اثیر
( اَ) [ معر. ] ( اِ.) به باور قدما کره آتش که بالای کرة هواست، سیالی رقیق و بی وزن است .
الاثیر
● quintessence
عهد باستانether ==> [.vt. & n]: (به عقیده قدما) عنصر آسمانى، اتر، اثیر، جسم قابل ارتجاعى که فضاوحتى فواصل میان ذرات اجسام را پر کرده و وسیله انتقال روشنایى و گرما مى شود، مایع سبکى که از تقطیر الکل و جوهر گوگرد به دست مى آید و براى بیهوش کردن اشخاص به کار مى رود ether quintessence ==> [.n]: پنجمین و بالاترین عنصر وجود، عنصر پنجم یعنى " اثیر " یا " اتر "، جوهر، اصل
[اَ]
{معرب ، ا}
(از یونانی اثر و لاتینی ای ثر ) کره نار که بالای کره هواست . فلک الدنیا. فلک الافلاک . (شعوری از محمودی ). سایلی رقیق و تُنُک ، بی وزن ، که طبق عقیده قدما فضای فوق هوای کره زمین را فرا گرفته است . اتر :
یکی آتشی دانداندر هوا
بفرمان یزدان فرمانروا
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای چرب آرد و دلپذیر.
اثیر و پس هواپس آب و پس خاک
که زادستند این هر چار ز افلاک .
همیشه تا نبود خاک را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علوّ زحل .
نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر نه بگدازم .
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق وسحاب .
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آبست بر زمین و اثیرست بر هوا.
ز جرم جُرم نماند اثر برحمت تو
اگربود ز ثری جرم تا اثیر مرا.
تَف ّ سعیر در نظر هیبت تو هست
چونانکه هست تف ّ اثیر اندر آسمان .
آن صانعی که هست ز تاثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.
آب او آتش از اثیر انگیز.
گرمی تن را همی خواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر.
همچو آن مستی که پرّد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر.
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو سایه ی ْ ویست اندر زمین .
آدمی بر قدر یک طشت خمیر
برفزود از آسمان و از اثیر.
لیک شمسی که از او شد هست اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر.
اوج تو در حضیض و هوای تو در هبوط
وضع تو بر اثیر و بخارت بر آسمان .
آفتابی ز علم روشن تر
نیست ، بی علم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم اندوخت
بتنور اثیر خواهی سوخت .
-چرخ اثیر ; فلک نار. کره آتش:
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
همت او که با فلک تدویر و چرخ اثیر برابری میکرد بدست تقدیر زبون شد. (ترجمه تاریخ یمینی ).
* آسمان:
مسکن ما را که شد رشک اثیر
تو خرابه دانی و خوانی حقیر.
* بعقیده برخی از فلاسفه قدیم ، روح عالم . * (اصطلاح کیمیا) سایلی بی وزن ، قابل قبض و بسط، که فضا را پر کرده و در همه اجسام نافذ است . اتر.* موید بنقل از فخر کمانگر و فرهنگ علی بیگی و دستور و شعوری بنقل از محمودی ، اثیر را بمعنی آفتاب و سرشک چشم هم گفته اند و برخی لغت نامه ها معنی زلف نیز بدان داده اند!
{معرب ، ا}
یکی آتشی دانداندر هوا
بفرمان یزدان فرمانروا
که دانای هندوش
سخنهای چرب آرد و دلپذیر.
فردوسی .
اثیر و پس هواپس آب و پس خاک
که زادستند این هر چار ز افلاک .
ناصرخسرو.
همیشه تا نبود خاک را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علوّ زحل .
مسعودسعد.
نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر نه بگدازم .
مسعودسعد.
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق وسحاب .
مسعودسعد.
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آبست بر زمین و اثیرست بر هوا.
مسعودسعد.
ز جرم جُرم نماند اثر برحمت تو
اگربود ز ثری جرم تا اثیر مرا.
سوزنی .
تَف ّ سعیر در نظر هیبت تو هست
چونانکه هست تف ّ اثیر اندر آسمان .
سوزنی .
آن صانعی که هست ز تاثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.
سوزنی .
آب او آتش از اثیر انگیز.
نظامی .
گرمی تن را همی خواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر.
مولوی .
همچو آن مستی که پرّد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر.
مولوی .
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو سایه ی ْ ویست اندر زمین .
مولوی .
آدمی بر قدر یک طشت خمیر
برفزود از آسمان و از اثیر.
مولوی .
لیک شمسی که از او شد هست اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر.
مولوی .
اوج تو در حضیض و هوای تو در هبوط
وضع تو بر اثیر و بخارت بر آسمان .
خواجوی کرمانی .
آفتابی ز علم روشن تر
نیست ، بی علم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم اندوخت
بتنور اثیر خواهی سوخت .
اوحدی مراغه ای .
-چرخ اثیر ; فلک نار. کره آتش:
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
ناصرخسرو.
همت او که با فلک تدویر و چرخ اثیر برابری میکرد بدست تقدیر زبون شد. (ترجمه تاریخ یمینی ).
* آسمان:
مسکن ما را که شد رشک اثیر
تو خرابه دانی و خوانی حقیر.
مولوی .
* بعقیده برخی از فلاسفه قدیم ، روح عالم .
[اَ]
{ع ص}
نعت از اَثَر. ماثور. برگزیده . کریم .* یار خالص .* (ا) جوهر شمشیر.
{ع ص}
نعت از اَثَر. ماثور. برگزیده . کریم .* یار خالص .* (ا) جوهر شمشیر.
[اَ]
{ع ص ، از اتباع}
از اتباع است : شی کثیرٌ اثیر. مانند بثیر. (منتهی الارب ).
{ع ص ، از اتباع}
از اتباع است : شی کثیرٌ اثیر. مانند بثیر. (منتهی الارب ).
[اُ ث َ]
{ع ا مصغر}
مصغر اَثَر.
{ع ا مصغر}
مصغر اَثَر.
[اَ]
{اخ}
وزیر بهاءالدولةبن عضدالدوله . رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 327 شود.
{اخ}
وزیر بهاءالدولةبن عضدالدوله . رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 327 شود.
[اُ ث َ]
{اخ}
جدّ مغیرةبن جمیل . و این مغیره شیخ ابوسعید اشج ّ بود. (منتهی الارب ).
{اخ}
جدّ مغیرةبن جمیل . و این مغیره شیخ ابوسعید اشج ّ بود. (منتهی الارب ).
[اُ ث َ]
{اخ}
ابن عمرّیا. رجوع به اثیر سکونی شود.
{اخ}
ابن عمرّیا. رجوع به اثیر سکونی شود.
[اُ ث َ]
{اخ}
سکونی . ابن عمرو معروف به ابن عمرّیا. طبیبی است . (منتهی الارب ). و او کوفی بوده . رجوع به اثیر (صحرای ...) شود.
{اخ}
سکونی . ابن عمرو معروف به ابن عمرّیا. طبیبی است . (منتهی الارب ). و او کوفی بوده . رجوع به اثیر (صحرای ...) شود.
[اُ ث َ]
{اخ}
(صحرای ...) جائی است بکوفه منسوب به اثیربن عمرو السکونی الطبیب الکوفی معروف به ابن عمرّیا معاصر علی علیه السلام . (معجم البلدان ) (مراصد).
{اخ}
(صحرای ...) جائی است بکوفه منسوب به اثیربن عمرو السکونی الطبیب الکوفی معروف به ابن عمرّیا معاصر علی علیه السلام . (معجم البلدان ) (مراصد).
{اخ}
ابن بیسانی . رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 427 س 10 شود.
ابن بیسانی . رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 427 س 10 شود.
[اَ]
{اخ}
ابومحمد محمدبن عبدالکریم . از اهل جزیره ابن عمر، جدّ ابوالسعادات مبارک بن محمدبن محمد ملقب به مجدالدین و معروف به ابن اثیر است . رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 238 شود.
{اخ}
ابومحمد محمدبن عبدالکریم . از اهل جزیره ابن عمر، جدّ ابوالسعادات مبارک بن محمدبن محمد ملقب به مجدالدین و معروف به ابن اثیر است . رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 238 شود.
[اَ]
{اخ}
اخسیکتی . از شعرای مائه ششم ه' .ق . عوفی در لباب الالباب ج 2 ص 224 گوید:... شعر او آنچه هست مصنوع است و مطبوع و معانی او را ملک است و وقتی یکی از فضلا از داعی معنی این چند بیت که در قصیده ای معروف گفته است سوال کرد:
چو طرد و عکس حروف تهجی اقبال
بحفظ دامن اقبال جمله تن چنگی
عدو اگر نبود گو مباش آن بدرگ
بریشمی ست بر این ارغنون سرآهنگی
بقای جان تو خواهم که اُم ّاوتار است
که گر بلغزد پایش قفا خورد چنگی .
بنده را در خاطر آمد که طرد و عکس حروف اقبال ، لا بقا باشد یعنی لابقاء الاقبال حفظ جمله تن چنگی (؟ ) جماعت فضلا بپسندیدند و امّا بیت دیگر روشن است که جماعت مغنیان بریشم سرآهنگی از برای جمال را بندند و آنچه در وقت ضرب ناخن بدان آید آن را ام ّالاوتار گویند. و نیز عوفی در لباب الالباب ج 2 ص 223آرد: وقتی مجیر [ بیلقانی ] از خدمت سلطان قزل ارسلان تخلّف نمود، سلطان فرمود تا اثیر اخسیکتی و جمال اشهری را طلب کردند و ایشان را به عزّ نظر خود منظور گردانید. دولتشاه در تذکره خود ص 121 آرد: او دانشمند فاضل بوده و در سخنوری مرتبه اعلی دارد، از اقران امیر خاقانی بوده است . اصلش از ترکستان است از ناحیت اخسیکت من اعمال فرغانه ، اما در عراق عجم و بلاد آذربایجان ساکن شد و حاکم خلخال و ماسوله او را به خودخواند و در آخر عمر در آن دیار بسر برد و اتابک ایلدگز طالب صحبت اثیر بوده ، ملاقات کرد امّا صحبت و ملازمت میسر نشد و ترک و تجریدی تمام داشته و این قصیده را در جواب خاقانی می گوید، مر آن قصیده خاقانی را که مطلعش این است :
قحط وفاست در بنه آخرالزمان
هان ای حکیم ، پرده عزلت بساز هان .
قال اثیرالدین فی الجواب :
ای عقل خنجر تو و ناوردگاه جان
بیرون جهان سمند مراد از پل جهان
عنّین رگی ست دهر مده تاب در کمند
بیوه زنی ست چرخ منه تیر در کمان .
و در تحریض نفس بقناعت و ترک دنیا این دو بیت در ختم قصیده میگوید که :
ای عقل نازنین چو توئی مقتدای نفس
تا کی سرای طغرل و تاکی در طغان
خلقان حرص و آز بکش از سر اثیر
وز ننگ مدح گفتن خلقانش وارهان .
... ارباب فضل اثیر را در شاعری مسلّم میدارند و بعضی را مدّعا آن است که سخن آن بر سخن خاقانی و انوری فضل دارد و بعضی این دعوی را مسلّم نمی دارند، انصاف آن است که هر یک از این سه فاضل را شیوه ای است که دیگر را نیست . اثیر سخن را دانشمندانه میگوید و انوری سلیقه سخن را خوبتر رعایت میکند و خاقانی از طمطراق لفظ برهمه فضل دارد... و نیز دولتشاه (در ص 80) آرد: فاضل زمان خود اثیرالدین اخسیکتی رحمةاللّه تعالی علیه معاصر خاقانی بوده و از دیار فرغانه ترکستان به آرزوی مشاعره خاقانی آهنگ ملک شروان کرد، در راه بخدمت سلطان السلاطین ارسلان بن طغرل پیوست و ارسلان بن طغرل او را تربیت کلّی کرد و اثیر همواره معارض خاقانی می بوده وسخن خود را بر سخن خاقانی مقدّم میداشته و این قطعه را خاقانی نزد اثیر فرستاد بدین دستور، للّه درّ قائله :
خرد خریطه کش خامه بنان منست
سخن جنیبه بر خاطر و بیان منست
بکردگار که دور زمان بدیدآورد
که دَور دَور منست و زمان زمان منست
منم که یوسف عهدم بقحطسال سخن
که میزبان گرسنه دلان زبان منست
بشرق وغرب رود نامه ضمیرم از آنک
کبوتر فلکی پیک رایگان منست
ز ژاژخائی هر ابلهی نترسم از آنک
هنوز در عدم است آنکه هم قران منست
منم به وحی معانی پیمبر شعرا
که معجز سخن امروز در بیان منست
توئی که صاحب قدح منی اگر روزی
به غبن کشته شوی این شرف هم آن منست . (؟ )
و اثیرالدین این قطعه در جواب فرستاد:
گره گشای سخن خامه نوان منست
خزینه دار روان خاطر روان منست
کشید زین من این دیزه هلال رکاب
از آنکه شهپر روح القدس عنان منست
کنار آستی جان چو بحر پردُرشد
که در ولایت معنی گدای کان منست
من ارسلان شه مُلک قناعتم ، زین روی
جهان قیصر و خان صدیک جهان منست
کمان من نکشد دست و بازوی شروان
که تیر چرخ یک اندازی از کمان منست
نه من قرین وجودم ؟ سفه بود گفتن
هنوز در عدمست آنکه همقران منست
زمان زمان زمین گستر خردبخش است
محال باشد گفتن ، زمان زمان منست
وگر زبان هنر می سراید این دعوی
بحکم عقل سجل میکنم که آن منست .
و میان اثیر و خاقانی معارضات بسیار است هر دو فاضل و دانشمند و خوشگوی بوده اند. و هم دولتشاه جوهری زرگر شاگرد ادیب صابر را از اقران اثیر میشمارد. (تذکرةالشعراء ص 118). هدایت در مجمع الفصحاء ج 1 ص 102 آورده است : گویند بسبب ارادت و اخلاص و خدمت جناب شیخ نجم الدین الکبری بمقامات عالیه رسیده به انزوا و انقطاع در خلخال سکونت گزید تا رحلت یافت و کان ذلک فی سنة 562. ه' .ق . دیوانش دیده شد. بدیعالزمان فروزانفر در سخن و سخنوران ج 2 ص 187 به بعد گوید: نام یا لقب وی اثیرالدین است که در اشعار خود و معاصرینش بیشتر با حذف مضاف الیه استعمال شده و اگر هم نامی جز اثیر داشته بهیچ روی در اشعار و کتب تذکره یاد نشده و این میرساند که وی هم بزمان خود به نام اثیر اشتهار یافته است . اخسیکتی نسبت است به اخسیکت از محال فرغانه که درآنجا متولد گردیده و گاهی هم تنها بهمین نسبت خود را شناسانده و نیز خویش راباعنوان ترکیبی یعنی اثیر اخسیکتی یاد می کند. اثیرالدین شاعری ورزیده طبع و اشعار وی متین است . مایه طبیعی و استعداد اصلی او به احتمال اغلب مانند شعرای نامور قرن ششم بوده از هیچ یک پایه ای فروتر نداشته ، چنانکه مخترعات لفظی و معنوی او که در حد خود بسیار است ، گواهی میدهد ولی تمایل او بتقلید دیگران که طبع بلندش را پای بند کرده و مسیر فکر و تصوّر او را محدود ساخته وی را از درجه نخستین در نتیجه ، فروتر آورده و آن فکر توانای گرم رو که چون آفتاب جهانتاب ممکن بود سراپای عالم ادب را بنور خود فرا گیرد، در مدار تقلید محدود گردیده و تنها بپرتو دیگران نورپاشی میکند. او در این روش مانند کسی است که بتقلید طبیعت شاخه گلی از کاغذ رنگین بیاراید یا پیکری از فلز بسازد چنانکه مردم از که و مه دقت صنع و چیره دستی او را تصدیق کنند و به استادیش مسلم دارند لیکن از آن شاخه گل بوی نشنوند و طراوت نبینند. اثیرالدین همان استاد چابکدست است که با کمال مهارت سبک سنائی و انوری را تقلید میکند ولی آن روح و ملاحت که در سخن سنائی و انوری است دراشعار او موجود نیست و او اگرچه به انوری نمیرسد ، میتوان او را یکی از مقلدان خوب انوری شمرد. چند قصیده هم بطریقه خاقانی سروده و از عهده بر آمده . و او خود را از خاقانی برتر میداند و این گفته از انصاف دور است . اشعار اثیرالدین گذشته از تاثیر معاصرین از فنون لفظی بلاغت هم متاثر است و گویا او را برعایت قوانین این فن میل وافر بوده چنانکه آثار آن در اکثر اشعار وی پیداست و بسیاری هم از ابیات وی بجهت بلاغت پسندیده و رائق است چنانکه بواسطه همین تکلّف ، قسمتی از آنها پیچیده و سست و کنایات و تشبیهات آن خلاف غرض و نادلپذیر میباشد. همچنان اطلاعات او از ریاضی و فلسفه که میتوان گفت در قسمت اکثر استخوان بندی ادبیات قرن ششم را تشکیل میدهد در فکر وی تاثیر بلیغ داشته و لازم لاینفک اوست و همیشه با وی همراه است تا بدان حد که در تصویر و وصف مناظر طبیعی و مظاهر عشق هم دست از دقّت های فلسفی نکشیده و بر خلاف رویّه و منطق شعرا که باید بواسطه حسن تصویر، شنوندگان را بعالم خویش وارد کنند تا مانند شاعر یا نویسنده بهره برند یا نتیجه گیرند او بجهت دقّت فکر و صنعتهای ادبی ، خواننده رابحیرت عجیب می افکند و از اصل موضوع چندین مرحله دورمیسازد. روی هم رفته اگر چه اثیر سخن خود را تالی وحی سماوی می پندارد و انصاف آن است که طبع و فکر او تواناست و بیشتر اشعار وی متین و محکم است و ترکیبات تازه بسیار دارد ولی هم بحکم انصاف و عدالت دلبستگی وفریفتگیش نسبت بفنون بلاغت و معانی باریک وی را ازکمال و مرتبه بلندتری که ممکن بود بدان دست یابد باز داشته و چندان که اشعارش قوی و جزیل است رونق و آب ولطافت ذوق ندارد. بعضی از تذکره نویسان نوشته اند که او مرید نجم الدین احمدبن عمر خیوقی معروف به نجم الدین کبری مقتول سنه 618 ه'.ق . بوده و ظاهراً این سخن اصلی ندارد.
سلاطین معاصر:1 - رکن الدین ارسلان بن طغرل (555 - 571 ه' .ق .) پیش از این که وی بسلطنت رسد ظاهراً اثیر بواسطه انقلاب خراسان بر اثر فتنه غزان و اختلاف امرای سنجری و پایمال شدن شهرها به عراق گریخته بود و هنگام آن که ارسلان بن طغرل بپایمردی شمس الدین ایلدگز به دارالملک همدان آمد و بتخت نشست اثیر قصیده ای در تهنیت وی سرودو شعر او پسندیده خاطر شاه افتاد و او را نزدیک ساخت و برکشید و صلت بخشید لیکن شاه دشمنان قوی داشت و گاهی به ابخاز و زمانی به ری میتاخت و همواره گوش فرا شعر نمیتوانست داد و اثیر بی بازپرس و صلت می ماند. دشمنان طعنه میزدند و اثیر شکایت بشاه می برد و شاید سود نمیدید. ناچار عزیمت سفر کرد و نزدیک دو سال از سلطان دور بود. تا بار دیگر گویا 569 ه' .ق . به ارسلان راه یافت ، چنانکه بدین سفر و بازگشت ، در قصائد خویش اشاره میکند. اوقاتی که او در همدان بود، بزرگان دولت و رئیس علویان همدان یعنی فخرالدین علاء الدوله عربشاه را نیز می ستود و تنها شاعر خاص شاه نبود. 2 - شمس الدین اتابک اعظم ایلدگز (555 - 568 ه' .ق .) اگرچه پیش از آنکه نام رکن الدین ارسلان بشهریاری برآید وی در ارّان و آذربایجان نفوذی هرچه تمامتر داشت و مسعود و محمد، شهریاران سلجوقی ، در نگهداشت جانب وی اهتمام داشتند. لیکن پس از فرمانفرمائی ارسلان که مادرش زوجه ایلدگز بود، در تمام بلاد عراق و آذربایجان نافذالامر گردید و معنی سلطنت او را حاصل گشت . اثیرالدین که در عراق میزیست بمدح او قصائد میسرود و نواخت و صلت می یافت و چنانکه از قصائد وی برمی آید دشمنان اثیر خاطر اتابک را بر وی متغیّر ساخته و دستاویزی جسته و او را بکفر متهم ساخته اند و او در معذرت و شکایت قصیده ای سروده وآینه پیش روی کار داشته و صورت حال خود را بر رای اتابک فرانموده است . 3 - اتابک جهان پهلوان نصرت الدین محمدبن ایلدگز (568 - 581 ه' .ق .) که از امیران شاعرنواز و ممدوح بسیاری از شعرا بوده و اثیر در مدح وی و برادرش مظفرالدین قزل ارسلان قصیده ای ساخته و دو برادر را ستوده ولی اتابک جهان پهلوان با رقیب وی مجیرالدین بیلقانی که ذکر وی بیاید عنایت بیش داشته و بدین جهت اثیر کمتر بمدح وی خاطر خویش را مشغول داشته است . 4 - مظفرالدین اتابک قزل ارسلان بن ایلدگز (581 - 587 ه' .ق ). که یک چند فرمانروای آذربایجان بود و آخرالامر دعوی سلطنت کرد و پنج نوبت گرفت و اکثر سخن سرایان عراق و آذربایجان وی را ستوده اند و او اثیر را برغم برادر که مجیر را پرورش میداد، منظور عنایت ساخت و اثیر یک چند مدایح سرود.پس به علت نامعلومی در خانه نشست . حاسدان فرصت غمز یافتند. اتابک رنجید و اثیر بمعذرت برخاست که شاه مرا از خدمت مستغنی کرد و نان پاره بخشید چندان که زبان سپاس نماند و گوشه گیری بدین علت است .
شعرای معاصر: مجیرالدین بیلقانی که با یکدیگر همچشم بوده و بتعریض و تصریح یکدیگر را هجا گفته اند. خاقانی که بروایت دولتشاه ،اثیرالدین بقصد معارضه وی عزیمت عراق و آذربایجان کرد و اثیر در قصائد خود مقلّد اوست و بر طرز وی میرود و با اینهمه طعنه های سخت به وی زده و یکی از قطعه های او را جواب گفته و دعاوی خاقانی را بخیال خود رد کرده است .
وفات او: مولف مجمع الفصحا وفات او را بسال 563 ه' .ق . میداند وغلط است زیرا اثیرالدین تا سال 569 ه' .ق . حیات داشته چنانکه از اشعار او مستفاد است . و مولف آتشکده وفات او را به سال 570 ه' .ق . و نویسنده شاهد صادق سنه 577 ه' .ق . شمرده و بر بطلان این دو اکنون دلیلی در دست نیست . او راست :
نو کن روش را داستان ، بشکن طلسم باستان
هم روزنامه این بخوان هم کارنامه آن بدر
خیز ای عزیز معنوی در ملک سلطان نوی
هر چند کانجا خسروی هم شهر کنعان آی در
دُرّی ، بدریا کن نشب مرغی ، ببستان کن طرب
ماهی ، بگردون آی شب نوری ، ببالا کن سفر
ای خوانده تاریخ قدم در خط محدث کش قلم
وای شاخ عالم را تو نم در بیخ عالم زن تبر
تاکی پریرویان کش بر جیشگه دل کرده خوش
زان پرده یاقوت فش بنمای درُ بگشای در
ماه تو در مشک بخم ، لعل تو در جزع دژم
شهدیست در آغوش سم ، نفعیست در کام ضرر
فردوس دنیا کوی تو، حورا ز خیل روی تو
در زلف عنبربوی تو، هم شام ساکن هم سحر.
در گردن بتان نکنی دست همچو عقد
آوارگی نبرده چو گوهر ز خانمان
ای دولت آشیان تو بر شرفه فلک
دام زمین چه میکنی و دانه زمان
در چارسوی عنصر هنگامه ای است گرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان
تاکی ز تاب کوره بسوزی ببوی گل
تا کی ز آبروی برآئی برای نان
دوران مخرّقه است چه فصل و چه انتساب
طوفان آفتست چه بام و چه ناودان
خواهی کزین خلاب برآئی گلاب وار
یک ره چو گل متاب سر از تاب امتحان .
آن را که چارگوشه عزلت میسّر است
گو نوبه پنج کن که شه هفت کشور است
چون کاهلان بسبزه گردون فرومیای
کین سبزه زار اگرچه شکفته ست بی بر است
کام طمع بعالم صورت چه خوش کنی
کین نقش شکّر است نه معنی شکّر است
در قرص مهر و گرده مه منگر و بدانک
بی این همه صداع ، دو نانی میسّر است
از سالکان صادق پروانه ماند و بس
کو در طواف کعبه همّت مجاور است
گفت آفت سر است و خموشی هلاک سر
در اختیار زین دو یکی ، تن مخیّر است .
تخته بند آهنین افکند دی بر پای آب
چون ز شیدائی همی بگسست زنجیر غدیر
از پی تجدید آئین ملوک باستان
مجلسی چون خلد فرمودی بخوبی بی نظیر
خاک صحن و آتش جامش بغارت میدهد
هر زمانی رخت آب سدره و باد سدیر
زخمه منقارشکل مطربش تلقین کند
بلبلان باغ را ترکیب اوزان صفیر
ز آتش منقل هوای او بوجه اعتدال
صد هزاران جنةالفردوس دارد در ضمیر
چون شرر رقاص بر سطح شراب آتشی
از طربناکی و بی باکی حباب زودمیر.
آنچه بر من ز دل و دلدار است
چون دهم شرح که بس بسیار است
من اگر بی دل و یارم ، سهل است
چون درین حادثه دل با یار است
صبر گفتا که حمایت کنمت
دیدم او نیز بحال زار است .
آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدینسان خدمتی نازک بود بر سر نویس .
هر شبی قندیل زراندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبقهای نثار ابر طاس سرنگون
موکب اقبال گل را گوهرافشان میکند
لاله را آتش زده بر سر زگال اندر کنار
با دو روز عمر تدبیر زمستان میکند.
ای نفس شرف پذیر هان و هان
خود را ز شمار هر خسی مشمر
چون مار ز خاک طعمه کن بنشین
لشکر چه کشی چو مور بهر خور
آلوده مشو که سرفراز آمد
از غایت پاکدامنی عرعر
بندیش ز خاکساری همّت
دنبال خسان مدار چون صرصر
در تعزیت گل کرم بنشین
درّاعه کبود، همچو نیلوفر.
صدر و گاه فلک جاه تهی ماند ز ماه
جگر شب رخ خورشید براندود ز آه
وای کان غنچه نوزاد فروریخت ز بار
آه کان خسرو نوعهد درافتاد ز گاه
گرد وحشت که فشانده ست بر آن دست چو ابر
ابر ظلمت که کشیده ست درآن روی چو ماه
این نه دزدی است که از وی بجهد کس بجزع
وین نه بحریست که از وی گذرد کس به شناه .
شاه مرصّع کند قراب ولیکن
زیور اصلی ز معدن آرد صمصام
جسم بجان یافت خلقت ارچه بصورت
کسوت ارواح گشت صدره اجسام
از پف هر ناقص این چراغ نمیرد
نور الهیش ضامن است به اتمام .
جان را هوس نظاره رویت
بر غرفه چشم تازد از زندان
زی مجلس تو چو تحفه ای آرم
دل میگوید که بر طبق نه جان .
هر که دست آویز او طرف کمند زلف تست
دولتش بر بام این پیروزه منظر میکند.
مطرب ، سماع برکش و ساقی ، شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
زاری و یارب از پی روزی دگر بنه
امروز گوش هوش ببانگ رباب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی ست خوش درای
دردی نه شرط عاشق صافیست ناب ده .
نمیتوان بسر سرّ روزگار رسید
که خانه بسته در است ونظر شکسته کلید
سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل
که در بهار فراغت گل شکفته ندید
بر این چهار چمن خنده چو غنچه که زد
کجا بسوزن خاری جهان دلش نخلید
ببزم گیتی منشین و گرنه ساغروار
بخون سپار دل و دیده را بجای نبید
بدام مرگ برآویخت صد هزاران مرغ
که حرصش از سر منقار نیم دانه نچید
کجا شد آنکه خدنگش دل ستاره بدوخت
کجا شد آنکه حسامش سر ستم ببرید.
گر مایه گیرد از رخت ای دلبر، آفتاب
عاشق شود زمانه بصد دل بر آفتاب
مانده ست جمله دیده ازین منظر بلند
هر روز در نظاره آن منظر بلند.
سرو در خدمت بالای تو بربست قبا
لاله در حضرت رخسار تو بنهادکلاه
حرقه درد تو دارد دل عالم که بشب
ازرق چرخ ملّمع کند از عودی آه
چون تتق برفکنی نور زند موج چنانک
نرسد مرغ نظر سوی تو الا به شناه
تا نمازی نشود دیده من بنده به اشک
هیچ دستور نباشد که کنم در تونگاه
بدسگال ار درکین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه .
گه بر اطراف چمن غلطد بپهلو آفتاب
گه در آغوش نسیم آید بشوخی یاسمن
عودسوز لاله ها را مشک تبت در کنار
عودساز بلبلان را راه ارغن در دهن
غنچه را ره کرد همچون ساغر اندر وقت نوش
زلف مشکین بنفشه ، روی می فام سمن
بر ده انگشتان چراغ افروخت دست ارغوان
تا که شمع ساق نرگس سرنگون دارد لگن
چون غراب اندر پگه خیزی علم بیرون زنیم
سوی طاوسان بستانی هزارآوا و من
چرم خرطبعان عیسی نام بیرون کش ز سر
چند پوشی صدره طاوس بر قدزغن
گر بضاعت دارشرعی سود بشناس از زیان
ور عروس آرای فرعی خلعه وادان از کفن
حمله رویاروی باید کرد چون شیر عرین
روبه آسا چند از این در هرپسی دستان و فن
خلوت اعجاز وانگه سحرکاری پرده در
درگه فردوس وانگه عنکبوتی پرده تن !
کریم طبعا بر ساحل توانائی
بکن هر آنچه بغرقاب عجز نتوانی
همای همّتی ویرانه فلک بگذار
که بوم شوم کند کدخدای ویرانی
هنوز دستگهت یک دو مشت خاک بود
هرانگهی که مسلّم کنی جهانبانی
محک ّ نقد برون کن که سخت نزدیک است
عیار ملک سلیمان بفقر سلطانی
تو مرد نام نکو باش زانکه کم یابد
نشان نام نکو مرد آبی و نانی
بمال فانی در عمر ذکر باقی خر
که تا بذکر پس از عمر جاودان مانی .
خاتون زمان بدست شبگیر
برداشت ز چهره پرده قیر
چشم خوش اختران فروبست
از غمزه بخنده تباشیر
سرحان سحر قضیب دنبال
در قوسه چرخ راند چون تیر
اوتار زبانهای اوتار
بر چنگ افق کشید تقدیر
پس دست زنان خروس قوال
آهنگ بلند کرد بر زیر
من نیم غنوده نیم بیدار
کامد نفس شمال شبگیر
سرد و تر و خوش مزاجی او را
همچون دم غمگنان بتاثیر
برخاستمش بپای حرمت
بر دست نهاده دست توقیر
جانم به زبان عذر گویا
کای عکس نمای چرخ تدویر
ای هفت زمین ز تو بنزهت
وای هشت جنان ز تو بتشویر
راغ از تو پر از متاع خرخیز
باغ از تو پراز نگار کشمیر
آیا خبر از کجات پرسم
گفت از درخسرو جهانگیر.
خداوندا در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده فرهی را
بفرخ فال می خور تا مغنّی
دهد بالا سماع خرگهی را
ز اول منزل دل تا در لهو
مدان چون می رفیقی همرهی را.
خورشید بامداد نخندد بدان تری
گلبرگ چاشتگاه نباشد بدان خوشی
دور از تصرف لب و دندان حاسدان
شیرین تر است لعل تو چندانکه می چشی .
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرصی است
وان هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست
هر لحظه جوانی بکشد عالم اگرچند
جز بر سر پیران اثر گرد وغا نیست
آسایش و سیمرغ دو نامست که معنیش
یا هست و در ادراک نمیآید و یا نیست
خاکیست میان خانه افلاک ولیکن
چندانکه ببندد ره سیلاب بلا نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست ترا حاصل واللّه که مرا نیست
الحق گهر سخت ثمین است امان ، لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهدبدمهر بگردان
کآنجاکه جمال است علی القطع وفا نیست
زین عالم خونخواره دلی خون شده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمیست
کو را بچنین آب و هوا نشوونما نیست .
ای شمع زردروی که در آب دیده ای
سرخیل عاشقان مصیبت رسیده ای
فرهاد وقت خویشی ، میسوز و میگداز
تا خود چرا ز صحبت شیرین بریده ای
یک شب سپند آتش هجران شوی چه باک
شش مه جمال وصل نه آخر تو دیده ای
یاری بباد داده ای ارنه چرا چو من
بدرنگ و اشکبار و نزار و خمیده ای
آنراکه نور دیده گمان برده ای تو خود
دائم در آب دیده از آن نور دیده ای
مرغی چنین شگرف که در حد خود توئی
پروانه را به هم نفسی چون گزیده ای
آری تو خود چو از مگسی زاده ای به اصل
امروز نیز با مگسی آرمیده ای .
ای بخوبی پای بوس عارضت ماه آمده
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
هر شب از بحر خیالت مردم چشمم به اشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده .
امروز میی در کف و یاری در پیش
دستی بزن از حدیث فردا مندیش
و آن روز که چشم برکنی ای درویش
در رحمت او نگر نه در کرده خویش .
سودای میان تهی ز دل بیرون کن
از ناز بکاه و بر نیاز افزون کن
استاد تو عشقست بدانجا چو رسی
او خود به زبان حال گوید چون کن .
ایزد دلکی مهرفزایت بدهاد
زین به نظری به این گدایت بدهاد
خوبی و خوشی و دلفریبی و جمال
داری همه جز وفا، خدایت بدهاد.
ای مرهم هر سینه مجروح لب تو
فرسوده قدمهای دلم در طلب تو
گم کرد سر رشته تدبیر دلم باز
در طُرّه سرگم شده بُلعَجَب تو
چون تار طراز است شب و روز تن من
تا بر طرف روز پدید است شب تو
چون لاله دلم چهره بخون شست که بگرفت
سبزه طرف چشمه حیوان لب تو
من بنده نویسد بتو سلطان کواکب
تا خسرو خوبان جهان شد لقب تو
ای حور پریزاده برین حسن و طراوت
از آدمیان نیست همانا نسب تو
درساخته ام با غم تو، روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو.
شکر ز لعل تو در لولو خوشاب شکست
صبا بزلف تو ناموس مشک ناب شکست
شب شکسته چو در موکب مه تو براند
مه از کمال کرشمه بر آفتاب شکست
دو جزع ما چو گهربار گشت ، مهر عقیق
لبت بخنده خوش بر دُر خوشاب شکست
کباب دید دل ریش ما بر آتش غم
لب تو هم نمکی تازه بر کباب شکست
برات دار عذار تو خط هندی ترک
بناشناخته این در دل خراب شکست
غلام آن خط مشکم که گوئی از عمدا
کسی خیال خطا در دل صواب شکست .
بخدائی که روی بند عدم
امرش از چهره جهان بگشاد
باد لطفش بباغ رحمت در
بید امید را زبان بگشاد
عقدهای جواهر و اعراض
از دل کان کن فکان بگشاد
هیبتش عقل را زبان بربست
رحمتش عجز را دهان بگشاد
ساخت میتین و تیغ صبح و بدان
چشمه مهر از آسمان بگشاد
کمر کوه را مرصّع کرد
چون جواهر ز بند کان بگشاد
تربیت کرد نفس ناطقه را
تا بدو کشور بیان بگشاد
بوی لطفش چو رنگ بط آمیخت (؟ )
نبض خون از دل روان بگشاد
از پی انس و جان بدست اجل
بند ترکیب انس و جان بگشاد
که مرا فرقت شما هر دم
عقدی از جزع درفشان بگشاد
نعره ها میزنم که سوزش آن
چرخ را خون ز دیدگان بگشاد
ناله ها میکنم که جَوزا را
کمر سیم از میان بگشاد.
بخدائی که رخت عزّت او
در سرای کهن نمی گنجد
از عدم ذره بی اجازت او
در خم کاف کُن نمی گنجد
کانچه اندر ضمیر شوق منست
در دهان سخن نمی گنجد.
ز میان ببردناگه دل من ، بتی شکرلب
به دو رخ برادر مه به دو زلف نایب شب
دو کمند عنبرینش ز خم و گره مسلسل
دو عقیق شکّرینش ز در و گهر مرکب
قدم نظر شکسته ، رخش از فروغ بی حد
گذر سخن ببسته ، دهنش ز تنگی لب
دو هزار جان تشنه نگرد در او و او را
پر از آب زندگانی شده روی و چاه غبغب
شده کیسه دار دلها لبش از طویله دُر
زده کاروان جانها مهش از میان عقرب
بنشستم و زمانی برخش نگاه کردم
دل از این نشست در خون ، من از آن نگاه در تب
چو سوال بوسه کردم بکرشمه گفت با من
تو نه مرد این حدیثی فَاذا فَرغت َ فَانصب .
یاد میدار که از مات نمی آید یاد
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
نکنی یک طرف از قصه من هرگز گوش
نزنم یک نفس از غصه تو هرگز شاد
یاوری نیست که با خصم تو بردارم تیغ
داوری نیست که از هجر توبستانم داد
تو نگفتی که وصالم برساند بخودت
راستی نیک رسانید که چشمش مرساد
گفتی ار فاش کنی عشق پری جان نبری
نبرم خود نبرم حسن تو جاوید ز یاد
گر غرض خون منست از سر، اینک سر و طشت
ورنه این طشت سه سال است که از بام افتاد
من بر این تهمت اگر کشته شوم با کی نیست
همه سرسبزی کمتر سگ دربان تو باد
عاقبت خواستی از من خَیراللّه جَزاک
او همان شب بعدم رفت که حسن تو بزاد
گله وصل تو با هجر تو می گفتم دوش
که ستد عمر وز او هیچ بجز غم نگشاد
در میان روی بمن کرد خیالت که اثیر
زین سخن بگذر و این واقعه بگذار ز یاد
عشق ما مظلمه کس بقیامت نبرد
که ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد.
ای کمین گاه فلک ابروی تو
آبروی آفتاب از روی تو
کس نداند تا چه ترکی میرود
با جهان از طره هندوی تو
کرد خلقی را چو غنچه چشم بند
یک فسون از نرگس جادوی تو.
خدمت جهّال کم کنم که فزونست
پایه نطقم ز قدّ کوته افهام .
{اخ}
اخسیکتی . از شعرای مائه ششم ه' .ق . عوفی در لباب الالباب ج 2 ص 224 گوید:... شعر او آنچه هست مصنوع است و مطبوع و معانی او را ملک است و وقتی یکی از فضلا از داعی معنی این چند بیت که در قصیده ای معروف گفته است سوال کرد:
چو طرد و عکس حروف تهجی اقبال
بحفظ دامن اقبال جمله تن چنگی
عدو اگر نبود گو مباش آن بدرگ
بریشمی ست بر این ارغنون سرآهنگی
بقای جان تو خواهم که اُم ّاوتار است
که گر بلغزد پایش قفا خورد چنگی .
بنده را در خاطر آمد که طرد و عکس حروف اقبال ، لا بقا باشد یعنی لابقاء الاقبال حفظ جمله تن چنگی (؟ ) جماعت فضلا بپسندیدند و امّا بیت دیگر روشن است که جماعت مغنیان بریشم سرآهنگی از برای جمال را بندند و آنچه در وقت ضرب ناخن بدان آید آن را ام ّالاوتار گویند. و نیز عوفی در لباب الالباب ج 2 ص 223آرد: وقتی مجیر [ بیلقانی ] از خدمت سلطان قزل ارسلان تخلّف نمود، سلطان فرمود تا اثیر اخسیکتی و جمال اشهری را طلب کردند و ایشان را به عزّ نظر خود منظور گردانید. دولتشاه در تذکره خود ص 121 آرد: او دانشمند فاضل بوده و در سخنوری مرتبه اعلی دارد، از اقران امیر خاقانی بوده است . اصلش از ترکستان است از ناحیت اخسیکت من اعمال فرغانه ، اما در عراق عجم و بلاد آذربایجان ساکن شد و حاکم خلخال و ماسوله او را به خودخواند و در آخر عمر در آن دیار بسر برد و اتابک ایلدگز طالب صحبت اثیر بوده ، ملاقات کرد امّا صحبت و ملازمت میسر نشد و ترک و تجریدی تمام داشته و این قصیده را در جواب خاقانی می گوید، مر آن قصیده خاقانی را که مطلعش این است :
قحط وفاست در بنه آخرالزمان
هان ای حکیم ، پرده عزلت بساز هان .
قال اثیرالدین فی الجواب :
ای عقل خنجر تو و ناوردگاه جان
بیرون جهان سمند مراد از پل جهان
عنّین رگی ست دهر مده تاب در کمند
بیوه زنی ست چرخ منه تیر در کمان .
و در تحریض نفس بقناعت و ترک دنیا این دو بیت در ختم قصیده میگوید که :
ای عقل نازنین چو توئی مقتدای نفس
تا کی سرای طغرل و تاکی در طغان
خلقان حرص و آز بکش از سر اثیر
وز ننگ مدح گفتن خلقانش وارهان .
...
خرد خریطه کش خامه بنان منست
سخن جنیبه بر خاطر و بیان منست
بکردگار که دور زمان بدیدآورد
که دَور دَور منست و زمان زمان منست
منم که یوسف عهدم بقحطسال سخن
که میزبان گرسنه دلان زبان منست
بشرق وغرب رود نامه ضمیرم از آنک
کبوتر فلکی پیک رایگان منست
ز ژاژخائی هر ابلهی نترسم از آنک
هنوز در عدم است آنکه هم قران منست
منم به وحی معانی پیمبر شعرا
که معجز سخن امروز در بیان منست
توئی که صاحب قدح منی اگر روزی
به غبن کشته شوی این شرف هم آن منست . (؟ )
و اثیرالدین این قطعه در جواب فرستاد:
گره گشای سخن خامه نوان منست
خزینه دار روان خاطر روان منست
کشید زین من این دیزه هلال رکاب
از آنکه شهپر روح القدس عنان منست
کنار آستی جان چو بحر پردُرشد
که در ولایت معنی گدای کان منست
من ارسلان شه مُلک قناعتم ، زین روی
جهان قیصر و خان صدیک جهان منست
کمان من نکشد دست و بازوی شروان
که تیر چرخ یک اندازی از کمان منست
نه من قرین وجودم ؟ سفه بود گفتن
هنوز در عدمست آنکه همقران منست
زمان زمان زمین گستر خردبخش است
محال باشد گفتن ، زمان زمان منست
وگر زبان هنر می سراید این دعوی
بحکم عقل سجل میکنم که آن منست .
و میان اثیر و خاقانی معارضات بسیار است هر دو فاضل و دانشمند و خوشگوی بوده اند. و هم دولتشاه جوهری زرگر شاگرد ادیب صابر را از اقران اثیر میشمارد. (تذکرةالشعراء ص 118). هدایت در مجمع الفصحاء ج 1 ص 102 آورده است : گویند بسبب ارادت و اخلاص و خدمت جناب شیخ نجم الدین الکبری بمقامات عالیه رسیده به انزوا و انقطاع در خلخال سکونت گزید تا رحلت یافت و کان ذلک فی سنة 562. ه' .ق . دیوانش دیده شد. بدیعالزمان فروزانفر در سخن و سخنوران ج 2 ص 187 به بعد گوید: نام یا لقب وی اثیرالدین
سلاطین معاصر:1 - رکن الدین ارسلان بن طغرل (555 - 571 ه' .ق .) پیش از این که وی بسلطنت رسد ظاهراً اثیر بواسطه انقلاب
شعرای معاصر: مجیرالدین بیلقانی که با یکدیگر همچشم بوده و بتعریض و تصریح یکدیگر را هجا گفته اند. خاقانی که بروایت دولتشاه
وفات او: مولف مجمع الفصحا وفات او را بسال 563 ه' .ق . میداند وغلط است زیرا اثیرالدین تا سال 569 ه' .ق . حیات داشته چنانکه از اشعار او مستفاد است
نو کن روش را داستان ، بشکن طلسم باستان
هم روزنامه این بخوان هم کارنامه آن بدر
خیز ای عزیز معنوی در ملک سلطان نوی
هر چند کانجا خسروی هم شهر کنعان آی در
دُرّی ، بدریا کن نشب مرغی ، ببستان کن طرب
ماهی ، بگردون آی شب نوری ، ببالا کن سفر
ای خوانده تاریخ قدم در خط محدث کش قلم
وای شاخ عالم را تو نم در بیخ عالم زن تبر
تاکی پریرویان کش بر جیشگه دل کرده خوش
زان پرده یاقوت فش بنمای درُ بگشای در
ماه تو در مشک بخم ، لعل تو در جزع دژم
شهدیست در آغوش سم ، نفعیست در کام ضرر
فردوس دنیا کوی تو، حورا ز خیل روی تو
در زلف عنبربوی تو، هم شام ساکن هم سحر.
###
در گردن بتان نکنی دست همچو عقد
آوارگی نبرده چو گوهر ز خانمان
ای دولت آشیان تو بر شرفه فلک
دام زمین چه میکنی و دانه زمان
در چارسوی عنصر هنگامه ای است گرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان
تاکی ز تاب کوره بسوزی ببوی گل
تا کی ز آبروی برآئی برای نان
دوران مخرّقه است چه فصل و چه انتساب
طوفان آفتست چه بام و چه ناودان
خواهی کزین خلاب برآئی گلاب وار
یک ره چو گل متاب سر از تاب امتحان .
###
آن را که چارگوشه عزلت میسّر است
گو نوبه پنج کن که شه هفت کشور است
چون کاهلان بسبزه گردون فرومیای
کین سبزه زار اگرچه شکفته ست بی بر است
کام طمع بعالم صورت چه خوش کنی
کین نقش شکّر است نه معنی شکّر است
در قرص مهر و گرده مه منگر و بدانک
بی این همه صداع ، دو نانی میسّر است
از سالکان صادق پروانه ماند و بس
کو در طواف کعبه همّت مجاور است
گفت آفت سر است و خموشی هلاک سر
در اختیار زین دو یکی ، تن مخیّر است .
###
تخته بند آهنین افکند دی بر پای آب
چون ز شیدائی همی بگسست زنجیر غدیر
از پی تجدید آئین ملوک باستان
مجلسی چون خلد فرمودی بخوبی بی نظیر
خاک صحن و آتش جامش بغارت میدهد
هر زمانی رخت آب سدره و باد سدیر
زخمه منقارشکل مطربش تلقین کند
بلبلان باغ را ترکیب اوزان صفیر
ز آتش منقل هوای او بوجه اعتدال
صد هزاران جنةالفردوس دارد در ضمیر
چون شرر رقاص بر سطح شراب آتشی
از طربناکی و بی باکی حباب زودمیر.
###
آنچه بر من ز دل و دلدار است
چون دهم شرح که بس بسیار است
من اگر بی دل و یارم ، سهل است
چون درین حادثه دل با یار است
صبر گفتا که حمایت کنمت
دیدم او نیز بحال زار است .
###
آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدینسان خدمتی نازک بود بر سر نویس .
###
هر شبی قندیل زراندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبقهای نثار ابر طاس سرنگون
موکب اقبال گل را گوهرافشان میکند
لاله را آتش زده بر سر زگال اندر کنار
با دو روز عمر تدبیر زمستان میکند.
###
ای نفس شرف پذیر هان و هان
خود را ز شمار هر خسی مشمر
چون مار ز خاک طعمه کن بنشین
لشکر چه کشی چو مور بهر خور
آلوده مشو که سرفراز آمد
از غایت پاکدامنی عرعر
بندیش ز خاکساری همّت
دنبال خسان مدار چون صرصر
در تعزیت گل کرم بنشین
درّاعه کبود، همچو نیلوفر.
###
صدر و گاه فلک جاه تهی ماند ز ماه
جگر شب رخ خورشید براندود ز آه
وای کان غنچه نوزاد فروریخت ز بار
آه کان خسرو نوعهد درافتاد ز گاه
گرد وحشت که فشانده ست بر آن دست چو ابر
ابر ظلمت که کشیده ست درآن روی چو ماه
این نه دزدی است که از وی بجهد کس بجزع
وین نه بحریست که از وی گذرد کس به شناه .
شاه مرصّع کند قراب ولیکن
زیور اصلی ز معدن آرد صمصام
جسم بجان یافت خلقت ارچه بصورت
کسوت ارواح گشت صدره اجسام
از پف هر ناقص این چراغ نمیرد
نور الهیش ضامن است به اتمام .
###
جان را هوس نظاره رویت
بر غرفه چشم تازد از زندان
زی مجلس تو چو تحفه ای آرم
دل میگوید که بر طبق نه جان .
###
هر که دست آویز او طرف کمند زلف تست
دولتش بر بام این پیروزه منظر میکند.
###
مطرب ، سماع برکش و ساقی ، شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
زاری و یارب از پی روزی دگر بنه
امروز گوش هوش ببانگ رباب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی ست خوش درای
دردی نه شرط عاشق صافیست ناب ده .
###
نمیتوان بسر سرّ روزگار رسید
که خانه بسته در است ونظر شکسته کلید
سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل
که در بهار فراغت گل شکفته ندید
بر این چهار چمن خنده چو غنچه که زد
کجا بسوزن خاری جهان دلش نخلید
ببزم گیتی منشین و گرنه ساغروار
بخون سپار دل و دیده را بجای نبید
بدام مرگ برآویخت صد هزاران مرغ
که حرصش از سر منقار نیم دانه نچید
کجا شد آنکه خدنگش دل ستاره بدوخت
کجا شد آنکه حسامش سر ستم ببرید.
###
گر مایه گیرد از رخت ای دلبر، آفتاب
عاشق شود زمانه بصد دل بر آفتاب
مانده ست جمله دیده ازین منظر بلند
هر روز در نظاره آن منظر بلند.
###
سرو در خدمت بالای تو بربست قبا
لاله در حضرت رخسار تو بنهادکلاه
حرقه درد تو دارد دل عالم که بشب
ازرق چرخ ملّمع کند از عودی آه
چون تتق برفکنی نور زند موج چنانک
نرسد مرغ نظر سوی تو الا به شناه
تا نمازی نشود دیده من بنده به اشک
هیچ دستور نباشد که کنم در تونگاه
بدسگال ار درکین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه .
###
گه بر اطراف چمن غلطد بپهلو آفتاب
گه در آغوش نسیم آید بشوخی یاسمن
عودسوز لاله ها را مشک تبت در کنار
عودساز بلبلان را راه ارغن در دهن
غنچه را ره کرد همچون ساغر اندر وقت نوش
زلف مشکین بنفشه ، روی می فام سمن
بر ده انگشتان چراغ افروخت دست ارغوان
تا که شمع ساق نرگس سرنگون دارد لگن
چون غراب اندر پگه خیزی علم بیرون زنیم
سوی طاوسان بستانی هزارآوا و من
چرم خرطبعان عیسی نام بیرون کش ز سر
چند پوشی صدره طاوس بر قدزغن
گر بضاعت دارشرعی سود بشناس از زیان
ور عروس آرای فرعی خلعه وادان از کفن
حمله رویاروی باید کرد چون شیر عرین
روبه آسا چند از این در هرپسی دستان و فن
خلوت اعجاز وانگه سحرکاری پرده در
درگه فردوس وانگه عنکبوتی پرده تن !
###
کریم طبعا بر ساحل توانائی
بکن هر آنچه بغرقاب عجز نتوانی
همای همّتی ویرانه فلک بگذار
که بوم شوم کند کدخدای ویرانی
هنوز دستگهت یک دو مشت خاک بود
هرانگهی که مسلّم کنی جهانبانی
محک ّ نقد برون کن که سخت نزدیک است
عیار ملک سلیمان بفقر سلطانی
تو مرد نام نکو باش زانکه کم یابد
نشان نام نکو مرد آبی و نانی
بمال فانی در عمر ذکر باقی خر
که تا بذکر پس از عمر جاودان مانی .
###
خاتون زمان بدست شبگیر
برداشت ز چهره پرده قیر
چشم خوش اختران فروبست
از غمزه بخنده تباشیر
سرحان سحر قضیب دنبال
در قوسه چرخ راند چون تیر
اوتار زبانهای اوتار
بر چنگ افق کشید تقدیر
پس دست زنان خروس قوال
آهنگ بلند کرد بر زیر
من نیم غنوده نیم بیدار
کامد نفس شمال شبگیر
سرد و تر و خوش مزاجی او را
همچون دم غمگنان بتاثیر
برخاستمش بپای حرمت
بر دست نهاده دست توقیر
جانم به زبان عذر گویا
کای عکس نمای چرخ تدویر
ای هفت زمین ز تو بنزهت
وای هشت جنان ز تو بتشویر
راغ از تو پر از متاع خرخیز
باغ از تو پراز نگار کشمیر
آیا خبر از کجات پرسم
گفت از درخسرو جهانگیر.
###
خداوندا در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده فرهی را
بفرخ فال می خور تا مغنّی
دهد بالا سماع خرگهی را
ز اول منزل دل تا در لهو
مدان چون می رفیقی همرهی را.
###
خورشید بامداد نخندد بدان تری
گلبرگ چاشتگاه نباشد بدان خوشی
دور از تصرف لب و دندان حاسدان
شیرین تر است لعل تو چندانکه می چشی .
###
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرصی است
وان هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست
هر لحظه جوانی بکشد عالم اگرچند
جز بر سر پیران اثر گرد وغا نیست
آسایش و سیمرغ دو نامست که معنیش
یا هست و در ادراک نمیآید و یا نیست
خاکیست میان خانه افلاک ولیکن
چندانکه ببندد ره سیلاب بلا نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست ترا حاصل واللّه که مرا نیست
الحق گهر سخت ثمین است امان ، لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهدبدمهر بگردان
کآنجاکه جمال است علی القطع وفا نیست
زین عالم خونخواره دلی خون شده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمیست
کو را بچنین آب و هوا نشوونما نیست .
###
ای شمع زردروی که در آب دیده ای
سرخیل عاشقان مصیبت رسیده ای
فرهاد وقت خویشی ، میسوز و میگداز
تا خود چرا ز صحبت شیرین بریده ای
یک شب سپند آتش هجران شوی چه باک
شش مه جمال وصل نه آخر تو دیده ای
یاری بباد داده ای ارنه چرا چو من
بدرنگ و اشکبار و نزار و خمیده ای
آنراکه نور دیده گمان برده ای تو خود
دائم در آب دیده از آن نور دیده ای
مرغی چنین شگرف که در حد خود توئی
پروانه را به هم نفسی چون گزیده ای
آری تو خود چو از مگسی زاده ای به اصل
امروز نیز با مگسی آرمیده ای .
###
ای بخوبی پای بوس عارضت ماه آمده
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
هر شب از بحر خیالت مردم چشمم به اشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده .
###
امروز میی در کف و یاری در پیش
دستی بزن از حدیث فردا مندیش
و آن روز که چشم برکنی ای درویش
در رحمت او نگر نه در کرده خویش .
###
سودای میان تهی ز دل بیرون کن
از ناز بکاه و بر نیاز افزون کن
استاد تو عشقست بدانجا چو رسی
او خود به زبان حال گوید چون کن .
###
ایزد دلکی مهرفزایت بدهاد
زین به نظری به این گدایت بدهاد
خوبی و خوشی و دلفریبی و جمال
داری همه جز وفا، خدایت بدهاد.
###
ای مرهم هر سینه مجروح لب تو
فرسوده قدمهای دلم در طلب تو
گم کرد سر رشته تدبیر دلم باز
در طُرّه سرگم شده بُلعَجَب تو
چون تار طراز است شب و روز تن من
تا بر طرف روز پدید است شب تو
چون لاله دلم چهره بخون شست که بگرفت
سبزه طرف چشمه حیوان لب تو
من بنده نویسد بتو سلطان کواکب
تا خسرو خوبان جهان شد لقب تو
ای حور پریزاده برین حسن و طراوت
از آدمیان نیست همانا نسب تو
درساخته ام با غم تو، روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو.
###
شکر ز لعل تو در لولو خوشاب شکست
صبا بزلف تو ناموس مشک ناب شکست
شب شکسته چو در موکب مه تو براند
مه از کمال کرشمه بر آفتاب شکست
دو جزع ما چو گهربار گشت ، مهر عقیق
لبت بخنده خوش بر دُر خوشاب شکست
کباب دید دل ریش ما بر آتش غم
لب تو هم نمکی تازه بر کباب شکست
برات دار عذار تو خط هندی ترک
بناشناخته این در دل خراب شکست
غلام آن خط مشکم که گوئی از عمدا
کسی خیال خطا در دل صواب شکست .
###
بخدائی که روی بند عدم
امرش از چهره جهان بگشاد
باد لطفش بباغ رحمت در
بید امید را زبان بگشاد
عقدهای جواهر و اعراض
از دل کان کن فکان بگشاد
هیبتش عقل را زبان بربست
رحمتش عجز را دهان بگشاد
ساخت میتین و تیغ صبح و بدان
چشمه مهر از آسمان بگشاد
کمر کوه را مرصّع کرد
چون جواهر ز بند کان بگشاد
تربیت کرد نفس ناطقه را
تا بدو کشور بیان بگشاد
بوی لطفش چو رنگ بط آمیخت (؟ )
نبض خون از دل روان بگشاد
از پی انس و جان بدست اجل
بند ترکیب انس و جان بگشاد
که مرا فرقت شما هر دم
عقدی از جزع درفشان بگشاد
نعره ها میزنم که سوزش آن
چرخ را خون ز دیدگان بگشاد
ناله ها میکنم که جَوزا را
کمر سیم از میان بگشاد.
###
بخدائی که رخت عزّت او
در سرای کهن نمی گنجد
از عدم ذره بی اجازت او
در خم کاف کُن نمی گنجد
کانچه اندر ضمیر شوق منست
در دهان سخن نمی گنجد.
###
ز میان ببردناگه دل من ، بتی شکرلب
به دو رخ برادر مه به دو زلف نایب شب
دو کمند عنبرینش ز خم و گره مسلسل
دو عقیق شکّرینش ز در و گهر مرکب
قدم نظر شکسته ، رخش از فروغ بی حد
گذر سخن ببسته ، دهنش ز تنگی لب
دو هزار جان تشنه نگرد در او و او را
پر از آب زندگانی شده روی و چاه غبغب
شده کیسه دار دلها لبش از طویله دُر
زده کاروان جانها مهش از میان عقرب
بنشستم و زمانی برخش نگاه کردم
دل از این نشست در خون ، من از آن نگاه در تب
چو سوال بوسه کردم بکرشمه گفت با من
تو نه مرد این حدیثی فَاذا فَرغت َ فَانصب
###
یاد میدار که از مات نمی آید یاد
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
نکنی یک طرف از قصه من هرگز گوش
نزنم یک نفس از غصه تو هرگز شاد
یاوری نیست که با خصم تو بردارم تیغ
داوری نیست که از هجر توبستانم داد
تو نگفتی که وصالم برساند بخودت
راستی نیک رسانید که چشمش مرساد
گفتی ار فاش کنی عشق پری جان نبری
نبرم خود نبرم حسن تو جاوید ز یاد
گر غرض خون منست از سر، اینک سر و طشت
ورنه این طشت سه سال است که از بام افتاد
من بر این تهمت اگر کشته شوم با کی نیست
همه سرسبزی کمتر سگ دربان تو باد
عاقبت خواستی از من خَیراللّه جَزاک
او همان شب بعدم رفت که حسن تو بزاد
گله وصل تو با هجر تو می گفتم دوش
که ستد عمر وز او هیچ بجز غم نگشاد
در میان روی بمن کرد خیالت که اثیر
زین سخن بگذر و این واقعه بگذار ز یاد
عشق ما مظلمه کس بقیامت نبرد
که ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد.
###
ای کمین گاه فلک ابروی تو
آبروی آفتاب از روی تو
کس نداند تا چه ترکی میرود
با جهان از طره هندوی تو
کرد خلقی را چو غنچه چشم بند
یک فسون از نرگس جادوی تو.
###
خدمت جهّال کم کنم که فزونست
پایه نطقم ز قدّ کوته افهام .
[اَ]
{اخ}
اومانی . اثیرالدین . دولتشاه در تذکره ص 172 آرد: او مردی خوش طبع و فاضل بوده و دیوان او مشهور است و در علم شاگرد خواجه نصیرالدین طوسی بود و اصل او از همدان است . اشعار عربی بسیار دارد و سخن را دانشمندانه میگوید. و هدایت در مجمع الفصحاء ج 1 ص 105 آورده است : از فضلای صاحب پایگاه و اسمش مولانا عبداللّه از خاک پاک ولایت همدان و شاعری است فصاحت توامان ، مداح سلیمانشاه حاکم کردستان ، با کمال الدین اسماعیل اصفهانی معاصر بوده و کسب کمالات در خدمت خواجه نصیرالدین طوسی نموده وفاتش در سنه 656 ه' .ق . و قریب به پنجهزار بیت دیوان دارد. و نیز دولتشاه در تذکرةالشعراء ص 173، مولانا رکن الدین قبائی استاد پوربهای جامی را شاگرد اثیرالدین اومانی دانسته است . وفات اثیر بقول اصح سال 665 ه' .ق . است . خوندمیر در حبیب السیر ج دوم ص 36 آرد: اثیرالدین قبل از استیلای هلاکوخان بر بغداد در مصاحبت سلیمان شاه که در سلک نوّاب مستعصم منتظم بود بسر می برد و در مدح او اشعار آبدار نظم میکرد. در تاریخ گزیده مسطور است که اثیرالدین اومانی در اواخر ایام زندگانی از قاضی همدان که موسوم و ملّقب به مجدالدین طویل بود برنجید و این قطعه در هجو او منظوم گردانید:
نه از آن داشت قضا مرگ وی اندر تاخیر
که برید اجلش می ننماید تعجیل
لیک در تیه ضلالت نه چنان گم گشته ست
که بصد سال برد ره به سرش عزرائیل .
این قطعه در مزاج قاضی که مردی متّقی بود، تاثیر نمود. چهل نوبت سوره انعام خواند و بر اثیرالدین نفرین کرد و هم در آن نزدیکی [ اثیر ] بمرد. او راست :
خیز و بزم سحر افروز که وقت سحر است
افق مشرقی از عارض گل تازه تر است
می در جام چو عکس قمر اندر دل آب
درکش ار زانکه دلت خسته دور قمر است
موسم خرمن گل ، اهل خرد غم نخورند
از پی حاصل عمری که چو گل در گذر است
شو چو سوسن ز غم بند زر آزاد از آنک
زرپرستی صفت نرگس کوته نظر است
تا توانی نفسی بی می و معشوق مباش
که ترا حاصل عمر از دو جهان اینقدر است
می حرام است ولی اهل خرد را نسزد
عیب چیزی که یکش عیب و هزارش هنر است
حاصل کار چو جز بیخبری چیزی نیست
خنک آن را که ز اوضاع جهان بیخبر است
بال مرغ طرب از باده رنگین روید
داند این آنکه خرد سوی دلش راهبر است
خود مشو دور و بیا تازه گل سرخ ببین
کز نشاط می رنگین همه تن بال و پراست .
در مذمت شعر و شاعری :
یارب این قاعده شعر بگیتی که نهاد
که چو جمع شعرا خیر دو گیتیش مباد
ای برادر بجهان بدتر از این کاری نیست
هان و هان تا نکنی تکیه بر این بی بنیاد
در فلک نیز عطارد ز پی شومی شعر
یابد از سوزش دل هردو مهی صد بیداد
گفتنش کندن جانست و نوشتن غم دل
محنت خواندنش آن به که نیاری در یاد
این چه صنعت بود آخر بنگوئی که از آن
در همه عمر یکی لحظه نباشی دلشاد
خود از آن کس چه بکاهد که تو گوئیش بخیل
یا بر آن کس چه فزاید که تواش خوانی راد
کاغذی پر کنی از حشو و فرستی بکسی
پس برنجی که مرا کاغذ زر نفرستاد
آن نه خود حجت شرعی نه خط دیوانیست
پس از آن خط بتو چیزیش چرا باید داد
وین چه ژاژ است دگر باره که ابیات مدیح
گر بود هفت فرستی بتقاضا هفتاد
پس بدین هم نشوی قانع و از پی تازی
بسوی خانه ممدوح چو تیری ز گشاد
همچو آئینه نهی در رخ او پیشانی
او ز تو شرم کند همچو عروس ازداماد
و آن بمشنو که بگویند فلان شخص بشعر
از فلان شاه بخروار زر و سیم ستاد
کان پی مصلحت خویش همانا گفتند
که نبودندز بند طمع و حرص آزاد
ورنه با جود طبیعی ز پی راحت خلق
من برآنم که کس از مادر ایام نزاد
ور کسی زاد به بخت منش از روی زمین
چرخ ببرید بیکبار مگر نسل و نژاد
آنچه مقصود ز شعر است چو در گیتی نیست
شاعران را همه زین کار خدا توبه دهاد.
ای نظیر تو در اندیشه چو تقدیر محال
داده ایزد همه چیزیت مگر شبه و مثال
باد فراش پریر از سر گستاخ روی
خاک درگاه تو میرُفت به گیسوی شمال
فلکش گفت مرو پیش که آنجا که توئی
مرغ اندیشه نیارد که بجنباند بال
تا که پوشیدگی ذات تواش روشن شد
ازحیا گشت سیه روی شب مشکین خال .
زهی خوش آمده رویت مرا چو جان در چشم
چو ناخوش است مرا بی رخت جهان در چشم
بعشق روی تو گر جان زیان کنم شاید
که عاشقان را ناید چنان زیان در چشم
تو را چنانکه توئی خود چگونه بتوان دید
چه ممکن است ببستن خیال جان در چشم
ز آب دیده به چشمم درون لطیف تری
از آن سبب که تو نائی و آید آن در چشم
ز روی خوب تو بازار حسن گرم شده ست
که سیم اشک مرا شد چنین روان در چشم
کنم ز ابروی و زلف تو یاد چون آید
مرا کمان و کمند خدایگان در چشم .
برخی آن عارض چون یاسمین
جان من وصد چو من ای نازنین
عشق من و حسن تو در عهد خویش
هیچ یکی زین دوندارد قرین
حسن نباید که بود بیش از آن
عشق نشاید که بود بیش از این
آن لب و خط بین که تو گوئی فتاد
رهگذر مورچه بر انگبین
خاتم خوبیست دهانت که هست
حلقه او لعل و زمرد نگین
گرد دهان تو خطی خوش نوشت
سوی رخت آن دو لب شکرین
نیست ازآن نقطه چنین خط عجب
ز آنکه خط از نقطه بخیزد یقین
کی کنم از دست رها دامنت
گرچه بخون بر زنیم آستین
دور مگردان ز خودم تا نهم
پیش تو چون زلف تو سر بر زمین .
قصیده ذیل را در مدح اتابک ازبک بن محمد گفته است :
بهاروار ز ادبار برد در بهمن
چنین که دید بنفشه ، که ریخت برگ سمن
به دود عود همی ماند ابر و این عجبست
که دود عود بکافور باشد آبستن
چنین که جوشن سیمین به آب می بینم
چگونه کار کند تیغ خور بر آن جوشن
به آب بنگر و یاد آور از شهان قدیم
به زال ماند دربندمانده از بهمن
ز رشته های سفید سحاب تافته اند
که می نبینم از مهر یک سر سوزن
برهنه بود جهان مدتی و درزی ابر
بدوخت از پی عالم سفیدپیراهن
اگر نه چشمه خضر است و پرده ظلمات
چرا در ابر نهانست چشمه روشن
ببست آب روان همچنانکه گوئی هست
بسان خنجر خسرو هم آب و هم آهن
ملک مظفر دین خسرو جهان ازبک
که روح کشور هستی ست او وعالم تن
تخلّصی بشنو ای یگانه خسرو وقت
ز عنصری که بود اوستاد اهل سخن
بتیغ کُه بر از آن ابر گسترد کرباس
که تا به پیش تو آرد زمانه تیغ و کفن
چراغ روز نمی تابد از سپهر بخواه
چراغ می که پر از ظلمتست خانه تن
بیار باده روشن اگرچه تیره هواست
که چون پیاله بمی روشن است دیده من
مگر خدنگ تو مرغی ست آهنین منقار
که هست چینه او دانه دل دشمن
خدایگانا تیغت وبال خصم آمد
گرفت خواهد خصمت وبال در گردن
چو عاشقان چه عجب گر ز عشق طلعت او
هزار چاک زند آخرالزمان دامن
هنرپناها تشریف تو همایون باد
بر آفتاب بزرگان ، سر صدور زمن
مجیر دولت و دین مفخر صدور عراق
که هست گاه کفایت چو صد نظام حسن
بعهد مملکت جم گر آصف او بودی
نیوفتادی خاتم بدست آهرمن
همیشه ابلق ایام تند، رام تو باد
اگرچه ابلق ایام هست مردافکن .
بزاد مادر طبعم چو دختری درحال
بدست تربیت مهرپروری دهمش
بپرورم چو جگرگوشگان بخون دلش
بدان امید که روزی بهمسری دهمش
چو از سراچه طبع آرمش برون بر سر
سپید و پاک چو کافورچادری دهمش
بدست لطف برآرایمش چنان کاو را
گران نداری اگر خود بکشوری دهمش
بقدر لایق آن گاه خواهمش کابین
بهر طریق که باشد بشوهری دهمش
ور او نه درخور او داردش چه عیب آید
کزوش بازستانم بدیگری دهمش .
من گرنه همچو ذره هواباره بودمی
گرد جهان چرا شده آواره بودمی
در گوشم ار بدی سخن عقل گوشوار
بر ساعد سپهر چو مه ، یاره بودمی
نان پاره داد چرخ ترا و مرا نداد
دادی بمن هم ار چو تو پتیاره بودمی
در ملک شاه بودمی آخر بقدر خویش
همکاره ای اگر چو تو آنکاره بودمی .
نظام الدین ترا وصفیست در بخل
بگویم گرچه از من خشمت آید
ببخل اندر چو سوزن تنگچشمی
که تاری ریسمان در چشمت آید.
ای چرخ ز گردش تو خرسند نیم
آزادم کن که لایق بند نیم
ور میل تو با بیخرد و نادانست
من نیز چنان اهل و خردمند نیم .
چشمم که همیشه جوی خون آید از او
سیلاب سرشک لاله گون آید از او
ز آن ترس نگریم که خیال رخ تو
با اشک مبادا که برون آید از او.
و یادداشتهای ذیل از دوست فاضل من آقای دکتر ذبیح اللّه صفاست : نام او را صاحب مجمعالفصحاء و آتشکده ، عبداللّه و لقب او را در همه تذکره ها اثیرالدین آورده اند و کمال الدین اسماعیل گوید:
اثیر دین را رسمی ست بر زبان قلم
پیام روح قدس دمبدم ادا کردن
به نوک کلک ، گهر را جگر همی سفتن
به گام صیت مجاراة باصبا کردن .
و او خود در اشعار خویش گاه تخلّص اثیر کرده است چنانکه در این بیت با ایهامی :
لیکن ز روی عقل تو دانی که در جهان
در لطف طبع هیچ ورای اثیر نیست .
و اومانی نسبت اوست به اومان قریه ای از توابع همدان نزدیک کردستان و به همین سبب است که دولتشاه اصل او را از همدان دانسته است . دولتشاه گوید او در علم شاگرد خواجه نصیرالدین طوسی بود، و این بعید است چه 1 - خواجه نصیرالدین طوسی قبل از تسخیر قلاع اسماعیلیه به دست هلاکوخان (654 ه' .ق .) در خدمت ناصرالدین محتشم اسماعیلی در قهستان بود و پیش از آن نیز در طوس سکونت داشت و فرصت ایجاد حوزه درس در مغرب ایران نداشت و در اشعار اثیرالدین اومانی قرائنی دال ّ بر مسافرت وی به حدود مشرق ایران نیست و ارباب تذکره نیزاز آن یاد نکرده اند. 2 - اثیرالدین مادح حسام الدین خلیل بن بدر مقتول به سال 640 ه' .ق . بود و این تاریخ چهارده سال بر فتح قلاع اسماعیلیه و شانزده سال بر فتح بغداد و هفده سال مقدم بر ایجاد حوزه درس خواجه نصیر در مراغه است . 3 - از جمله ممدوحان اثیرالدین یکی شهاب الدین سلیمانشاه ایوائی رئیس قبیله ایوائی (منسوب به ایوه ) بود که پیش از فتح بغداد (656 ه' .ق .) از امرای مستعصم شمرده میشد و اثیرالدین او را در این مصراع ملک الایوه خوانده است :
یا چو دست ملک الایوه شهاب الدین است . ودر بعض قصائد که در مدح او سروده به طول اقامت خویش در نزد وی اشارت کرده است و این هنگامی بود که به بغداد آمدوشد میکرد و به خدمت سلیمان شاه میرسید:
به پیش فتنه یاجوج خطه دین را
کشیده تیغ تو ماند به سد اسکندر
خدایگانا سالی بود همانا بیش
که من رهی بود از جان ترا ثناگستر
ز جود عام و ز تشریف خاص تو محروم
نماند در همه عالم کسی بجز چاکر.
و در قصیده دیگر گوید:
خدایگانا شد سالها که هست رهی
چو آستان فروتن مقیم این درگاه
سوی مشام دل و جانم از چه می نرسد
نسیم لطف تو اکنون خلاف دیگر گاه .
و در قصیده ای دیگر از آمدوشد خود به بغداد و نایافتن خانه در یکی از رحلات خودخطاب به سلیمانشاه گوید:
جهان فضلم ، اگر نیست خانه ام ، شاید
از آنکه نیست جهان را بجز جهان خانه
ز بی وثاقی و بی خانگی همی باشم
گهی بمسجدو گاهی به میهمان خانه ...
گهی پیاده و گاهی به اسب چون شطرنج
بجمله شهر بگشتم یگان یگان خانه
ولیک بی مدد دیگری بتنهائی
چو نرد مهره گرفتن نمیتوان خانه
مرا بدولت تو پارسال حاصل بود
چنانکه بد به فلان کوچه در فلان خانه ...
بنابراین محقق میشود که اثیرالدین اومانی پیش از فتح بغدادچندبار به بغداد رفته و گاه تا یکسال و یا بیشتر ازآن در آن شهر سکونت کرده است . پس باید شهرت او در شاعری مدتها پیش از سال 656 ه' .ق . (فتح بغداد) که مصادف با دومین سال خروج خواجه نصیر از قلاع اسماعیلیه است ، صورت گرفته و او در آغاز فعالیت علمی خواجه نصیر در مغرب و شمال غرب ایران مردی کامل و شاعری تمام سخن بوده باشد نه شاگردی تازه کار. 4 - در دیوان اثیرالدین اومانی قصیده ای است حاکی از یک خونریزی سخت که شاید هجوم مغول علی الاطلاق (از 616 ه' .ق . به بعد) ویا حمله به همدان باشد و یا به احتمال اقوی حمله به بغداد ( ه' .ق .):
از این حیات چه حاصل کنون که از ره تیغ
بزندگی همه با گور میبرند پناه
که جان برد به کران زین میان موج بلا
که همگنان همه در خون هم کنند شناه
دریغ حشمت ایمان و حرمت اسلام
دریغ شرع پیمبر دریغ دین اله
پی مصیبت این روز شاید ار پوشد
جهان چو رایت عباسیان پلاس سیاه
براین عزا سزد ار بر طریق کاهکشان
فلک پلاس بپوشد نشیند اندر کاه .
و اگر این ابیات را اشاره به قتل و غارت مغول در عموم بلاد و یا در همدان بدانیم زمان شاعری اثیرالدین با اوان حمله اول مغول یعنی دوره جوانی خواجه نصیرالدین (متولد در 597 ه'.ق .) مصادف است و اگر آنها را اشاره به فتح بغداد و برافتادن خلافت آل عباس و راه یافتن شکست در کار دولت اسلام بدانیم و در این صورت باید اثیرالدین اومانی بعد از سال 656 ه' .ق . درگذشته و یا این ابیات از آخرین اشعار او بوده باشد). اثیرالدین اومانی در این اوان شاعری پخته سخن و قریب بموت و مدتها از دوره طالب علمی و شاگردی او گذشته بوده است . 5 - کمال الدین اسماعیل که به سال 635 ه' .ق . درگذشته است چنانکه دیده ایم با اثیرالدین اومانی روابط صمیمانه داشته و در یکی از قطعات او را به سخنوری ستوده است و محال است که کسی پیش از فوت کمال الدین اسماعیل یعنی در اواسط نیمه اول قرن هفتم شاعری مشهور باشد و آن گاه در آغاز نیمه دوم قرن هفتم که دوره پیری و اواخر عمر وی است شاگردی خواجه نصیرالدین کند. شاید علت اینکه تذکره نویسان اثیرالدین اومانی را شاگرد خواجه نصیرالدین طوسی پنداشته اند آن باشد که وی در علوم متبحر و مردی دانشمند بود و چنانکه از مطالعه دیوان اشعارش بر می آید، در فلسفه و نجوم وطب و تصوف و ریاضی وادب عرب دست داشت و مثلاً در این بیت دلیلی از اطّلاعات طبّی او موجود است :
رسوب قطره ز قاروره هوا ننمود
که معتدل شود اکنون مزاج نشو و نما.
و در این بیت از نجوم :
بهم شکفته گل سرخ و نسترن چونان
که در مقابله مریخ و زهره زهرا.
و در این بیت از ریاضی :
چون لطف تو محسوس نشد نقطه موهوم
زین بد که ورا دایره عقل مقر شد.
و در این بیت از فلسفه :
ز شوق حالتشان چرخ خرقه خرق کند
اگرچه خرق در اشکال چرخ دور از راست .
و قصیده ای که به استقبال از قصیده صمةبن عبداللّه القشیری ساخته است دلیل تتبع او در آثار شعرای عرب است :
دگر بار از نسیم نوبهاری
هوا خواهد نمودن مشکباری ...
سحرگه با صبا بویش همی گفت
بزیر لب که ای باد بهاری
تمتع من شمیم عرار نجد
فما بعد العشیةمن عرار.
از سال ولادت اثیرالدین اطلاعی در دست نیست لیکن چنانکه از ظواهر امر برمی آید وی در حدود سال 665 ه' .ق . یعنی سال فوت خود مردی کامل و مجرب بود و از این روی باید سال ولادت او اقلاً در آغاز قرن هفتم و به حدس اقرب به صواب در دهه اخیر قرن ششم هجری بوده باشد. قرب جوار به کردستان و بغداد، او را پس از ظهور در شعر و شاعری ، بدان نواحی افکند و او که گاه در کردستان نزد سلاطین لر کوچک و گاه در بغداد درخدمت شهاب الدین سلیمانشاه ایوه میزیست ، در همین نواحی و بلاد عراق مشهور شد و به همین سبب است که دولتشاه میگوید: دیوان رفیع [ لنبانی ] و اثیرالدین اومانی در عراق عجم بسیار محترم و عزیز است و شعر این هر دو شاعر شهرتی عظیم دارد اما در خراسان و ماوراءالنهر متروک است .علاوه بر کردستان و بغداد ظاهراً اثیر سفری به اصفهان کرده و این سفر او محققاً پیش از سال 635 ه' .ق .،یعنی سال کشته شدن کمال الدین اسماعیل در قتل عام اصفهان به دست مغول صورت گرفته است . اثیر اومانی در یکی از قصائد خویش سخن از بی مهری پادشاهی نسبت به خود میراند و معلوم نیست این رنج از سلیمانشاه ایوائی بدو رسیده یا از امرای لر کوچک . ولی بیشتر تصور میرود که این محنت از دست سلیمانشاه باشد:
ای ز بدو حال بوده لطف تو غمخوار من
ای همیشه خاک درگاه تو استظهار من
حبس و اطلاق ترا مستلزمم چون عقل و شرع
بر ولای تو مسجل کرده اند اقرار من
طبع جودت زانکه زرخوارست پیش جود او
کرد خواریها بروی زرد چون دینار من
گرچه خشمت ریخت آب روی من چون جرعه باز
هست عشق مدح تو اندر دل هشیار من
گرچه چون تیرم بدور افکنده ای هرگز مباد
بی ره مدحت زبان در کام چون سوفار من
ورچه بر روئین دژم کرد آتش خشمت چو شمع
بی رخت روشن مبادا چشم گوهربار من
با خلاف رای تو با من درشتیها نمود
لطف هموارت بقول خصم ناهموار من
کی شنیدی در حق من قول باطل سیرتان
گر بدی معلوم خسرو، سیرت و کردار من .
ممدوحین او: 1 - شهاب الدین سلیمانشاه ایوائی که قسمتی از روابط اثیر را با او ذکر کرده ایم و چون اثیرالدین اومانی حسام الدین خلیل را از سلاطین لر کوچک که مخاصم شهاب الدین سلیمانشاه بود، نیز مدح گفت چندی مورد بی مهری شاه سلیمان واقع شده بود و در دیوان او اشاراتی به این بی مهری پادشاه آمده است که بعض از آنها را در این مقالت آورده ایم . 2 - سلاطین لر کوچک که سرسلسله آنان شجاع الدین بن خورشیدبن ابوبکربن محمدبن خورشید (متوفی به سال 621 ه' .ق .) بود و پس از او برادرزاده اش سیف الدین رستم بن نورالدین و بعد از رستم برادرش شرف الدین ابوبکر و برادرش گرشاسف ، به سلطنت رسیدند و این گرشاسف ملکه خاتون خواهر سلیمانشاه ایوائی را به زنی داشت . گرشاسف در آغاز سلطنت به دست عم زاده خود حسام الدین خلیل بن بدربن شجاع الدین کشته شد و ملکه خاتون نیز فرزندان خود را به بغداد نزد برادر برد و در نتیجه بین سلیمانشاه ایوه و حسام الدین خلیل جنگ درگرفت و پس از مدتی زدوخورد سرانجام در سال 640 ه' .ق. حسام الدین خلیل اسیر و مقتول شد و پس از وی برادرش بدرالدین مسعودبن بدربن شجاع الدین بجایش نشست و بخونخواهی برادر برخاست و نزد منگوقاآن ، خان مغول رفت و ازو مدد خواست و با هلاگوخان در فتح بغداد شرکت جست و چنانکه میدانیم سلیمانشاه در واقعه بغداد کشته شد (656 ه' .ق .) و مسعود نیز دو سال بعد یعنی 658 ه'.ق . درگذشت . اما اثیرالدین اومانی (تا آنجا که اطلاع داریم ) مسعود را مدح نگفت و از امرای مذکور تنها مدح حسام الدین خلیل را در دیوان او (که دردسترس بود) یافته ایم و شاید سبب بی مهری شهاب الدین سلیمانشاه همین امر بوده باشد. گذشته از نام این دو تن در دیوان اثیرالدین نام مردانی از قبیل اصیل الدین و مجدالدین ونجیب الدین وزیر و شرف الدین از نزدیکان سلیمانشاه نیز آمده و این ممدوح اخیر او گویا وزیر سلیمانشاه بوده است ، چنانکه از این بیت برمی آید:
خود بی مدد لطف تو ای آصف ثانی
ممکن نبود پیش سلیمان زمان شد.
شعرای معاصر: 1 - کمال الدین اسماعیل بن جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی که اثیرالدین با او روابط صمیمانه داشت و در قطعه ای که بدو فرستاده بود او را ستود:
جهان جان معانی خدیو کشور فضل
که فخر جان جهان شد ترا ثنا کردن
کمال ملت و دین ای که بر خرد فرض است
بسنت سخن خوبت اقتدا کردن ... الخ .
و کمال الدین نیز قطعه ای را که قبلاً نقل شد در جواب او فرستاد و چون کمال الدین بسال 635 ه' .ق . در واقعه اصفهان مقتول شد اثیر این قطعه را در مرثیه او سرود:
جهان جان کمال الدین سماعیل
شنیدم دی که ناگاهان فروشد
دریغ آن شمع روشندل که ناگاه
بباد درد بی درمان فروشد
من و او اندرین صنعت که گردون
ز رشک ما بخود حیران فروشد
مقابل چون مه و خورشید بودیم
چوناگه این برآمد آن فروشد.
2 - رفیع لنبانی از شعرای مشهور قرن هفتم که به قول دولتشاه اثیرالدین اومانی اوصاف سخنوری او را بسیار بنظم درآورد. از دیوان اثیر نسخی خطی در دست است و هدایت اشعار او را قریب پنج هزار بیت گفته است . وی در شعر بیشتر متمایل به سبک انوری است و با آنکه آن علوّ طبع و قدرت بیان و فصاحت گفتار انوری در او نیست اما چون سادگی بر طبع او چیره است اشعار او سهل و سلیس تر و شیرین تر از سخنان انوری بنظر می آید و چون عدم مبالغه او را در ایراد اصطلاحات و معانی علمی و لغات عرب با سادگی بیان و مختصاتی از زبان و شعر فارسی در پایان قرن ششم و نیمه اول قرن هفتم جمع کنیم سبک او از سبک سخن انوری متمایز میشود. و از اشعار اوست :
رخت دل زین تنگ و تاری خاکدان بیرون گذار
کز بر دل تا بر این ایوان اخضر هیچ نیست
از ره معنی فراز چرخ و اختر ساز جای
کز ره صورت فراز چرخ و اختر هیچ نیست
همچو نامردان مترس از مرگ ظاهر چون بدهر
خالی از کون و فساد از خشک و از تر هیچ نیست
هرچه هست اندرتو موجود است ، تو خود را ببین
دیده داری ، نیک بنگر، از تو بیرون هیچ نیست
هرچه کان مقدور تقدیر است از عالم بجوی
ز آنکه در تقدیر عالم نامقدر هیچ نیست .
غم مخور شاد بزی ز آنکه غم و شادی تو
هر دو چون میگذرد نزد خرد یکسانست
خوار ودشوار جهان چون پی هم میگذرند
گر تو دشوار نگیری همه کار آسانست
تو سر کار نگهدار و بن کار مجوی
که فلک نیز در این واقعه سرگردانست .
{اخ}
اومانی . اثیرالدین . دولتشاه در تذکره ص 172 آرد: او مردی خوش طبع و فاضل بوده و دیوان او مشهور است و در علم شاگرد خواجه نصیرالدین طوسی بود و اصل او از همدان است . اشعار عربی بسیار دارد و سخن را دانشمندانه میگوید. و هدایت در مجمع الفصحاء ج 1 ص 105 آورده است : از فضلای صاحب پایگاه و اسمش مولانا عبداللّه از خاک پاک ولایت همدان
نه از آن داشت قضا مرگ وی اندر تاخیر
که برید اجلش می ننماید تعجیل
لیک در تیه ضلالت نه چنان گم گشته ست
که بصد سال برد ره به سرش عزرائیل .
این قطعه در مزاج قاضی که مردی متّقی بود، تاثیر نمود. چهل نوبت سوره انعام خواند و بر اثیرالدین نفرین کرد و هم در آن نزدیکی [ اثیر ] بمرد. او راست :
خیز و بزم سحر افروز که وقت سحر است
افق مشرقی از عارض گل تازه تر است
می در جام چو عکس قمر اندر دل آب
درکش ار زانکه دلت خسته دور قمر است
موسم خرمن گل ، اهل خرد غم نخورند
از پی حاصل عمری که چو گل در گذر است
شو چو سوسن ز غم بند زر آزاد از آنک
زرپرستی صفت نرگس کوته نظر است
تا توانی نفسی بی می و معشوق مباش
که ترا حاصل عمر از دو جهان اینقدر است
می حرام است ولی اهل خرد را نسزد
عیب چیزی که یکش عیب و هزارش هنر است
حاصل کار چو جز بیخبری چیزی نیست
خنک آن را که ز اوضاع جهان بیخبر است
بال مرغ طرب از باده رنگین روید
داند این آنکه خرد سوی دلش راهبر است
خود مشو دور و بیا تازه گل سرخ ببین
کز نشاط می رنگین همه تن بال و پراست .
در مذمت شعر و شاعری :
یارب این قاعده شعر بگیتی که نهاد
که چو جمع شعرا خیر دو گیتیش مباد
ای برادر بجهان بدتر از این کاری نیست
هان و هان تا نکنی تکیه بر این بی بنیاد
در فلک نیز عطارد ز پی شومی شعر
یابد از سوزش دل هردو مهی صد بیداد
گفتنش کندن جانست و نوشتن غم دل
محنت خواندنش آن به که نیاری در یاد
این چه صنعت بود آخر بنگوئی که از آن
در همه عمر یکی لحظه نباشی دلشاد
خود از آن کس چه بکاهد که تو گوئیش بخیل
یا بر آن کس چه فزاید که تواش خوانی راد
کاغذی پر کنی از حشو و فرستی بکسی
پس برنجی که مرا کاغذ زر نفرستاد
آن نه خود حجت شرعی نه خط دیوانیست
پس از آن خط بتو چیزیش چرا باید داد
وین چه ژاژ است دگر باره که ابیات مدیح
گر بود هفت فرستی بتقاضا هفتاد
پس بدین هم نشوی قانع و از پی تازی
بسوی خانه ممدوح چو تیری ز گشاد
همچو آئینه نهی در رخ او پیشانی
او ز تو شرم کند همچو عروس ازداماد
و آن بمشنو که بگویند فلان شخص بشعر
از فلان شاه بخروار زر و سیم ستاد
کان پی مصلحت خویش همانا گفتند
که نبودندز بند طمع و حرص آزاد
ورنه با جود طبیعی ز پی راحت خلق
من برآنم که کس از مادر ایام نزاد
ور کسی زاد به بخت منش از روی زمین
چرخ ببرید بیکبار مگر نسل و نژاد
آنچه مقصود ز شعر است چو در گیتی نیست
شاعران را همه زین کار خدا توبه دهاد.
###
ای نظیر تو در اندیشه چو تقدیر محال
داده ایزد همه چیزیت مگر شبه و مثال
باد فراش پریر از سر گستاخ روی
خاک درگاه تو میرُفت به گیسوی شمال
فلکش گفت مرو پیش که آنجا که توئی
مرغ اندیشه نیارد که بجنباند بال
تا که پوشیدگی ذات تواش روشن شد
ازحیا گشت سیه روی شب مشکین خال .
###
زهی خوش آمده رویت مرا چو جان در چشم
چو ناخوش است مرا بی رخت جهان در چشم
بعشق روی تو گر جان زیان کنم شاید
که عاشقان را ناید چنان زیان در چشم
تو را چنانکه توئی خود چگونه بتوان دید
چه ممکن است ببستن خیال جان در چشم
ز آب دیده به چشمم درون لطیف تری
از آن سبب که تو نائی و آید آن در چشم
ز روی خوب تو بازار حسن گرم شده ست
که سیم اشک مرا شد چنین روان در چشم
کنم ز ابروی و زلف تو یاد چون آید
مرا کمان و کمند خدایگان در چشم .
###
برخی آن عارض چون یاسمین
جان من وصد چو من ای نازنین
عشق من و حسن تو در عهد خویش
هیچ یکی زین دوندارد قرین
حسن نباید که بود بیش از آن
عشق نشاید که بود بیش از این
آن لب و خط بین که تو گوئی فتاد
رهگذر مورچه بر انگبین
خاتم خوبیست دهانت که هست
حلقه او لعل و زمرد نگین
گرد دهان تو خطی خوش نوشت
سوی رخت آن دو لب شکرین
نیست ازآن نقطه چنین خط عجب
ز آنکه خط از نقطه بخیزد یقین
کی کنم از دست رها دامنت
گرچه بخون بر زنیم آستین
دور مگردان ز خودم تا نهم
پیش تو چون زلف تو سر بر زمین .
قصیده ذیل را در مدح اتابک ازبک بن محمد گفته است :
بهاروار ز ادبار برد در بهمن
چنین که دید بنفشه ، که ریخت برگ سمن
به دود عود همی ماند ابر و این عجبست
که دود عود بکافور باشد آبستن
چنین که جوشن سیمین به آب می بینم
چگونه کار کند تیغ خور بر آن جوشن
به آب بنگر و یاد آور از شهان قدیم
به زال ماند دربندمانده از بهمن
ز رشته های سفید سحاب تافته اند
که می نبینم از مهر یک سر سوزن
برهنه بود جهان مدتی و درزی ابر
بدوخت از پی عالم سفیدپیراهن
اگر نه چشمه خضر است و پرده ظلمات
چرا در ابر نهانست چشمه روشن
ببست آب روان همچنانکه گوئی هست
بسان خنجر خسرو هم آب و هم آهن
ملک مظفر دین خسرو جهان ازبک
که روح کشور هستی ست او وعالم تن
تخلّصی بشنو ای یگانه خسرو وقت
ز عنصری که بود اوستاد اهل سخن
بتیغ کُه بر از آن ابر گسترد کرباس
که تا به پیش تو آرد زمانه تیغ و کفن
چراغ روز نمی تابد از سپهر بخواه
چراغ می که پر از ظلمتست خانه تن
بیار باده روشن اگرچه تیره هواست
که چون پیاله بمی روشن است دیده من
مگر خدنگ تو مرغی ست آهنین منقار
که هست چینه او دانه دل دشمن
خدایگانا تیغت وبال خصم آمد
گرفت خواهد خصمت وبال در گردن
چو عاشقان چه عجب گر ز عشق طلعت او
هزار چاک زند آخرالزمان دامن
هنرپناها تشریف تو همایون باد
بر آفتاب بزرگان ، سر صدور زمن
مجیر دولت و دین مفخر صدور عراق
که هست گاه کفایت چو صد نظام حسن
بعهد مملکت جم گر آصف او بودی
نیوفتادی خاتم بدست آهرمن
همیشه ابلق ایام تند، رام تو باد
اگرچه ابلق ایام هست مردافکن .
###
بزاد مادر طبعم چو دختری درحال
بدست تربیت مهرپروری دهمش
بپرورم چو جگرگوشگان بخون دلش
بدان امید که روزی بهمسری دهمش
چو از سراچه طبع آرمش برون بر سر
سپید و پاک چو کافورچادری دهمش
بدست لطف برآرایمش چنان کاو را
گران نداری اگر خود بکشوری دهمش
بقدر لایق آن گاه خواهمش کابین
بهر طریق که باشد بشوهری دهمش
ور او نه درخور او داردش چه عیب آید
کزوش بازستانم بدیگری دهمش .
###
من گرنه همچو ذره هواباره بودمی
گرد جهان چرا شده آواره بودمی
در گوشم ار بدی سخن عقل گوشوار
بر ساعد سپهر چو مه ، یاره بودمی
نان پاره داد چرخ ترا و مرا نداد
دادی بمن هم ار چو تو پتیاره بودمی
در ملک شاه بودمی آخر بقدر خویش
همکاره ای اگر چو تو آنکاره بودمی .
###
نظام الدین ترا وصفیست در بخل
بگویم گرچه از من خشمت آید
ببخل اندر چو سوزن تنگچشمی
که تاری ریسمان در چشمت آید.
###
ای چرخ ز گردش تو خرسند نیم
آزادم کن که لایق بند نیم
ور میل تو با بیخرد و نادانست
من نیز چنان اهل و خردمند نیم .
###
چشمم که همیشه جوی خون آید از او
سیلاب سرشک لاله گون آید از او
ز آن ترس نگریم که خیال رخ تو
با اشک مبادا که برون آید از او.
و یادداشتهای ذیل از دوست فاضل من آقای دکتر ذبیح اللّه صفاست : نام او را صاحب مجمعالفصحاء و آتشکده ، عبداللّه و لقب او را در همه تذکره ها اثیرالدین آورده اند و کمال الدین اسماعیل گوید:
اثیر دین را رسمی ست بر زبان قلم
پیام روح قدس دمبدم ادا کردن
به نوک کلک ، گهر را جگر همی سفتن
به گام صیت مجاراة باصبا کردن .
و او خود در اشعار خویش گاه تخلّص اثیر کرده است چنانکه در این بیت با ایهامی :
لیکن ز روی عقل تو دانی که در جهان
در لطف طبع هیچ ورای اثیر نیست .
و اومانی نسبت اوست به اومان قریه ای از توابع همدان نزدیک کردستان و به همین سبب است که دولتشاه اصل او را از همدان دانسته است . دولتشاه گوید او در علم شاگرد خواجه نصیرالدین طوسی بود، و این بعید است چه 1 - خواجه نصیرالدین طوسی قبل از تسخیر قلاع اسماعیلیه به دست هلاکوخان (654 ه' .ق .) در خدمت ناصرالدین محتشم اسماعیلی در قهستان بود و پیش از آن نیز در طوس سکونت داشت و فرصت ایجاد حوزه درس در مغرب ایران نداشت و در اشعار اثیرالدین اومانی قرائنی دال ّ بر مسافرت وی به حدود مشرق ایران نیست و ارباب تذکره نیزاز آن یاد نکرده اند. 2 - اثیرالدین مادح حسام الدین خلیل بن بدر مقتول به سال 640 ه' .ق . بود و این تاریخ چهارده سال بر فتح قلاع اسماعیلیه و شانزده سال بر فتح بغداد و هفده سال مقدم بر ایجاد حوزه درس خواجه نصیر در مراغه است . 3 - از جمله ممدوحان اثیرالدین یکی شهاب الدین سلیمانشاه ایوائی رئیس قبیله ایوائی (منسوب به ایوه ) بود که پیش از فتح بغداد (656 ه' .ق .) از امرای مستعصم شمرده میشد و اثیرالدین او را در این مصراع ملک الایوه خوانده است :
یا چو دست ملک الایوه شهاب الدین است . ودر بعض قصائد که در مدح او سروده به طول اقامت خویش در نزد وی اشارت کرده است و این هنگامی بود که به بغداد آمدوشد میکرد و به خدمت سلیمان شاه میرسید:
به پیش فتنه یاجوج خطه دین را
کشیده تیغ تو ماند به سد اسکندر
خدایگانا سالی بود همانا بیش
که من رهی بود از جان ترا ثناگستر
ز جود عام و ز تشریف خاص تو محروم
نماند در همه عالم کسی بجز چاکر.
و در قصیده دیگر گوید:
خدایگانا شد سالها که هست رهی
چو آستان فروتن مقیم این درگاه
سوی مشام دل و جانم از چه می نرسد
نسیم لطف تو اکنون خلاف دیگر گاه .
و در قصیده ای دیگر از آمدوشد خود به بغداد و نایافتن خانه در یکی از رحلات خودخطاب به سلیمانشاه گوید:
جهان فضلم ، اگر نیست خانه ام ، شاید
از آنکه نیست جهان را بجز جهان خانه
ز بی وثاقی و بی خانگی همی باشم
گهی بمسجدو گاهی به میهمان خانه ...
گهی پیاده و گاهی به اسب چون شطرنج
بجمله شهر بگشتم یگان یگان خانه
ولیک بی مدد دیگری بتنهائی
چو نرد مهره گرفتن نمیتوان خانه
مرا بدولت تو پارسال حاصل بود
چنانکه بد به فلان کوچه در فلان خانه ...
بنابراین محقق میشود که اثیرالدین اومانی پیش از فتح بغدادچندبار به بغداد رفته و گاه تا یکسال و یا بیشتر ازآن در آن شهر سکونت کرده است . پس باید شهرت او در شاعری مدتها پیش از سال 656 ه' .ق . (فتح بغداد) که مصادف با دومین سال خروج خواجه نصیر از قلاع اسماعیلیه است ، صورت گرفته و او در آغاز فعالیت علمی خواجه نصیر در مغرب و شمال غرب ایران مردی کامل و شاعری تمام سخن بوده باشد نه شاگردی تازه کار. 4 - در دیوان اثیرالدین اومانی قصیده ای است حاکی از یک خونریزی سخت که شاید هجوم مغول علی الاطلاق (از 616 ه' .ق . به بعد) ویا حمله به همدان باشد و یا به احتمال اقوی حمله به بغداد (
از این حیات چه حاصل کنون که از ره تیغ
بزندگی همه با گور میبرند پناه
که جان برد به کران زین میان موج بلا
که همگنان همه در خون هم کنند شناه
دریغ حشمت ایمان و حرمت اسلام
دریغ شرع پیمبر دریغ دین اله
پی مصیبت این روز شاید ار پوشد
جهان چو رایت عباسیان پلاس سیاه
براین عزا سزد ار بر طریق کاهکشان
فلک پلاس بپوشد نشیند اندر کاه .
و اگر این ابیات را اشاره به قتل و غارت مغول در عموم بلاد و یا در همدان بدانیم زمان شاعری اثیرالدین با اوان حمله اول مغول یعنی دوره جوانی خواجه نصیرالدین (متولد در 597 ه'.ق .) مصادف است و اگر آنها را اشاره به فتح بغداد و برافتادن خلافت آل عباس و راه یافتن شکست در کار دولت اسلام بدانیم و در این صورت باید اثیرالدین اومانی بعد از سال 656 ه' .ق . درگذشته و یا این ابیات از آخرین اشعار او بوده باشد). اثیرالدین اومانی در این اوان شاعری پخته سخن و قریب بموت و مدتها از دوره طالب علمی و شاگردی او گذشته بوده است . 5 - کمال الدین اسماعیل که به سال 635 ه' .ق . درگذشته است چنانکه دیده ایم با اثیرالدین اومانی روابط صمیمانه داشته و در یکی از قطعات او را به سخنوری ستوده است و محال است که کسی پیش از فوت کمال الدین اسماعیل یعنی در اواسط نیمه اول قرن هفتم شاعری مشهور باشد و آن گاه در آغاز نیمه دوم قرن هفتم که دوره پیری و اواخر عمر وی است شاگردی خواجه نصیرالدین کند. شاید علت اینکه تذکره نویسان اثیرالدین اومانی را شاگرد خواجه نصیرالدین طوسی پنداشته اند آن باشد که وی در علوم متبحر و مردی دانشمند بود و چنانکه از مطالعه دیوان اشعارش بر می آید، در فلسفه و نجوم وطب و تصوف و ریاضی وادب عرب دست داشت و مثلاً در این بیت دلیلی از اطّلاعات طبّی او موجود است :
رسوب قطره ز قاروره هوا ننمود
که معتدل شود اکنون مزاج نشو و نما.
و در این بیت از نجوم :
بهم شکفته گل سرخ و نسترن چونان
که در مقابله مریخ و زهره زهرا.
و در این بیت از ریاضی :
چون لطف تو محسوس نشد نقطه موهوم
زین بد که ورا دایره عقل مقر شد.
و در این بیت از فلسفه :
ز شوق حالتشان چرخ خرقه خرق کند
اگرچه خرق در اشکال چرخ دور از راست .
و قصیده ای که به استقبال از قصیده صمةبن عبداللّه القشیری ساخته است دلیل تتبع او در آثار شعرای عرب است :
دگر بار از نسیم نوبهاری
هوا خواهد نمودن مشکباری ...
سحرگه با صبا بویش همی گفت
بزیر لب که ای باد بهاری
تمتع من شمیم عرار نجد
فما بعد العشیةمن عرار.
از سال ولادت اثیرالدین اطلاعی در دست نیست لیکن چنانکه از ظواهر امر برمی آید وی در حدود سال 665 ه' .ق . یعنی سال فوت خود مردی کامل و مجرب بود و از این روی باید سال ولادت او اقلاً در آغاز قرن هفتم و به حدس اقرب به صواب در دهه اخیر قرن ششم هجری بوده باشد. قرب جوار به کردستان و بغداد، او را پس از ظهور در شعر و شاعری ، بدان نواحی افکند و او که گاه در کردستان نزد سلاطین لر کوچک و گاه در بغداد درخدمت شهاب الدین سلیمانشاه ایوه میزیست ، در همین نواحی و بلاد عراق مشهور شد و به همین سبب است که دولتشاه میگوید: دیوان رفیع [ لنبانی ] و اثیرالدین اومانی در عراق عجم بسیار محترم و عزیز است و شعر این هر دو شاعر شهرتی عظیم دارد اما در خراسان و ماوراءالنهر متروک است .علاوه بر کردستان و بغداد ظاهراً اثیر سفری به اصفهان کرده و این سفر او محققاً پیش از سال 635 ه' .ق .،یعنی سال کشته شدن کمال الدین اسماعیل در قتل عام اصفهان به دست مغول صورت گرفته است . اثیر اومانی در یکی از قصائد خویش سخن از بی مهری پادشاهی نسبت به خود میراند و معلوم نیست این رنج از سلیمانشاه ایوائی بدو رسیده یا از امرای لر کوچک . ولی بیشتر تصور میرود که این محنت از دست سلیمانشاه باشد:
ای ز بدو حال بوده لطف تو غمخوار من
ای همیشه خاک درگاه تو استظهار من
حبس و اطلاق ترا مستلزمم چون عقل و شرع
بر ولای تو مسجل کرده اند اقرار من
طبع جودت زانکه زرخوارست پیش جود او
کرد خواریها بروی زرد چون دینار من
گرچه خشمت ریخت آب روی من چون جرعه باز
هست عشق مدح تو اندر دل هشیار من
گرچه چون تیرم بدور افکنده ای هرگز مباد
بی ره مدحت زبان در کام چون سوفار من
ورچه بر روئین دژم کرد آتش خشمت چو شمع
بی رخت روشن مبادا چشم گوهربار من
با خلاف رای تو با من درشتیها نمود
لطف هموارت بقول خصم ناهموار من
کی شنیدی در حق من قول باطل سیرتان
گر بدی معلوم خسرو، سیرت و کردار من .
ممدوحین او: 1 - شهاب الدین سلیمانشاه ایوائی که قسمتی از روابط اثیر را با او ذکر کرده ایم و چون اثیرالدین اومانی حسام الدین خلیل را از سلاطین لر کوچک که مخاصم شهاب الدین سلیمانشاه بود، نیز مدح گفت چندی مورد بی مهری شاه سلیمان واقع شده بود و در دیوان او اشاراتی به این بی مهری پادشاه آمده است که بعض از آنها را در این مقالت آورده ایم . 2 - سلاطین لر کوچک که سرسلسله آنان شجاع الدین بن خورشیدبن ابوبکربن محمدبن خورشید (متوفی به سال 621 ه' .ق .) بود و پس از او برادرزاده اش سیف الدین رستم بن نورالدین و بعد از رستم برادرش شرف الدین ابوبکر و برادرش گرشاسف ، به سلطنت رسیدند و این گرشاسف ملکه خاتون خواهر سلیمانشاه ایوائی را به زنی داشت . گرشاسف در آغاز سلطنت به دست عم زاده خود حسام الدین خلیل بن بدربن شجاع الدین کشته شد و ملکه خاتون نیز فرزندان خود را به بغداد نزد برادر برد و در نتیجه بین سلیمانشاه ایوه و حسام الدین خلیل جنگ درگرفت و پس از مدتی زدوخورد سرانجام در سال 640 ه' .ق. حسام الدین خلیل اسیر و مقتول شد و پس از وی برادرش بدرالدین مسعودبن بدربن شجاع الدین بجایش نشست و بخونخواهی برادر برخاست و نزد منگوقاآن ، خان مغول رفت و ازو مدد خواست و با هلاگوخان در فتح بغداد شرکت جست و چنانکه میدانیم سلیمانشاه در واقعه بغداد کشته شد (656 ه' .ق .) و مسعود نیز دو سال بعد یعنی 658 ه'.ق . درگذشت . اما اثیرالدین اومانی (تا آنجا که اطلاع داریم ) مسعود را مدح نگفت و از امرای مذکور تنها مدح حسام الدین خلیل را در دیوان او (که دردسترس بود) یافته ایم و شاید سبب بی مهری شهاب الدین سلیمانشاه همین امر بوده باشد. گذشته از نام این دو تن در دیوان اثیرالدین نام مردانی از قبیل اصیل الدین و مجدالدین ونجیب الدین وزیر و شرف الدین از نزدیکان سلیمانشاه نیز آمده و این ممدوح اخیر او گویا وزیر سلیمانشاه بوده است ، چنانکه از این بیت برمی آید:
خود بی مدد لطف تو ای آصف ثانی
ممکن نبود پیش سلیمان زمان شد.
شعرای معاصر: 1 - کمال الدین اسماعیل بن جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی که اثیرالدین با او روابط صمیمانه داشت و در قطعه ای که بدو فرستاده بود او را ستود:
جهان جان معانی خدیو کشور فضل
که فخر جان جهان شد ترا ثنا کردن
کمال ملت و دین ای که بر خرد فرض است
بسنت سخن خوبت اقتدا کردن ... الخ .
و کمال الدین نیز قطعه ای را که قبلاً نقل شد در جواب او فرستاد و چون کمال الدین بسال 635 ه' .ق . در واقعه اصفهان مقتول شد اثیر این قطعه را در مرثیه او سرود:
جهان جان کمال الدین سماعیل
شنیدم دی که ناگاهان فروشد
دریغ آن شمع روشندل که ناگاه
بباد درد بی درمان فروشد
من و او اندرین صنعت که گردون
ز رشک ما بخود حیران فروشد
مقابل چون مه و خورشید بودیم
چوناگه این برآمد آن فروشد.
2 - رفیع لنبانی از شعرای مشهور قرن هفتم که به قول دولتشاه اثیرالدین اومانی اوصاف سخنوری او را بسیار بنظم درآورد. از دیوان اثیر نسخی خطی در دست است
رخت دل زین تنگ و تاری خاکدان بیرون گذار
کز بر دل تا بر این ایوان اخضر هیچ نیست
از ره معنی فراز چرخ و اختر ساز جای
کز ره صورت فراز چرخ و اختر هیچ نیست
همچو نامردان مترس از مرگ ظاهر چون بدهر
خالی از کون و فساد از خشک و از تر هیچ نیست
هرچه هست اندرتو موجود است ، تو خود را ببین
دیده داری ، نیک بنگر، از تو بیرون هیچ نیست
هرچه کان مقدور تقدیر است از عالم بجوی
ز آنکه در تقدیر عالم نامقدر هیچ نیست .
###
غم مخور شاد بزی ز آنکه غم و شادی تو
هر دو چون میگذرد نزد خرد یکسانست
خوار ودشوار جهان چون پی هم میگذرند
گر تو دشوار نگیری همه کار آسانست
تو سر کار نگهدار و بن کار مجوی
که فلک نیز در این واقعه سرگردانست .
[اَ]
{اخ}
مجدالدین . مولف حبیب السیر در تحت عنوان «گفتار در بیان وصول اختر طالع مجدالملک یزدی به اوج اقبال و رجعت کوکب دولت خواجه شمس الدین محمد بحدود وبال » (ج 2 صص 37 - 38) آرد: مجدالملک که ولد صفی الملک ابوالمکارم بود در سلک وزیرزادگان یزد انتظام داشت بواسطه حدوث بعضی از وقایع از اتابک یوسف شاه یزدی رنجیده به اصفهان شتافت و ملازمت خواجه بهاءالدین محمد اختیار کرده چون او را بغایت درشت خوی یافت بخدمت صاحب سعید خواجه شمس الدین محمد مبادرت نمود و جناب صاحبی شغلی از اشغال دیوانی در عهده او کرده ، مجدالملک کماینبغی از عهده سرانجام آن مهم بیرون آمد اما در آن اثناء، امارات نفاق در ناصیه احوال او ظاهر گشت و سعایت اهل حسد علت مدد شده ، نقد اعتماد و خلوص اعتقاد وزیر نیکونهاد نسبت به مجدالملک مغشوش گشت و بفساد و حرمان روزگار میگذرانید و نزد امرا تردد کرده اساس معرفت مستحکم میگردانید. دراثنای آن اوقات ، روزی مجدالدین اثیر که نایب خواجه عطاملک بود بتقریبی شمه ای از عظمت پادشاه مصر و کثرت لشکر آن دیار به بعضی از همنشینان خود میگفت و مجدالملک آن سخنان را شنیده آغاز خباثت کرد و بوسیله یکی از معتبران بعرض اباقاخان رسانید که مجدالدین اثیر که از جمله مخصوصان برادر صاحب دیوان است ، بنابر اشارت و استصواب اخوین با مصریان زبان یکی دارد و پیوسته در مجالس ، زبان بمدح سلطان مصر میگشاید. از استماع این حدیث نایره خشم اباقا اشتعال یافته ، فرمان داد که تا مجدالدین اثیررا گرفته و در شکنجه کشیدند و او را ایذای بسیار نمودند تا بمدعای مجدالملک اقرار نماید و چون آن سخن کذب محض و افترای صریح بود، مجدالدین مقر نیامد و پادشاه او را به صاحب سعید سپرد. جناب صاحبی چون عناد مجدالملک را به این مثابه مشاهده فرمود، او را نامزد ضبط اموال سیواس کرده ، مبلغی گرامند نزد وی فرستاد... چون مجدالملک دید که مکاید او در شان صاحب آصف نشان چندان تاثیری نکرد در غمز و سعایت برادرش علاءالدین عطاملک سعی نمودن گرفت و نایب او مجدالدین اثیر رابفریفت تا در برابر صاحب علاءالدین آمده ، تقریر کرد و فرمان اباقاخان به اخذ و قید عطاملک صادر گشت ...»
{اخ}
مجدالدین . مولف حبیب السیر در تحت عنوان «گفتار در بیان وصول اختر طالع مجدالملک یزدی به اوج اقبال و رجعت کوکب دولت خواجه شمس الدین محمد بحدود وبال » (ج 2 صص 37 - 38) آرد: مجدالملک که ولد صفی الملک ابوالمکارم بود در سلک وزیرزادگان یزد انتظام داشت بواسطه حدوث بعضی از وقایع از اتابک یوسف شاه یزدی رنجیده به اصفهان شتافت و ملازمت خواجه بهاءالدین محمد اختیار کرده چون او را بغایت درشت خوی یافت بخدمت صاحب سعید خواجه شمس الدین محمد مبادرت نمود و جناب صاحبی شغلی از اشغال دیوانی در عهده او کرده ، مجدالملک کماینبغی از عهده سرانجام آن مهم بیرون آمد اما در آن اثناء، امارات نفاق در ناصیه احوال او ظاهر گشت و سعایت اهل حسد علت مدد شده ، نقد اعتماد و خلوص اعتقاد وزیر نیکونهاد نسبت به مجدالملک مغشوش گشت و بفساد و حرمان روزگار میگذرانید و نزد امرا تردد کرده اساس معرفت مستحکم میگردانید. دراثنای آن اوقات ، روزی مجدالدین اثیر که نایب خواجه عطاملک بود بتقریبی شمه ای از عظمت پادشاه مصر و کثرت لشکر آن دیار به بعضی از همنشینان خود میگفت و مجدالملک آن سخنان را شنیده آغاز خباثت کرد و بوسیله یکی از معتبران بعرض اباقاخان رسانید که مجدالدین اثیر که از جمله مخصوصان برادر صاحب دیوان است ، بنابر اشارت و استصواب اخوین با مصریان زبان یکی دارد و پیوسته در مجالس ، زبان بمدح سلطان مصر میگشاید. از استماع این حدیث نایره خشم اباقا اشتعال یافته ، فرمان داد که تا مجدالدین اثیررا گرفته و در شکنجه کشیدند و او را ایذای بسیار نمودند تا بمدعای مجدالملک اقرار نماید و چون آن سخن کذب محض و افترای صریح بود، مجدالدین مقر نیامد و پادشاه او را به صاحب سعید سپرد. جناب صاحبی چون عناد مجدالملک را به این مثابه مشاهده فرمود، او را نامزد ضبط اموال سیواس کرده ، مبلغی گرامند نزد وی فرستاد... چون مجدالملک دید که مکاید او در شان صاحب آصف نشان چندان تاثیری نکرد در غمز و سعایت برادرش علاءالدین عطاملک سعی نمودن گرفت و نایب او مجدالدین اثیر رابفریفت تا در برابر صاحب علاءالدین آمده ، تقریر کرد و فرمان اباقاخان به اخذ و قید عطاملک صادر گشت ...»