فرهنگ فارسی معین ).
{ع مص جعلی ، امص}
چندی . (غیاث ) (آنندراج ). چندی . کمیة. (فرهنگ فارسی معین ). چندی . مقابل کیفیت ; چونی ، چگونگی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).* (ا) مقدار چیزی که سنجیده شود یا پیموده شود یا شمرده شود. (غیاث ) (آنندراج ). مقدار. اندازه . تعداد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ): کمیت و مقدار دو لفظ مترادفند. (اساس الاقتباس از فرهنگ فارسی معین ).* پیکر و هیکل .* ارزش و بها. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).* (اصطلاح فلسفه و منطق) یکی از اعراض است دال بر چندی شی . مقابل کیفیت . (فرهنگ فارسی معین ). کمیت و مقدار در لغت دو لفظ مترادفند دال بر آنچه لذاته قابل مساوات و لامساوات باشند به تطبیقوهمی یا وجودی . و لامساوات تفاوت بود. و بیان این رسم آن است که چیزهایی هست که قابل مساوات و لامساوات است ، مانند سطوح و اجسام که ممکن باشد که گویند بعضی مساوی بعضی است و بعضی مساوی بعضی نیست بلکه بزرگتر است یا خردتر. و چیزهایی هست که قابل مساوات و لامساوات نباشند، مانند جواهر مفارقه که نتوان گفت که نفسی مساوی نفسی است یا بزرگتر یا خردتر از اوست . و آنچه قابل مساوات و لامساوات باشد هم دوگونه بود. بعضی بود که لذاته قابل مساوات و لامساوات باشد و بعضی باشد که لغیره بود مثلاً چون گویند: این زمین مساوی آن زمین است . اگر از علت آن پرسند که چرا چنین است ؟ گویند به سبب آنکه این ده ذراع است و آن ده ذراع . و یا چون گویند: این جامه درازتر است از آن جامه . و اگر از علت پرسند، گویند: به سبب آنکه این ده ذراع است و آن هشت ذراع . سبب مساوات زمینها مساوات ده ذراع و ده ذراع نهاده باشند و سبب تفاوت جامه ها تفاوت ده ذراع و هشت ذراع . پس زمین و جامه قابل مساوات و تفاوت نه به ذات خوداند، بل به سبب آنکه ممسوحند به ذراعهایی معدود. و اگر گویند: چرا ده مساوی ده است و بیشتر از هشت ، گویند به سبب آنکه آنجا دو ده اند و اینجا ده و هشت ، و به ضرورت دو ده متساوی باشند و ده و هشت متفاوت پس اعداد قابل مساوات و لامساوات به ذات خوداند نه به سبب چیزی دیگر. و هم بر این قیاس در دیگر کمیات .
و از خواص کمیت آن است که قابل تقدیر بود لذاته ، یعنی آن را مقدر توان کرد و به چیزی غیر او حاجت نبود در تقدیر او. و اما اجسام که مقدر شود به واسطه کمیات مقدر شود، پس کم قابل تقدیر بود لذاته و غیر او به واسطه او. و از لوازم کمیت آن بود که قابل تجزیه بود لذاته چندانکه خواهند. و از لوازم کمیت آن بود که تضاد بر او درنیاید و قابل اشد و اضعف نباشد. و این پنج لازم است بعضی خاص به کمیت و بعضی آنچه بهری مقولات را در آن شرکت باشد. و کمیت را دو گونه قسمت کنند: اول بر این نسق که گویند کمیت یا متصل باشد یا منفصل . متصل آن بود که اجزاء او را در وقت فرض تجزیه حدی مشترک باشد که بدایت یک قسم بود و نهایت دیگرقسم . و اتصال درین مقام دیگر است و به آن معنی که چیزی به چیز دیگرمتصل شود تا هر دو را ملاقات بر حدی مشترک حاصل شود، مانند اتصال سیاه به سپید در ابلق دیگر است . و متصل درین مقام فصل کم است و منفصل همچنین .
و منفصل آن بود که اجزاء او را حد مشترک نبود مانند هفت چون آن را به دو قسم کنند به سه و چهار، چه هیچ حد نباشد که نهایت یک قسم بود و بدایت دیگر. و مقدار در اصطلاح حکما کم متصل را گویند و کم متصل دو قسم بود: یا قارالذات و یا غیر قارالذات . و قارالذات آن بود که اجزایی که او را فرض کنند با هم موجود توان یافت . و غیر قارالذات آن بود که هرگاه که اورا اجزاء فرض کنند در حال وجود یک جزو دیگر اجزاء موجود نبود. و کم متصل قارالذات سه نوع بود: خط، و اوطول تنها بود و عرض و عمقش نبود. و سطح ، و او را طول و عرض بود. و عمق نبود، و جسم ، و او را طول و عرض و عمق بود، این جسم را جسم تعلیمی گویند و جسم را که نوع جوهر است جسم طبیعی و وقوع جسم بر هر دو به اشتراک محض بود و بعضی این جسم را ثخن گویند یا عمق یا سمک .
و اما کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود،و آن زمان است . و کم منفصل هم یک نوع بود و آن عدد باشد. پس اقسام کم پنج باشد: خط و سطح و جسم و زمان و عدد. و نقطه که نهایت خط بود، و آن که نهایت زمان بود و واحد که جزو عدد و مبداء عدد بود، هر چند متعلق باشد به این انواع ، اما به ذات داخل نباشند در جنس کم ، چه قابل تقدیر و تجزیه نباشند. و اما قسمت کم به وجه دوم چنان بود که گویند: کم ذووضع باشد یا غیرذی وضع و وضع به سه معنی به کار دارند: یکی هر چه قابل اشارت حسی بود، گویند آن را وضع است و به این معنی گویند نقطه را وضع باشد، و وحدت را وضع نبود، یعنی ، نقطه قابل اشارات بود، و وحدت از آن روی که وحدت باشد نبود. دوم هر چه آن را وجودی قار بالفعل بود و اتصال و ترتیبی ، چون اجزاء او را با یکدیگر نسبت دهند آن را وضع خوانند، مثلاً گویند: مربع را وضعی است که ضلع او با زاویه او با ضلع بر چه نسبت باشد، و زاویه او بر چه نسبت . و این وضع به حقیقت از مقوله اضافت بود. سوم هر چه آن را اجزایی بود و اجزاء آن را بایکدیگر و با جهات عالم نسبتی بود و جمله را به سبب این نسبت هیاتی لازم شود، و این هیات را وضع خوانندو این وضع خود مقوله ای است به انفراد چنانکه یاد کرده شود. و غرض در این موضع وضع است به معنی دوم که بعضی کمیات را عارض شود. پس کم ذووضع یا خط بود، یا سطح یا جسم ، و غیرذی وضع، قارالذات بود یا نبود، اگر قارالذات بود، عدد بود. و اگر غیر قارالذات بود زمان بود. و عدد را وضع نیست به سبب آنکه اتصال ندارد. و زمان را به سبب آنکه قار نیست . و بدان که بعضی مقولات بعضی را عارض شوند، چنانکه اضافت اینجا کم را عارض شده است . چه وضع به این معنی از مقوله اضافت است . وباشد که دو نوع از یک مقوله یکدیگر را عارض شوند، چنانکه کم متصل و منفصل که یکدیگر را عارض شوند. اما عروض اتصال منفصل را سبب تجزیه واحد بود به اجزاء نامتناهی ، مانند کمیات متصله و اما عروض انفصال کم متصل را، سبب شمردن آن شود به آحاد، مانند: ذرعان و ساعات و درجات فلکی و غیر آن . و قومی مکان را نوعی منفرد از کم متصل شمرده اند و قول را نوعی از کم منفصل غیر قارالذات و به حقیقت مکان از قبیل سطح است و قول از قبیل صوت و حرف که در کیفیات گفته آید، الا آنکه عدد حروف را عارض شده است . و همچنین قومی نقل را در کمیت شمرده اند و از باب کیفیت باشد. (اساس الاقتباس صص 39 - 42).
-کمیت متصل ; رجوع به کمیت (اصطلاح فلسفه و منطق) شود.
-کمیت منفصل ; رجوع به کمیت (اصطلاح فلسفه و منطق) شود: و اما شمار کمیت منفصل است . (دانشنامه ، از فرهنگ فارسی معین ).
[ک ُ م َ]
{اخ}
ابن زید الاسدی (60 - 126 ه' .ق.) نام شاعری بوده از عرب . (برهان ) (از آنندراج ). شاعری از عرب و ابوسعید سکری و اصمعی و ابن السکیت و غیرهم اشعار او را گرد آورده اند. از شعرای مولدین است و در عمل خالدالقسری بود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شاعر بنی هاشم و از مردم کوفه بود و در دوره بنی امیه شهرت یافت . عالم به ادب و لغت و اخبار و انساب عرب و از هواخواهان بنی هاشم بوده و آنان را بسیار مدح کرده است . مشهورترین اشعار او هاشمیات است و آن قصایدی است در ستایش بنی هاشم که به آلمانی نیز ترجمه شده است . و گویند شعر او بیش از پنج هزار بیت است . ابوعبیده گفته است : اگر بنی اسد را هیچ منقبتی نبود، کمیت آنان را بس بود. در وی خصالی بود که هیچ شاعرنداشت ، خطیب بنی اسد و فقیه شیعه و سوارکاری دلیر و بخشنده و تیرانداز بود و در میان قومش کسی مهارت او را در تیراندازی نداشت . (از اعلام زرکلی ):
کو حطیئه کو امیه کو نصیب و کو کمیت
اخطل و بشار برد آن شاعر اهل یمن .
چو بوشعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
به وزن و ذوق عروض و به نظم و نثر روی .
و رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ص 1570 شود.
{اخ}
ابن زید الاسدی (60 - 126 ه' .ق.) نام شاعری بوده از عرب . (برهان ) (از آنندراج ). شاعری از عرب و ابوسعید سکری و اصمعی و ابن السکیت و غیرهم اشعار او را گرد آورده اند. از شعرای مولدین است و در عمل خالدالقسری بود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شاعر بنی هاشم و از مردم کوفه بود و در دوره بنی امیه شهرت یافت . عالم به ادب و لغت و اخبار و انساب عرب و از هواخواهان بنی هاشم بوده و آنان را بسیار مدح کرده است . مشهورترین اشعار او هاشمیات است و آن قصایدی است در ستایش بنی هاشم که به آلمانی نیز ترجمه شده است . و گویند شعر او بیش از پنج هزار بیت است . ابوعبیده گفته است : اگر بنی اسد را هیچ منقبتی نبود، کمیت آنان را بس بود. در وی خصالی بود که هیچ شاعرنداشت ، خطیب بنی اسد و فقیه شیعه و سوارکاری دلیر و بخشنده و تیرانداز بود و در میان قومش کسی مهارت او را در تیراندازی نداشت . (از اعلام زرکلی ):
کو حطیئه کو امیه کو نصیب و کو کمیت
اخطل و بشار برد آن شاعر اهل یمن .
منوچهری .
چو بوشعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
به وزن و ذوق عروض و به نظم و نثر روی .
منوچهری .
و رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ص 1570 شود.
[ک َم ْ می ی َ]
{ع ص}
مونث کَمّی ّ.* (ا) مقدار. ج ،کمیات . (اقرب الموارد). کمیت . و رجوع به کمیت شود.
{ع ص}
مونث کَمّی ّ.* (ا) مقدار. ج ،کمیات . (اقرب الموارد). کمیت . و رجوع به کمیت شود.