شهر
( شهر .) [ ع . ] (اِ.) ماه .
(شَ) [ په . ] (اِ.) 1 - آبادیی که جمعیت زیاد، خانه ها، مغازه ها و خیابان های بزرگ و وسیع داشته باشد. 2 - کشور. ؛ شهر هرت کنایه از: شهری که در آن نظم و قانون نیست .
پارسی است
پارسي است
1-ماه 2-دانا (لاروس)
● city, lace, own
sf
città
---------------- Ghowli@gmail.com

burgh ==> [.n]: شهر، (اسکاتلند) قصبه

city ==> [.n]: شهر city

dorp ==> [.n]: دهکده، قصبه، (جنوب آفریقا) شهر

home ==> [.adv. & adj. & n]: خانه، منزل، مرزوبوم، میهن، وطن، اقامت گاه، شهر، بخانه برگشتن، خانه دادن (به)، به طرف خانه home

parish ==> [.n]: بخش یا ناحیه قلمرو کشیش کلیسا، بخش، شهر، محله، شهرستان، قصبه، اهل محله

polis ==> شهر

town ==> [.n]: شهرک، قصبه، شهر کوچک، قصبه حومه شهر، شهر town

گاه‌ شماری‌

place ==> [.v. & n]: جا، محل، مرتبه، قرار دادن، گماردن، جایگاه، میدان، فضا، مکان، در محلى گذاردن، گذاشتن، جاى دادن، وهله، صندلى place


[ش َ]
{ا}
مدینه و بلد و اجتماع خانه های بسیار و عمارات بیشمار که مردمان در آنها سکنی می کنند در صورتی که بزرگتر از قصبه و قریه و ده باشد. (ناظم الاطباء). مدینه . (غیاث اللغات ). بلد. بَلْدة. کوره . فسطاط. مصر. آبادی که بر خانه های بسیار و خیابانها و میدانها و بازارها مشتمل و دارای سازمانهای اداری و انتظامی باشد. مجموعه شماره بسیار از خانه ها و عمارات و خیابانها و کوچه ها که در ناحیه ای محدود قرار دارند. (حاشیه برهان چ معین ). در دوره ساسانیان تقسیم ایالات به بخش ها بوده و هر یک از بخشهای کوچک را شهر و کرسی آنرا شهرستان میگفته اند. (از ایران در زمان ساسانیان ص 160). برای تاریخچه شهرنشینی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 2 ص 179، 184 و ج 4 ص 63 و ج 5 ص 86 شود. در تواریخ بنی اسرائیل تمیز شهر از ده در نهایت اشکال است اما همین قدر معلوم میتوان نمود که هر شهری بدواً ده بی حفاظ و بی دیوار و خندق بوده و چون عدداهالی بحد کفایت میرسید در پی محافظت و حفظ خود افتاده دیوار و خندقی ازبرای آن ده قرار داده متدرجاً بزرگ میشد و یا قصبه مانند میگشت ، و اول شخصی که بنای شهر گذارد قائین بود. در قدیم شهرها پرنفوس و دارای کوچه های تنگ کج و معوج و بعضی از کوچه ها مسدود و یا سرپوشیده و برحسب پیشه و صنعت اهالی نامیده میشد چنانکه در اورشلیم کوچه پنیرفروشان و غیره . دیوارهای شهرها بلند و دارای دروازه ها و پشتبندها و برجها می بود و بعضی دیوارها از چوب و غیره ساخته شده است که قابل سوختن بوده و دروازه های شهرها را گاهی از اوقات باصفحات مس و آهن می پوشانیدند و یا اینکه در را از این فلزات می ساختند. (از قاموس کتاب مقدس ):
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند.

رودکی .


کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک .

رودکی .


یکی آلوده کس باشد که شهری را بیالاید
هم از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن .

رودکی .


من آنگاه سوگند زینسان خورم
کزین شهر من رخت برتر برم .

بوشکور.


از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم . (ترجمه تفسیر طبری ).
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری بزیر درع و خوی اندر.

دقیقی .


چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپاهی پذیره شدندش براه .

فردوسی .


چنین گفت اکنون بر و بوم ری
بکوبند پیلان جنگی به پی
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری به پی دشت و هامون کنند.

فردوسی .


ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست
نه بهر شهری مرا از مهتران پروازه نیست .

مرصعی .


بهمه شهر بود از آن آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین .

عنصری .


به آیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندر او شادکام .

عنصری .


در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل ... نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). روی به کوتوال و سرهنگان کرد و گفت این شهر شما بر دولت ما مبارک بوده است همیشه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند آنگاه بنام وی . (تاریخ بیهقی ).
به شهری که بد باشد آب و هوا
مجوی و مخور هرچه ت آید هوا.

اسدی .


به شهر کسان گرچه بسیار سود
دل از خانه نَشْکیبد و زاد و بود.

اسدی .


پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر
جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر.

ناصرخسرو.


سوی شهر بی نیازی ره بپرس
چند گردی کوروار اندر ضلال .

ناصرخسرو.


به شهر خویش درون بیخطر بود مردم .

انوری .


شهرها را بعدل محکم کنید. (منسوب به نوشیروان ، از عقدالعلی ).
زین شهر دورنگ نشکنم دل
کو رادل ایرمان ببینم .

خاقانی .


تا تو به پری مانی شیدای توام دانی
یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولی تر.

خاقانی .


شهری همه زآهنین دل تو
قفلی زده بر دهان نهاده .

خاقانی .


که شهری شعله ای سوزد بیکبار.

عطار.


چه مصرو چه شام و چه بر و چه بحر
همه روستایند و شیراز شهر.

سعدی .


به شهری چون درآید شهریاری
نماند شحنه را در شهر کاری .

پوریای ولی .


در مردم او پرسش درویشان نیست
درویش برو که شهر ناپرسانست .

کاتبی .


گل شهر دو جهانست بلی
هست شهری و گلی زو مثلی .

جامی .


قاریه ; شهر، خلاف بادیه ، قاراة. (منتهی الارب ).
- شهر هرت ; جایی که در آن هرج و مرج و بی نظمی حکمفرماست و قانون را اثری در آن نیست . (فرهنگ فارسی معین ).
* گل سرخ . (یادداشت مولف ). طین احمر.* مملکت . سرزمین . کشور. خشتهر. در اوستا و فرس هخامنشی و سانسکریت بمعنی کشور است که در فارسی شهر شده و بجای بلده عربی بکار می رود یعنی ازجمله لغاتی است در فارسی که دایره مفهوم پارینه آنها تنگتر شده است ، همچون دیه یا ده که در فرس هخامنشی «دهیو» و در اوستا «دخیو» بمعنی کشور یا مملکت است . اینکه از واژه خشتهره ، در فارسی خاء افتاده و «شهر» شده نظیر بسیار دارد چون خشنا = شناختن ، خشب = شب ، آوخشتی = آشتی و جز آن . گاهی آن خاء اصلی ماقبل شین همچنان در فارسی بجا مانده چون خشنو = خشنود. هرچند امروزه از مفهوم واژه شهر کاسته شده اما وسعت دیرین آن از واژه های ایرانشهر و شهریار هویداست . خشتهر = شهر از مصدر «خشی » درآمده که بمعنی شاهی کردن و فرمان راندن و توانستن و یارستن است . (از فرهنگ ایران باستان ص 60 و یشتها ج 1 ص 92): پس دراز کن ای سلطان مسعود... دست خود را و دراز کند به بیعت هرکه در صحبت توست و هرکه در شهر توست . (تاریخ بیهقی ص 313 چ ادیب ).
- شهر ایران ; ایرانشهر. کشور ایران .مملکت ایران:
خوشا شهر ایران و فرخ گوان
که دارند چون تو یکی پهلوان .

فردوسی .


سوی شهر ایران نهادند روی
همه راه پویان و دل کینه جوی .

فردوسی .


که ویرانی شهر ایران از اوست
که نه مغز باشد به تن در نه پوست .

فردوسی .


تا باز که افراسیاب بیرون آمد و دوازده سالی شهر ایران گرفته بودو نریمان و پسرش سام بر او تاختها همی کردند تا ایرانشهر یله کرد و برفت . (تاریخ سیستان ).
- شهر فرنگ;ممالک فرنگستان . (فرهنگ فارسی معین ).
-* آلتی بشکل جعبه که در آن ذره بین تعبیه کنند با تصاویر مختلف . رجوع به شهر فرنگ شود.
- شهریار; پادشاه مملکت . (یشتها ص 93 ج 1). رجوع به شهریار شود.
* ناحیه:
ز دریای چین تا به شهر خزر
ز ارمینیه تا در باختر.

فردوسی .


* درشاهد زیر بمعنی مردم و اهل شهر استعمال شده است (به حذف مضاف ، اهل ):
همه شهر توران گریزان چو باد
کسی را نیامد بروبوم یاد.

فردوسی .


* شارسان . شارستان . (یادداشت مولف ). رجوع به شارسان و شارستان شود.* (پسوند) مزید موخر امکنه ، چون اسکی شهر. ایرانشهر. رام شهر. نوشهر. آریاشهر. کهنه شهر. ابرشهر. (یادداشت مولف ). ابرشهر، نام نیشابور بوده است در اوایل حکومت اسلامی و بهمین نام در سکه های خلفای اموی و عباسی یاد شده است . (لسترنج ص 409). نیوشاهپور. (ایران در زمان ساسانیان ).
[ش َ]
{ع ص ، ا}
دانا. (منتهی الارب ). عالم . (اقرب الموارد).* تراشه ناخن مانندی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).* ماه . (منتهی الارب ) (دهار). وقتی که ماه آشکارا گردد و قریب بکمال رسد. (منتهی الارب ). قمر. (اقرب الموارد).* ماه نو. (منتهی الارب ). و این را از آن شهر گویند که چون مردم نظر میکنند بسوی هلال پس شهرت میدهند آنرا. (غیاث اللغات ). هلال . (از اقرب الموارد).* ماه . (ترجمان القرآن ). ج ، شهور. یک قسمت از دوازده قسمت تقسیم روزهای سال . اما کلمه شهر بعضی گفته اند که ریشه آن سریانی «سهر» است وسپس معرب شده است . ثعلب گوید که چون ماه شهرت دارد آنرا «شهر» گفته اند زیرا مردم دخول و خروج ماه را اعلام میدارند و بعضی گفته اند که ماه را بنام هلال که «شهر» باشد خوانده اند چون هرگاه اول ماه درآید آنرا شهر خوانند. (از المعرب جوالیقی ص 207). یک ماه ، لانه یشهر بالقمر. ج ، اشهر، شهور. (منتهی الارب ). یک جزء از دوازده جزء یک سال . (از اقرب الموارد):
ببهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانْش تاج از جهان داد بهر.

فردوسی .


سال سیصد سرخ می خور سال سیصد زرد می
لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه .

منوچهری .


- شهرالحرام ; نام ماه رجب به جاهلیت . (یادداشت مولف ).
- شهرالصبر; ماه رمضان . ماه روزه . (یادداشت مولف ).
- شهراللّه ; شهراللّه الحرام ; ماه رمضان .ماه صیام . (یادداشت مولف ).
- شهراللّه الاصم ; ماه رجب . (یادداشت مولف ).
- شهراللّه الاعظم ; ماه رمضان . (یادداشت مولف ).
- شهراللّه الحرام ; ماه رمضان . (یادداشت مولف ).
- شهراللّه المبارک ; ماه رمضان . ماه مبارک رمضان .
- شهراللّه المحرم ; ماه محرم . محرم الحرام . (یادداشت مولف ).
- شهرخدا; ماه رجب . (غیاث اللغات ):
گویند که می خوردن شعبان نه رواست
نه نیز رجب که آن مه خاص خداست
شعبان و رجب مه خدایند و رسول
ما در رمضان خوریم کآن خاصه ماست .

(منسوب به خیام ).


- شهر ربیعالاًّخر; ماه ربیعالثانی . ماه بعد از ربیعالاول و قبل از جمادی الاولی .
- شهر ربیعالاول ; ماه ربیعالاول . ماه بعد از صفر و قبل از ربیعالثانی .
- شهر رمضان ; ماه خدا (رمضان یکی از اسماء باریتعالی است ). ماه روزه . شیخ رضی در شرح کافیه نگاشته است که در چهار ماه که در اول آنها رای مهمله است که دو ربیع و رجب و رمضان باشنداضافه شهر در اول باید و در باقی ضرور نیست .
- شهر نجومی ; ماه نجومی . (یادداشت مولف ).
[ش َ]
{ع مص}
آشکارا کردن چیزی را. (منتهی الارب ). شهرة. (منتهی الارب ). آشکارا کردن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). معروف کردن . (المصادر زوزنی ): شهره بکذا شهراً; آشکارا کردن یا آشکار با زشتی کردن . (از اقرب الموارد).* برکشیدن شمشیر خود را از نیام : یشهر سیفه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شمشیر خود را برکشیدن .شمشیر بکشیدن . (المصادر زوزنی ). رجوع به شهرت شود.
{ع ا}
آلت جلا. (یادداشت مولف ): و الیاقوت بصلابته یغلب مادونه ... و انما یجلی بالماء علی صفیحة نحاس ... فان کان المطلوب جلاه غائراً فالشهر مکان الصفیحة النحاسیة. (از الجماهر فی معرفة الجواهر).
[ش َ]
{ا}
نامی است که در آمل و کجور به شمشاد دهند. (یادداشت مولف ). رجوع به شمشاد شود.
[ش َ]
{اخ}
ابن باذان . حاکم صنعاست . (حبیب السیر چ طهران ص 154).
[ش َ]
{اخ}
ابن حوشب . محدث است . (منتهی الارب ).
[ش َ]
{اخ}
ابوعاصم .تابعی است . (یادداشت مولف ). رجوع به ابوعاصم شود.
[ش َ]
{اخ}
دهی است بزرگ در گناباد که آنرا قصبه هم نامند. دارای آب بزرگی است و گویا در قدیم مرکز گناباد بوده است . (یادداشت بخط محمد پروین گنابادی ).