عفریت
(عِ) [ ع . ] (اِ.) موجودِ زشت و ترسناک، دیو، غول . ج . عفاریت .
الوحش
● bogy, evil, iend, oblin

afreet ==> عفریت

afrit ==> عفریت

monster ==> [.adj. & n]: عفریت، هیولا، اعجوبه، عظیم الجثه monster

bogy ==> [.n]: غول، لولو، دیو، جن، شیطان

devil ==> [.vt. & n]: شیطان، روح پلید، تند و تیز کردن غذا، با ماشین خرد کردن، نویسنده مزدور devil

fiend ==> [.n]: دیو، شیطان، روح پلید، آدم بسیار شریر

goblin ==> جنى، دیو، جن، مثل دیو و جن


[ع َ]
{ع ص}
مرد سخت خبیث کربز. (منتهی الارب ). عفریت . رجوع به عفریت شود.
[ع]
{ع ص}
اسد عفریت ; شیر توانای درشت خلقت . (منتهی الارب ). سخت و شدید. (از اقرب الموارد).
-عفریت نفریت ; از اتباع است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یعنی ظالم و ستمکار. (از ناظم الاطباء).
* به غایت رساننده هر چیزی . (منتهی الارب ).*مرد درگذرنده در امور و رسا و مبالغه کننده در آن و زیرک .* مرد سخت خبیث کربز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَفریت . (منتهی الارب ).* (ا) جانوری که در خاک نرم و در بن دیوار می باشد.* جانوری مانند کربسه که بر سوار پیش می آید و به دنب او را می زند. (ناظم الاطباء). و رجوع به عفرّین شود.* دیو ستنبه . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن جرجانی ) (دهار). دیو. (غیاث اللغات ). دیو و اهریمن . (فرهنگ فارسی معین ). مهتر پریان . (دهار). عفریت از انس و جن وشیاطین ، چیره شونده و مهتر آنان است ، و گویند نفوذکننده در امور و مبالغه کننده در آن از خبث و زیرکی است . (از اقرب الموارد). تاء آن زائد است الحاق را، اگریاء را متحرک بخوانیم تاء بدل به هاء شود: عفریَه . ج ، عَفاریت که آن را نیز می توان بصورت عَفاریَة خواند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): قال عفریت من الجن انا آتیک به قبل ان تقوم من مقامک . (قرآن 27/39); دیوی از جن گفت من آن را برایت می آورم پیش از آنکه از جای خود برخیزی .
جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار ز تو کرده کارتر.

دقیقی .


نشستم از برش چون عرش بلقیس
بجست او چون یکی عفریت هایل .

منوچهری .


عفریت دوستار تو و دستیار تست
جبریل دستیار من و دوستار من .

ناصرخسرو.


سپه کرده عفریت بر زهره گردون
از انجم کشیده بر او خشت و خنجر.

ناصرخسرو.


مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره
مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ اهریمن .

امیر معزی .


گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم
دیدنش جمشید والا بر نتابد بیش از این .

خاقانی .


گفت عفریتی که تختش را به فن
حاضر آرم تا تو زین بیرون شدن .

مولوی .


در پذیرم جمله زشتیت را
چون ملک پاکی دهم عفریت را.

مولوی .


تو گفتی که عفریت و بلقیس بود
قرین حور زادی به ابلیس بود.

سعدی .


* آدمی و پری گردن کش . (دهار).* غول .* هر صورت مهیب و هولناکی که به تصور درآید و یا مشاهده گردد. (فرهنگ فارسی معین ).
[عفرْ ری]
{ع ص}
به غایت رساننده هر چیزی .* مرد درگذرنده در امور و رسا و مبالغه کننده در آن و زیرک . (منتهی الارب ). عفریت . رجوع به عفریت شود.
[ع ی َ]
{ع ص}
اسد عفریة; شیر درشت خلقت . (منتهی الارب ). شیر شدید و سخت . (از اقرب الموارد).* شیطان عفریة; دیو ستنبه . (منتهی الارب ). استنبه از آدمی و پری . (دهار).* مرد پلید کربز. (منتهی الارب ). داهیه بسیار دهاء. (از اقرب الموارد).* مبالغه کننده در هر چیز.* ستمکار. (منتهی الارب ). خبیث منکر. (اقرب الموارد).
-عفریة نفریة ; از اتباع است ، از آن جمله است حدیث «ان اللّه یبغض العفریة النفریة». (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
* (ا) موی گردن شیر و خروس . (منتهی الارب ). تاج خروس . (دهار). عفریةالدیک ; پرگردن خروس . (از اقرب الموارد).* موی قفای مردم .* پشم پیشانی ستور.* موی میانه سر. جاء فلان نافشا عفریته ; خشمگین و درحال غضب آمد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یاء در عفریة زائد است الحاق را و تاء آن برای مبالغه است . ج ، عَفاریَة. (از اقرب الموارد). ج ، عَفاری . (ناظم الاطباء).