دمه
( دمه .) (اِ.) دم آهنگری .
( دمه .) (اِ.) لبة چیزی مانند دم تیغ .
(دَ مِ) (اِ.) باد سخت با برف و سرما.
البخار
البخار
الف)1-شِپِش 2-مورچه 3-گربه 4-گوسپَند 5-کُنام (آنندراج)؛ // ب)پاره‌ی خون، خون‌لَختِگی
● blade, lizzard, loud, uff, apor

smog ==> مه و دو، دود مه، مه غلیظى که در اثر دود یا بخارهاى شیمیایى ایجاد مى شود، هواى آلوده به دود و بخار


steam ==> [.v. & n]: بخار، دمه، بخار آب، بخار دادن، بخار کردن steam

vapor ==> (vapour =) ـ [.v. & n]: بخار، دمه، مه، تبخیر کردن یا شدن، بخور دادن، چاخان کردن

vapour ==> (vapor =) ـ [.v]: بخار، دمه، مه، تبخیر کردن یا شدن، بخور دادن، چاخان کردن

blade ==> [.n]: تیغه، پهناى برگ، هر چیزى شبیه تیغه، شمشیر، استخوان پهن

blizzard ==> [.n]: باد شدید توام با برف، کولاک

cloud ==> [.vi. & n]: ابر، توده ابر و مه، توده انبوه، تیره و گرفته، ابرى شدن، سایه افکن شدن

puff ==> [.v. & n]: فوت، پف، دود و یا بخار، قسمت پف کرده جامه زنانه، غذاى پف دار، مشروب گازدار، پفک، پک زدن، چپق یا سیگار کشیدن، بلوف زدن، لاف زدن، پف کردن، منفجر کردن، منفجر شدن، وزش باد، وزیدن puff


[دَ م َ / م]
{ص نسبی}
منسوب به دم : یک دمه . (یادداشت مولف ).
-یک دمه ; به اندازه یک دم . به قدر یک لحظه:
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست .

سعدی .


* (ا) بادو برف و سرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). بوران . طوفان بادی . کولاک . باد وبرف . طوفان برفی . دمق. گرفتگی هوا و مه و بخار. (یادداشت مولف ). برف را خوانند. (شرفنامه منیری ). زُلًّة. (منتهی الارب ). طوفانی از برف گردمانند (ممکن است ذرات کوچک یخ نیز داشته باشد) که پدیداری را به صفرمی رساند. برفی که همراه دمه است قسمتی از ابر می بارد ولی قسمت عمده آن را بادهای سخت می آورند. (از دائرةالمعارف فارسی ):
سه تن دوش با خوارمایه سپاه
برفتند بی گاه از این رزمگاه
چو شیران ناهار و ما چون رمه
که از کوهسار اندرآرد دمه .

فردوسی .


نبینی کز همه سو ابر پیوست
دمه بفسرد و یکسر برف بنشست .

(ویس و رامین ).


گر این برف و دمه شمشیر بودی
جهنده باد ببر و شیر بودی .

(ویس و رامین ).


کجا امشب شبی بس سهمناک است
جهان را از دمه بیم هلاک است .

(ویس و رامین ).


مر آن گرگ را مرگ به اَز دمه
که بی خورد ماند میان رمه .

اسدی .


ز باد و دمه گشت صحرا سیاه
که گم کرد هندو در آن دشت راه .

اسدی .


باد برخاست و برف و دمه در ایستاد. (چهارمقاله ).
گرگ را دمدمه فتنه همی گوید خیز
به غنیمت شمراین تیره شب و این دمه را.

انوری .


راهها به برف آگنده بود و دمه و سرما به غایت . (راحةالصدور راوندی ).
دمه سرد و شه با دم سرد بود
جهانگرد را از جهان گرد بود.

نظامی .


گرگ از دمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد.

نظامی .


دمه دم فروگیر چون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ.

نظامی .


ناگاه برف باریدن گرفت و دمه آغاز کرد. (جامع التواریخ رشیدی ).
-روز دمه ; روز مه و طوفان . روز طوفانی و پرباد. (یادداشت مولف ):
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آمد به روز دمه .

فردوسی .


چنان شد که از بی شبانی رمه
پراکنده گردد به روز دمه .

فردوسی .


-روزگار دمه ; گاه مه و طوفان . زمانی که هوا سخت طوفانی است . کنایه از فصل سرما و زمستان . (از یادداشت مولف ):
وگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه .

فردوسی .


همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراکند روزگار دمه .

فردوسی .


دمه پیکان آبدار بدست
چشم را سفت و چشمه را می بست .

نظامی .


دمه بر در کشیده تیغ فولاد
سر نامحرمان را داده بر باد.

نظامی .


* دم آهنگری و زرگری . (از ناظم الاطباء) (از برهان ) (از غیاث ) (از آنندراج )(از شرفنامه منیری ) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر). منفاخ . (زمخشری ) (منتهی الارب ) (دهار): تلم ; دمه دراز زرگران . دمقة الحداد; دمه آهنگران . معرب است . حملاج ; دمه زرگران . کیر; دمه آهنگری . (از منتهی الارب ). منفخ ، منفاخ ; دمه آهنگران و زرگران . (دهار).* هر آلتی که بدان آتش افروزند. (ناظم الاطباء). آتش افروز. آتش افروزه . (یادداشت مولف ).* آلتی به شکل کله آدمی یا مرغابی که در آن آب کنند و در کنار اندک آتش نهند از سوراخهای بینی ومنقار آن بخاری بر آتش وزد و آتش افروخته گردد. (ازناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از غیاث ) (از برهان ) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر).* دم . نفس . (یادداشت مولف ). نفس . (دهار) (از المعرب جوالیقی ص 149).* ضیقالنفس . (منتهی الارب ). دَما. نهج . نهیج . تتابع نفس . پیاپی نفس زدن . بهر. تنگ نفس . تاسه . ربو. (یادداشت مولف ): افثاج ; دمه و تاسه برافتادن . قبع; تاسه و دمه برافتادن . (منتهی الارب ). افثاء; دمه برافتادن . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). رباء; دمه برافتادن . (دهار).
-دمه برافتادن کسی را ; تاسه برافتادن او را. به نفس نفس افتادن . بهر. بهور. انبار. (یادداشت مولف ). تحشیة. (از دهار): بهیر; زن کلان سرین که وی را در رفتن دمه برافتد. انبهار، انذعاف ، افتاخ ; تاسه و دمه برافتادن کسی را. (منتهی الارب ).* دم . لبه . تیزنای . حد. حرف . دمه کارد و شمشیر. طرف برنده کارد و جز آن . (یادداشت مولف ).* جلد اصلی . مقابل بشره . (یادداشت مولف ).* پیش کلاه قزلباش که اغلب از مخمل سیاه کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ).* گلفهشنگ. (ناظم الاطباء). رجوع به گلفهشنگ شود.
[دَم ْه ْ]
{ع مص}
گرم کردن آفتاب چیزی راو یا سخت شدن آن چیز بر روی آفتاب . (ناظم الاطباء).
[دَ م َه ْ]
{ع ا}
بازیچه ای مر کودکان تازی را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
[دَ م َه ْ]
{ع مص}
سخت گرم شدن ریگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).* سخت شدن گرما. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سخت شدن گرما بر سگ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
[دُ م َ / م]
{ص نسبی}
منسوب به دم : کژدمه . (یادداشت مولف ).