دق
(دَ قّ) [ ع . ] (مص م .) کوبیدن، کوفتن .
(دَ) (اِ.) = دک : خواستن، سؤال کردن، گدایی کردن .
(دِ ق یا قّ) [ ع . ] (ص .) 1 - باریک . 2 - اندک، کم .
1-آکگویی، آکجویی 2-سَرزَنش
الف)گِدایی، دَریوزِگی؛ // ب)نادرست است، دَغ، سَرِ بی مو، واژهی پارسی؛ // پ)پارسی تازی گشته، دَک، گونهای پارچهی بَهادار (برهان)؛ // ت)1-کوبیدَن دَر، دَر زَدَن 2-نَرم کَردَن، آرد کَردَن (معین) 3-سرزنش 4-خُردهگیری 5-کوبیده، ساییده، آرد 6-اَندَک (لاروس) 7-تپ بازآی؛ // ث)1-اَندَک، کَم 2-تافتِه جِگَر (گویش گیلکی)، رَنجاریک، رَنجباریک، از بیماریها (برهان) 3-کاستی
● knock, ap
percussion ==> [.n]: ضربت، دق، (موسیقى) اسباب هاى ضربى مثل طبل و دنبک percussion knock ==> [.vt. & n]: کوبیدن، زدن، درزدن، بد گویى کردن از، به هم خوردن، مشت، ضربت، صداى تو تو، عیبجویى knock rap ==> صداى دق الباب، سرزنش سخت، زخم زبان، ضربت تند و سریع زدن، تقصیر
[دَ]
{ا}
معرب دک ، به معنی گدائی و خواستن . (برهان ) (از شرفنامه منیری ). درخواست و خواهش . (ناظم الاطباء). سوال کردن . گدائی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). مولف بهار عجم گوید که دق به معنی گدائی مجاز است زیرا که آن در دیگران را کوفتن است برای تحصیل مراد خود. خاک . و رجوع به دک و دَقّ شود:
اگرچه حاجت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یارب ار بشاید دق.
{ا}
معرب دک ، به معنی گدائی و خواستن . (برهان ) (از شرفنامه منیری ). درخواست و خواهش . (ناظم الاطباء). سوال کردن . گدائی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). مولف بهار عجم گوید که دق به معنی گدائی مجاز است زیرا که آن در دیگران را کوفتن است برای تحصیل مراد خود. خاک . و رجوع به دک و دَقّ شود:
اگرچه حاجت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یارب ار بشاید دق.
انوری .
[دَ]
{ص}
سر بی مو. (برهان ). دغ . و رجوع به دغ شود.
-دق و لق ; از اتباع است به معنی دک و لک یعنی خشک و خالی و صحرای بی علف و سر بی موی . (برهان ) (از غیاث ).
{ص}
سر بی مو. (برهان ). دغ . و رجوع به دغ شود.
-دق و لق ; از اتباع است به معنی دک و لک یعنی خشک و خالی و صحرای بی علف و سر بی موی . (برهان ) (از غیاث ).
[دَ / دَقق]
{ا}
نوعی لباس پشمینه که مویها از آن آویخته باشد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). پشمینه که درویشان پوشندش با مویهای آویخته . (شرفنامه منیری ).* نوعی از پارچه قیمتی ، همچو دق مصری و دق رومی . (برهان ). نوعی از اقمشه نفیس . (غیاث ) (آنندراج ). نوعی پارچه قیمتی که مصری و رومی آن مشهور بود. قماشی است فاخر، بهترینش مصری بود. (لغات دیوان نظام قاری ):
همه جامه از دق زر بافته
چنان جسته شاهان و نایافته .
اما شمس دقایقی که دقایق سخنش از تار دَق و داء دق باریکتر بود. (لباب الالباب ).
وصله اصلاح بر دقّ دقیق من مدوز
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس .
بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی . (دیوان نظام قاری ص 152).
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا به دق ابتر.
-دق رومی ; جنسی است از جامه که در روم بافندش . (شرفنامه منیری ).
-دق مصری ; دق که در مصر بافند:
همان دقّ مصری و دیبای روم
که همچون بهاری بدش نقش و بوم .
به میدان اول دق مصر بود
صفاتش بگویم چنان کم شنود.
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دقّ مصری چادری کرده ست و رومی بستری .
چون تار دقّ مصری در دقّ مرگ خصمت
نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش .
همتم گفتا که ملبوس جلال
دقّ مصری وَشْی صنعائی فرست .
رفت و برداشت یک بیک سلبش
دق مصری عمامه قصبش .
دقّ مصری را بلاکمخا مده
میمنه آراسته با میسره .
دبیقی دق مصری و بندقی
علمهاش هر رنگ تا فستقی .
{ا}
نوعی لباس پشمینه که مویها از آن آویخته باشد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). پشمینه که درویشان پوشندش با مویهای آویخته . (شرفنامه منیری ).* نوعی از پارچه قیمتی ، همچو دق مصری و دق رومی . (برهان ). نوعی از اقمشه نفیس . (غیاث ) (آنندراج ). نوعی پارچه قیمتی که مصری و رومی آن مشهور بود. قماشی است فاخر، بهترینش مصری بود. (لغات دیوان نظام قاری ):
همه جامه از دق زر بافته
چنان جسته شاهان و نایافته .
شمسی (یوسف و زلیخا).
اما شمس دقایقی که دقایق سخنش از تار دَق و داء دق باریکتر بود. (لباب الالباب ).
وصله اصلاح بر دقّ دقیق من مدوز
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس .
نظام قاری (دیوان ص 118).
بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی . (دیوان نظام قاری ص 152).
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا به دق ابتر.
نظام قاری (دیوان ص 20).
-دق رومی ; جنسی است از جامه که در روم بافندش . (شرفنامه منیری ).
-دق مصری ; دق که در مصر بافند:
همان دقّ مصری و دیبای روم
که همچون بهاری بدش نقش و بوم .
شمسی (یوسف و زلیخا).
به میدان اول دق مصر بود
صفاتش بگویم چنان کم شنود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دقّ مصری چادری کرده ست و رومی بستری
انوری .
چون تار دقّ مصری در دقّ مرگ خصمت
نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش .
خاقانی .
همتم گفتا که ملبوس جلال
دقّ مصری وَشْی صنعائی فرست .
خاقانی .
رفت و برداشت یک بیک سلبش
دق مصری عمامه قصبش .
نظامی .
دقّ مصری را بلاکمخا مده
میمنه آراسته با میسره .
نظام قاری (دیوان ص 24).
دبیقی دق مصری و بندقی
علمهاش هر رنگ تا فستقی .
نظام قاری (دیوان ص 181).
[دَ]
{امص}
اعتراض بر سخنان مردم . (از برهان ). اعتراض و مواخذه در گفتار کسی و کار کسی . (ناظم الاطباء). اعتراض بر سخنی کسی . (شرفنامه منیری ). اعتراض و مواخذه ، و در استعمال آن ظاهراً داقّ عربی به معنی عیب گوی مورد نظر بوده است . (از فرهنگ فارسی معین ):
من که باشم با تعرفهای حق
که برآرد نفس من اشکال و دق.
جز مگر آن صوفیی کز نور حق
سیر خورد او فارغ است از ننگ و دق.
و هیچ آفریده را برخلاف مجال نطق و دق نه . (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 64).
{امص}
اعتراض بر سخنان مردم . (از برهان ). اعتراض و مواخذه در گفتار کسی و کار کسی . (ناظم الاطباء). اعتراض بر سخنی کسی . (شرفنامه منیری ). اعتراض و مواخذه ، و در استعمال آن ظاهراً داقّ عربی به معنی عیب گوی مورد نظر بوده است . (از فرهنگ فارسی معین ):
من که باشم با تعرفهای حق
که برآرد نفس من اشکال و دق.
مولوی .
جز مگر آن صوفیی کز نور حق
سیر خورد او فارغ است از ننگ و دق.
مولوی .
و هیچ آفریده را برخلاف مجال نطق و دق نه . (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 64).
[دَ]
{ا}
نوبت بازی شطرنج و نرد و غیره ، چه اگر گویند چند دق در فلان بازی بردی یا باختی یعنی چند داو بردی و چند داو باختی . (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ).
{ا}
نوبت بازی شطرنج و نرد و غیره ، چه اگر گویند چند دق در فلان بازی بردی یا باختی یعنی چند داو بردی و چند داو باختی . (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ).
[دَقق]
{ع مص}
کوفتن چیزی را. (از منتهی الارب ). کوفتن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). کوبیدن در را، و از آن جمله است دقالناقوس . (از اقرب الموارد). زدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-دق از دلبر ; نام فنی از کشتی ، و به معنی خوش آینده نیز آید. گویند آن مرکب از چهار اسم است ، و دق به فتح به معنی کوفتگی که ملال است به سبیل مجاز. میرنجات به معنی اول گفته:
بنگر از دلبر ما کشتی دق از دلبر
کین نهالی است که دارد ز رعونت دلبر.
-دقالباب ; زدن در. قرع الباب . (یادداشت مرحوم دهخدا). کوفتن در (به وسیله حلقه در). در کوفتن .
-دقالحصیر ; بوریاکوبی ، چون کسی خانه نو سازد و طعامی مهیا گرداند و مردم را دعوت کند آنرا در عجم بوریاکوبی و در عرب دقالحصیر گویند. (غیاث ) (آنندراج ). مهمانی بنای نو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-* محنت و مشقت . (غیاث ) (آنندراج ):
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پارنج و بی دقالحصیر.
-دقالکوس ; کوفتن طبل را. (دهار):
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این
بانگ دقالکوس از گنبد خضرا شنوند.
-دق باب کردن ; در زدن و حلقه بر در زدن و در کوفتن . (ناظم الاطباء).
* شکستن ، یا زدن و ریزه ریزه نمودن . (از منتهی الارب ). شکستن چیزی را. (از اقرب الموارد). کوفتن و آرد کردن . (غیاث ) (آنندراج ). نرم کردن . (فرهنگ فارسی معین ):
در خیال صورتی جوشیده ای
همچو جوزی وقت دق پوسیده ای .
لیک اگر باشد قرینش نور حق
نیست از پیری ورا نقصان و دق.
-دق ظَهْر ; کوفتن بر پشت . شکستن پشت : لشکر سلطان ایشان را به قهر و دق ظَهْربه ماوراءالنهر انداخت . (ترجمه تاریخ یمینی ص 268).
* آشکارا کردن چیزی را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
{ع مص}
کوفتن چیزی را. (از منتهی الارب ). کوفتن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). کوبیدن در را، و از آن جمله است دقالناقوس . (از اقرب الموارد). زدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-دق از دلبر ; نام فنی از کشتی ، و به معنی خوش آینده نیز آید. گویند آن مرکب از چهار اسم است ، و دق به فتح به معنی کوفتگی که ملال است به سبیل مجاز. میرنجات به معنی اول گفته:
بنگر از دلبر ما کشتی دق از دلبر
کین نهالی است که دارد ز رعونت دلبر.
(از آنندراج ).
-دقالباب ; زدن در. قرع الباب . (یادداشت مرحوم دهخدا). کوفتن در (به وسیله حلقه در). در کوفتن .
-دقالحصیر ; بوریاکوبی ، چون کسی خانه نو سازد و طعامی مهیا گرداند و مردم را دعوت کند آنرا در عجم بوریاکوبی و در عرب دقالحصیر گویند. (غیاث ) (آنندراج ). مهمانی بنای نو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-* محنت و مشقت . (غیاث ) (آنندراج ):
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پارنج و بی دقالحصیر.
مولوی .
-دقالکوس ; کوفتن طبل را. (دهار):
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این
بانگ دقالکوس از گنبد خضرا شنوند.
خاقانی .
-دق باب کردن ; در زدن و حلقه بر در زدن و در کوفتن . (ناظم الاطباء).
* شکستن ، یا زدن و ریزه ریزه نمودن . (از منتهی الارب ). شکستن چیزی را. (از اقرب الموارد). کوفتن و آرد کردن . (غیاث ) (آنندراج ). نرم کردن . (فرهنگ فارسی معین ):
در خیال صورتی جوشیده ای
همچو جوزی وقت دق پوسیده ای .
مولوی .
لیک اگر باشد قرینش نور حق
نیست از پیری ورا نقصان و دق.
مولوی .
-دق ظَهْر ; کوفتن بر پشت . شکستن پشت : لشکر سلطان ایشان را به قهر و دق ظَهْربه ماوراءالنهر انداخت . (ترجمه تاریخ یمینی ص 268).
* آشکارا کردن چیزی را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
[دقق / د]
{از ع ، ا}
ریزه و شکسته از هر چیز. (منتهی الارب ). چیز دقیق و ریزه . (از اقرب الموارد).* شی اندک : اخذت دقه و جله ; اندک و بسیار آنرا گرفتم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).* کوبیدن آنچه در پیمانه و مکیال است تا بهم فشرده شود. (از ذیل اقرب الموارد).* بیماری باریک و رنج باریک . (مهذب الاسماء). علتی است که آدمی را باریک کند. (غیاث ) (آنندراج ). تب متصلی که شخص را میکاهاند و باریک و لاغر میکند. (ناظم الاطباء). مرضی است که از آن به تب لازم هم تعبیر می کنند و آدمی را لاغر و باریک می کند. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). تبی است دائم با حرارتی کم بی اعراضی آشکارا از قبیل اضطراب و سطبری لبها و خشکی دهان و سیاهی آن ، لکن بیمار روی بلاغری و ضعف و سستی و شکستگی رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). بیماری سل . تب لازم . سل :
حاسدم خواهد که او چون من همی گردد بفضل
هر که بیماری ّ دق دارد کجا گردد سمین .
تا رست قرصه خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر.
شب را ز گوسفند نهد دنبه آفتاب
تا کاهش دقش به مدارا برافکند.
چه باشی مَشک سقایان گهت دقّ و گه استسقا
نثارافشان هر خوان و زکات استان هر خانی .
گروهی به علت دق و استسقا مبتلی گشته . (مجالس سعدی ص 15).
* (ص ) باریک . (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). چیزی باریک . (دهار).
-حمی الدق ; بیماریی است که عامه عرب آنرا «السخونةالرفیعة» گویند. (از اقرب الموارد). تب باریک و تب باریک کننده . (دهار).
-در دق افتادن ماه ; هنگامی که ماه (قمر) در کاهش است - یعنی از صورت بدر خارج شده در کم و کاستی می افتد - گویند در دق افتاده است:
خور در تب و صرعدار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم .
شیردلان را چو مهر گه یرقان گاه لرز
سگجگران را چو ماه گه دق و گاهی ورم .
-دقالشیخوخة ; دق شیخوخت . دق پیرانه . دقی که پیران را افتد. (از ذخیره خوارزمشاهی ). و رجوع به دقشیخوخت در همین ترکیبات شود.
-دق دل ، دقدلی ; در اصطلاح عامیانه ، عقده دل . غصه . (از فرهنگ فارسی معین ). کینه . دلخوری . دشمنی . با کسی عداوت پنهانی وکینه دیرین داشتن . (از فرهنگ لغات عامیانه ).
-دق دل خود را خالی کردن ; سوز درون خود را برای کسی بیان کردن . سوز درون را با گریه تسکین دادن . (از فرهنگ عوام ).
-دق دل (دقدلی ) درآوردن ، دق دل گرفتن از کسی (از چیزی ) ; جزای کسی را که به او بد کرده است با زبان یا با عمل دادن . (یادداشت مرحوم دهخدا). انتقام گرفتن . جلو کسی که نسبت بدو عداوت و کینه دارند درآمدن . با تنبیه لفظی یا بدنی حریف ، تشفّی خاطر حاصل کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
-* از حسرت دیدن کسی یا خوردن چیزی خود را بیرون آوردن . (از فرهنگ عوام ).
-* خشم خود را متوجه شخصی کردن .
-دق شیخوخت ; یبوستی بود که بر مزاج غالب شودبی حرارت ، و این مشابه به دق باشد و اکثر مشایخ را حادث شود و علامت آن لاغری و درشتی پوست . (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به دقالشیخوخة در همین ترکیبات شود.
-دق کردن ; از غصه و غم جانکاه مردن . رجوع به دق کردن در ردیف خود شود.
-دقمرگ شدن ; به مرض دق مردن . به بیماری دق تلف شدن . به بیماری سل درگذشتن ، چنانکه سلطان محمود غزنوی .
-* از غمی جانکاه جان سپردن ، چنانکه بیماری مبتلی به سل و دق.
-دق و سل ; از اتباع است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-اصحاب الدق ; مدقوقین . (یادداشت مرحوم دهخدا).
{از ع ، ا}
ریزه و شکسته از هر چیز. (منتهی الارب ). چیز دقیق و ریزه . (از اقرب الموارد).* شی اندک : اخذت دقه و جله ; اندک و بسیار آنرا گرفتم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).* کوبیدن آنچه در پیمانه و مکیال است تا بهم فشرده شود. (از ذیل اقرب الموارد).* بیماری باریک و رنج باریک . (مهذب الاسماء). علتی است که آدمی را باریک کند. (غیاث ) (آنندراج ). تب متصلی که شخص را میکاهاند و باریک و لاغر میکند. (ناظم الاطباء). مرضی است که از آن به تب لازم هم تعبیر می کنند و آدمی را لاغر و باریک می کند. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). تبی است دائم با حرارتی کم بی اعراضی آشکارا از قبیل اضطراب و سطبری لبها و خشکی دهان و سیاهی آن ، لکن بیمار روی بلاغری و ضعف و سستی و شکستگی رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). بیماری سل . تب لازم . سل
حاسدم خواهد که او چون من همی گردد بفضل
هر که بیماری ّ دق دارد کجا گردد سمین .
منوچهری .
تا رست قرصه خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر.
خاقانی .
شب را ز گوسفند نهد دنبه آفتاب
تا کاهش دقش به مدارا برافکند.
خاقانی .
چه باشی مَشک سقایان گهت دقّ و گه استسقا
نثارافشان هر خوان و زکات استان هر خانی .
خاقانی .
گروهی به علت دق و استسقا مبتلی گشته . (مجالس سعدی ص 15).
* (ص ) باریک . (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). چیزی باریک . (دهار).
-حمی الدق ; بیماریی است که عامه عرب آنرا «السخونةالرفیعة» گویند. (از اقرب الموارد). تب باریک و تب باریک کننده . (دهار).
-در دق افتادن ماه ; هنگامی که ماه (قمر) در کاهش است - یعنی از صورت بدر خارج شده در کم و کاستی می افتد - گویند در دق افتاده است:
خور در تب و صرعدار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم .
خاقانی .
شیردلان را چو مهر گه یرقان گاه لرز
سگجگران را چو ماه گه دق و گاهی ورم .
خاقانی .
-دقالشیخوخة ; دق شیخوخت . دق پیرانه . دقی که پیران را افتد. (از ذخیره خوارزمشاهی ). و رجوع به دقشیخوخت در همین ترکیبات شود.
-دق دل ، دقدلی ; در اصطلاح عامیانه ، عقده دل . غصه . (از فرهنگ فارسی معین ). کینه . دلخوری . دشمنی . با کسی عداوت پنهانی وکینه دیرین داشتن . (از فرهنگ لغات عامیانه ).
-دق دل خود را خالی کردن ; سوز درون خود را برای کسی بیان کردن . سوز درون را با گریه تسکین دادن . (از فرهنگ عوام ).
-دق دل (دقدلی ) درآوردن ، دق دل گرفتن از کسی (از چیزی ) ; جزای کسی را که به او بد کرده است با زبان یا با عمل دادن . (یادداشت مرحوم دهخدا). انتقام گرفتن . جلو کسی که نسبت بدو عداوت و کینه دارند درآمدن . با تنبیه لفظی یا بدنی حریف ، تشفّی خاطر حاصل کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
-* از حسرت دیدن کسی یا خوردن چیزی خود را بیرون آوردن . (از فرهنگ عوام ).
-* خشم خود را متوجه شخصی کردن .
-دق شیخوخت ; یبوستی بود که بر مزاج غالب شودبی حرارت ، و این مشابه به دق باشد و اکثر مشایخ را حادث شود و علامت آن لاغری و درشتی پوست . (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به دقالشیخوخة در همین ترکیبات شود.
-دق کردن ; از غصه و غم جانکاه مردن . رجوع به دق کردن در ردیف خود شود.
-دقمرگ شدن ; به مرض دق مردن . به بیماری دق تلف شدن . به بیماری سل درگذشتن ، چنانکه سلطان محمود غزنوی .
-* از غمی جانکاه جان سپردن ، چنانکه بیماری مبتلی به سل و دق.
-دق و سل ; از اتباع است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-اصحاب الدق ; مدقوقین . (یادداشت مرحوم دهخدا).
[دَ قن ْ]
{ع ص}
دَقی . دَقوان . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به دقوان و دقی شود.
{ع ص}
دَقی . دَقوان . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به دقوان و دقی شود.