بخار
(بُ) [ ع . ] ( اِ.) گازی که از مواد مرطوب در حال تبخیر جدا شود یا در اثر حرارت از مایعات یا جامدات برخیزد و به هوا رود.
الغاز , السدیم , الدخان , البخار
الهواء
الغاز , السديم , الدخان , البخار
الهواء
دمه، نَژم

دمه، نَژم

[ بخر ] وَشم (برهان) دو چشم از بَرِ سر چو دو چشمه خون ـ زِوَشمِ دهانَش جهان تیره‌گون (فردوسی)، تَما (فرهنگ کوچک)، دَمِه (فرهنگستان)، خوزم (برهان، هم آوای بَزم خوانده می‌شود)، نَژم
● fume, as, apor
Benzin (n),Gas (n)
Auslüften,Luft (f),Luft[noun],Lüften
sm
vapore
---------------- Ghowli@gmail.com

brume ==> مه، ابر، بخار، شبنم

fume ==> [.v. & n]: دود، بخار، بخور، گاز، غضب، بخار دادن، دود دادن، باغضب حرف زدن

gas ==> [.vt. & n]: گاز، بخار، (آمریکایى) بنزین، گاز معده، گازدار کردن، با گاز خفه کردن، اتومبیل را بنزین زدن gas

haze ==> [.v]: مه کم، بخار، ناصافى یا تیرگى هوا، ابهام، گرفته بودن، مغموم بودن، روشن نبودن مه، موضوعى (براى شخص)، متوحش کردن، زدن، بستوه آوردن، سرزنش کردن

reek ==> [.v. & n]: بخار، بخار دهان، بخار از دهان خارج کردن، متصاعد شدن، بوى بد دادن

steam ==> [.v. & n]: بخار، دمه، بخار آب، بخار دادن، بخار کردن steam

vapor ==> (vapour =) ـ [.v. & n]: بخار، دمه، مه، تبخیر کردن یا شدن، بخور دادن، چاخان کردن

vapour ==> (vapor =) ـ [.v]: بخار، دمه، مه، تبخیر کردن یا شدن، بخور دادن، چاخان کردن


[ب ُ]
{ع ا}
علم و فضل . (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ).بسیارعلم و بخارا از آن مشتق است ... چون در آن شهر عالم و فاضل بسیار بوده اند. (از فرهنگ جهانگیری ). بلغت زند علم و فضل و دانش . (ناظم الاطباء):
فخر کند روزگار تو به تو زیرا
کاصل بزرگی توئی و اصل بخاری .

فرخی .


رجوع به بخاری شود.* غنجاربود یعنی گلگونه . (فرهنگ اسدی ):
باغ را هر سال چون حورا بیاراید به زیب
این بر آن سازد بهار و او برآن مالد بخار.

؟

[ب ُ]
{ا}
گازی که از مواد مرطوب در حال تبخیر جدا شود یابر اثر حرارت از مایعات یا جامدات برخیزد و به هوا رود. آنچه به شکل دود یا رطوبت از آب گرم یا هر جسم جامد یا مایعی بر اثر حرارت از آن برخیزد و به هوا رود. دمه . گاز. گازی که از جوشیدن آب در شرایط معینی به وجود آید. برای بخار کردن آب علاوه بر گرم کردن آب تا نقطه جوش (در حرارت 100درجه و فشار 76 سانتیمترجیوه ) مقداری هم حرارت باید داد. (فرهنگ فارسی معین ). دم . دمه . آنچه مانند دود یا رطوبت از آب گرم و غیره برخیزد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). دمه ای که بر اثر تابش خورشید به آب دریا و رود برخیزد، آن دمه که بر اثر حرارت آب بر روی آتش در دیگ و سماور و امثال آن بلند شود. در عربی اجزای مائی و ارضی و هوائی است که متصاعد می شود. (برهان قاطع). وشم . (منتهی الارب ). آب که به هوا تبدیل شود. وشمی که از جای نمناک و گرم برآید. (منتهی الارب ). دم . نزم . نفس . نژم . (ناظم الاطباء). غباری که از جای نمناک برآید. هرگه حرارتی از تابش خورشید یا از جوهر آتش به آب پیوندد و مدتی با او بماند آن آب مستحیل شود و از جای خود برخیزد و بسوی بالا بر شود، آنرا بخار گویند و چون حرارت به بخارمستولی شود آن بخار خود هوا گردد و فرق میان هوا و بخار آنست که بخار را به حس بصر ادراک توان کرد و هوا را به حس بصر در نتوان یافت . (رساله کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ).* در اصطلاح حکما جسم مرکبی است از اجزای مائی و هوائی . و دخان مرکب از اجزای ارضی و ناری و هوایی است . و غبار مرکب از اجزای ارضی و هوایی است . و گویند هرگاه حرارت تاثیر تامی در میاه یا اراضی مرطوب بخشد آب از آن تحلیل یابد و اجزائی هوائی متصاعد گردد چنانکه با اجزای مائی درآمیخته است بحدی که نمی توان بحس آنها را از یکدیگر بازشناخت بعلت خردی و مرکب آنها را بخار نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همان متن شود:
تو گفتی که برشد ز گیتی بخار
برافروخت زان آتش کارزار.

فردوسی .


هوا گسست ، گسست از چه ، برگسست ازابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو؟ از بخار و دخان .

فرخی .


تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرودآید از هوا باران .

فرخی .


ای بار خدائی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست بخاری است .

فرخی .


بیابان از آن آب دریا شود
که ابر از بخارش به بالا شود.

عنصری .


بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بُد که تابد ز میغ.

اسدی .


ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب .

اسدی .


مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است .

ناصرخسرو.


بنگر بخویشتن و گرت تیره گشته مغز
بزدا ازو بخار بپرهیز و غرغره .

ناصرخسرو.


کز موج غم دل هوای چشمم
تاری است ازیرا بخار دارد.

مسعودسعد.


آن بخارم بهوا برشده از بحر به بحر
بازپس گشته که باران شدنم نگذارند.

خاقانی .


غیاث ملت اقضی القضاة عزالدین
که بحر دستش زرین بخار می سازد.

خاقانی .


جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست
آینه آسمان نورفزای از بخار.

خاقانی .


-اسب بخار ; مقدار نیرویی که برای بلند کردن وزنه 75 کیلوگرمی به ارتفاع یک گز لازم است .
-بخار آب ; آنچه از آب بر اثر حرارت همچون دخان برآید. (از اقرب الموارد).
-بخار معلق ; ابر است . (انجمن آرای ناصری ).
-کشتی بخار ; جهاز. آن کشتی که به نیروی بخار و گاز حرکت کند خلاف کشتی بادی که نیروی آن از وزش باد به دست آید.و رجوع به کشتی شود.
* در تداول طب بخار را چنین تعبیر می کنند که هرگاه حرارت در رطب و یابس عمل کند همچون حرارت ابدان انسان آنگاه از اخلاط رطب و یابس آن چیزی برآید و آن یا بخار دخانی است هنگامی که اجزای ارضی بر اجزای مایی غلبه کند و یا بخار غیر دخانی است و آن هنگامی است که اجزای مائی بر اجزای ارضی غلبه یابد و از دوم چرک و عرق و مانند آنها تولید شود و از اول موی . چنین است در بحرالجواهر. (از کشاف اصطلاحات الفنون ):
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گرنه دماغت پر از فساد بخار است .

ناصرخسرو.


اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم .

ناصرخسرو.


جز نام ندانی ازو ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.

ناصرخسرو.


دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم .

خاقانی .


خروش چنگ رامشگر برآمد
بخارت می ز معده بر سر آمد.

نظامی .


* دود. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دخان . تف . (زمخشری ).* بوی دیگ. (یادداشت مولف ).* مجازاً توان و نیرو و قدرت و پشتکار و فعالیت .فلانی بخاری ندارد; یعنی همت و نیروی تحرکی ندارد.* مجازاً بمعنی تب . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء).* گرمی تب .* خشم .* رنج . اندوه . (ناظم الاطباء).