تنگچشم
( تنگ چشم . چَ یا چِ) (ص مر.) بخیل، ممسک .
● miser, tingy

penurious ==> [.adj]: (معنى مجازى) تنگ چشم، خسیس، بى قوت، فقیر

miser ==> [.n]: آدم خسیس

stingy ==> [.adj]: گران کیسه، خسیس، تنک چشم، لئیم، ناشى از خست


[ت َ چ َ / چ]
{ص مرکب ، ا مرکب}
کنایه از مردم بخیل و ممسک باشد. (برهان ). کنایه از بخیل و نوکیسه . (انجمن آرا) (آنندراج ). بخیل و ممسک و نودولت . (غیاث اللغات ). بخیل و ممسک و فقیر ارذل . (شرفنامه منیری ). بخیل و ممسک و حریص . (ناظم الاطباء). خسیس . لئیم . کوتاه نظر. اندک بین . نظرتنگ. خرده نگرش . بخیل . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
تنگچشمان را ز تو گردی نخیزد تابود
لن تنالوا البر حتی تنفقوا در حقشان .

سنائی .


فلک هم ، تنگچشمی دان که بر خوان ، دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته ست خوانسالار دورانش .

خاقانی .


جهان نیز چون تنگچشمان دور است
از این تنگچشمی از این تنگباعی .

خاقانی .


به بخل اندر چو سوزن تنگچشمی
که تاری ریسمان در چشمت آید.

اثیر اومانی .


تنگچشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم .

سعدی .


برای حاجت دنیا طمع به خلق نبردم
که تنگچشم تحمل کند عذاب مهین را.

سعدی .


نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن از تنگچشمان خطاست .

(بوستان ).


عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگچشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم .

حافظ.


رجوع به تنگچشمی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.* مردم نادیده و دیورنگ. (برهان ). کور و مردم ترک و دیوسار. (ناظم الاطباء).* زنی که به غیر از یک شوهر ندیده باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء).* معشوق را از آن چشم تنگ گویند که به طرف کسی میل نکند و به حسن خود مغرور است یا از جهت حیا بود یا آنکه بر حلال خود نظر داشته باشد چنانکه در قرآن مجید در تعریف حوران بهشتی واقع شده که فیهن ّ قاصرات الطرف ; ای زنانی که نظر از شوهر خود نگذرانند و استعمال این لفظ در محل تعریف معشوقان خاصه قدماست ، در کلام متاخرین دیده نشده . (آنندراج ). صفت معشوق آید چرا که بسوی کسی نمی بیند. (غیاث اللغات ):
می و مرغ و ریحان و آواز چنگ
بت تنگچشم اندر آغوش تنگ.

نظامی (از آنندراج ).


* ترکان را نیز گویند. (برهان ). آنکه چشمی خرد و کشیده دارد چون مردم چین و مغول که چشمانی چون چشم ترکان دارند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کنایه از غلام یا کنیزک ترک است:
روزی آن تنگچشم با دل تنگ
بود خلوت نشسته با سرهنگ.

نظامی .


تنگچشمی ز تنگچشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور.

نظامی .


شاه از آن تنگچشم چین پرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد.

نظامی .


ز تیغ تنگچشمان حصاری
قدرخان را درآن در تنگباری .

نظامی .


گفت کای تنگچشم تاتاری
صید ما را به چشم درناری .

نظامی .


همه تنگچشمان مردم فریب
فرشته ز دیدارشان ناشکیب .

نظامی .

بخیل، ممسک.