ضعیف
ضغیف, کم زور, ناتوان, عاجز, سست, نحیف, سست, بی دوام, شل و ول, ناک, نازک, سست, نحیف, شکننده, زودگذر, سست در برابر وسوسه شیطانی, گول خور, بی مایه, سست, ضعیف, بی حال, اهسته, خمار, بی زور, سست, کم دوام, ضعیف, کم بنیه, کم زور, کم رو, اسیب پذیر.
(ضَ) [ ع . ] (ص .) 1 - سست، ناتوان . 2 - عاجز. 3 - بیمار. ج . ضعفاء.
الاغماء , ضعیف , اللحم بدون دهن , الضوء , محلحل , رشیق , ضعیف , انیمی , هش , مهزوز , فترت الهدوء
ناتوان، لاغر، سست

● effeminate, eckless, eeble, ragile, one, oft, anguid, ow, erveless, oor, owerless, ickety, haky, ickly, lender, ender, enuous, hin, hready, ulnerable, an, ashy, atery, eak, eakling, eakly
agg
debole
---------------- Ghowli@gmail.com

عامیانه‌

wishywashy

طعم‌ یا اثر

tincture ==> [.v. & n]: تنتور، طعم جزیى، اثر جزیى، رنگ جزیى، ته رنگ، رنگ زدن، آلودن

صدا

low ==> [.adv. & adj]: خوار، دون، پست، صغیر، افتاده، فروتن، بى ادب، به طور پست

رنگ‌ یا صدا یا احساس‌

faint ==> [.adv]: کم، کمى، اندکى، به طور خفیف، بسستى، درحال ضعف

short ==> [.adv. & adj. & vt. & n]: کوتاه، مختصر، قاصر، کوچک، باقى دار، کسردار، کمتر، غیر کافى، خلاصه، شلوار کوتاه، تنکه، یکمرتبه، بى مقدمه، پیش از وقت، ندرتاً، کوتاه کردن، (برق) اتصالى پیدا کردن short

anemic ==> کم خون، ضعیف

anile ==> پیرزنانه، عجوزه، ضعیف

asthenic ==> ضعیف، سست، ناتوان

atonic ==> [.adj]: (دستور زبان) بى تکیه، بى صدا (در صحبت و تلفظ)، (پزشکى) بى قوت، سست، ضعیف، مربوط به سستى و بى قوتى

defenceless ==> [.adj]: بى پناه، بى پشتیبان، بیچاره، ضعیف

faintish ==> غشى، ضعیف

feeblish ==> ضعیف، ضعیف نما

flagging ==> [.v]: پرچم، بیرق، علم، دم انبوه و پشمالوى سگ، زنبق، برگ شمشیرى، سنگ فرش، جاده سنگ فرش، پرچم دار کردن، پرچم زدن به، با پرچم علامت دادن، سنگفرش کردن، پایین افتادن، سست شدن، از پا افتادن، پژمرده کردن واژه هاى شامل flag


[ض َ]
{ع ص}
سست . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (مهذب الاسماء). ناتوان . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). نزیف . (دهار). ضعضاع . خَوّار. مسخول . روبع. خلاف قوی . بی بنیه . رمکة. رمق. سَقط. مسکین . جخب . (منتهی الارب ). یقال : ضعیف نعیف ; اتباع و ضعیف نحیف . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). ج ، ضعاف ، ضَعَفة، ضعفاء، ضَعْفی ، ضُعافی:
ای برّ تو رسیده بهر تنگچاره ای
از حال من ضعیف بیندیش پاره ای .

رودکی .


نکنی طاعت وآنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همی سخره و شاکار کنی .

کسائی .


چون ضعیفی افتد میان دو قوی توان دانست که حال چون باشد. (تاریخ بیهقی ). امیر را که برابر برادر و داماد ماست بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید. (تاریخ بیهقی ص 689).
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.

ناصرخسرو.


زآنم ضعیف تن که دلم ناتوان شده ست
دل ناتوان شود کش از انده بود غذا.

مسعودسعد.


رهروان را ز نطق نَبْوَد ساز
پیل فربه بود ضعیف آواز.

سنائی .


هرکه رای ضعیف ... دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل میگراید. (کلیله و دمنه ). دوم خلیفتی که انصاف مظلومان ضعیف از ظالمان قوی بستاند.(کلیله و دمنه ). می بینم که کارهای زمانه روی به ادبار دارد... دوستیها ضعیف و عداوتها قوی . (کلیله و دمنه ). بعضی بطریق ارث دست در شاخی ضعیف زده . (کلیله ودمنه ).
آسمان را کسی نخواند ضعیف .

ظهیر.


ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیف است آنکه با شه شد حریف
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آن کو عاقبت اندیش نیست .

مولوی .


مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشّه باشددر ضعیفی خود مثل .

مولوی .


گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت آور تا از دشمن قوی زحمت نبینی . (گلستان ). خصم ضعیف را خوار نباید داشت . (قرةالعیون ).
کس عاشقی بقوت بازو نمی کند
اینجا تن ضعیف و دل خسته می خرند.

؟


* مغلوب هوی و هوس ، منه قوله تعالی : و خلق الانسان ضعیفاً (قرآن 4/28); ای یستمیله هواه .* کور. (لغت حمیری ). قیل منه : انّالنریک فینا ضعیفاً; ای اعمی .* زن .* مملوک . و فی الحدیث : اتقوا اللّه فی الضعیفین ;ای المراءة و المملوک . (منتهی الارب ).* در تعریفات جرجانی آمده است : ضعیف ، ما یکون فی ثبوته کلام کقرطاس بضم القاف فی قرطاس بکسرها.*گول . (منتهی الارب ).* آب دندان .
-حدیث ضعیف ; نزد امامیه روایتی باشدکه رواة آن سلسله ، جامع هیچیک از شرایط اقسام ثلثه صحیح و حسن و موثق نباشند به این نحو که بعضی از طبقات مشتمل بفاسق یا مجهول الحال و یا غیر اینها باشد.(تقسیم ابن طاووس ). در اصطلاح درایة و رجال ، ضعیف حدیثی است که فاقد شرایط سه حدیث حسن و صحیح و موثق باشد. و نیز در اصطلاح درایة از الفاظ قدح راوی و مردودالروایه بودن اوست . و جرجانی در تعریفات گوید: ضعیف من الحدیث ، ما کان ادنی مرتبة من الحسن و ضعفه یکون تارة لضعف بعض الرواة من عدم العدالة او سوء الحفظ او تهمة بعلل آخر مثل الارسال و الانقطاع و التدلیس . (تعریفات ).
-خبر ضعیف . رجوع به خبر واحد شود.
-ضعیف آواز ; آنکه آوای نرم دارد:
با قوی گو اگر بگوئی راز
زآنکه باشد قوی ضعیف آواز.

سنائی .


تقهّل ; ضعیف و نرم گردیدن آواز. (منتهی الارب ).
-ضعیف البنیه ; آنکه قوت او کم است . آنکه مزاج سست دارد.
-ضعیف التالیف ; جرجانی گوید: ان یکون تالیف اجزاء الکلام علی خلاف قانون النحو، کالاضمار قبل الذکر، لفظاً او معنی ً، نحو: ضرب غلامَه ُ زید.
-ضعیف الجثّه ; آنکه تن او خرد و کوچک است .
-ضعیف السند (خبر) ; خبری که سند آن ضعیف باشد.
-ضعیف القلب ; که دل او بیمار است . آنکه ترسنده است و زود هراسد و بیم آرد.
-ضعیف المزاج ; که ترکیب و ساختمان وی ضعیف است .
-ضعیف النفس ; آنکه اراده سست دارد.
-ضعیف چزان ; (در تداول عوام ) زبون گیر. آنکه ضعفا را آزارد.
-ضعیف چزانی ; عمل ضعیف چزان .
-ضعیف دل ; مرغ دل . ترسو: ضعیف دل ... را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه ).
-ضعیف رای ، ضعیف رای ; سست اراده . مضجوع . (منتهی الارب ). فیل الرای . سست عقل . (دهار). تفییل ; ضعیف رای خواندن . (تاج المصادر). غبن ; ضعیف رای شدن . (دهار) (تاج المصادر). فیلوله ; ضعیف رای شدن . (تاج المصادر).
-*غبین . (دهار). گول:
در کارخانه ای که ره علم و عقل نیست
وهم ضعیف رای فضولی چرا کند.

حافظ.


-ضعیف عقل ; ضفاطة، سست رای و ضعیف عقل شدن . وَبط. (منتهی الارب ).
[ض َ]
{اخ}
سمعانی در انساب گوید: ابومحمد عبداللّه بن محمد الضعیف ظنی ، انه من اهل الکوفة روی عن عبداللّه بن نمیر روی عنه عمربن سنان الطائی و غیره و هکذا ذکره ابوحاتم بن حیان فی کتاب الثقات قال و انما قیل له الضعیف لایقانه و ضبطه هذا قول ابی حاتم و سعمت انه انما قیل له الضعیف یعلی فی بدنه لنحافته و دسته (؟ ) لا انه ضعیف فی الحدیث و قال ابوحاتم الرازی عبداللّه بن محمدالضعیف صدوق من اهل طرسوس اصله بغدادی سمعت اباالعلاء احمدبن محمدبن الفضل الحافظ بجامع اصبهان انا ابوالفضل محمدبن طاهر المقدسی الحافظ اجازة سمعت ابااسحاق الحبال بمصر یقول سمعت ابامحمد عبدالغنی بن سعید الحافظ یقول رجلان جلیلان لحقهما لقبان لایستحقان معویةبن عبدالکریم الضال و انما ضل فی طریق مکة و عبداللّه بن محمد الضعیف و انما کان ضعیفاً فی جسده لا فی حدیثه و قد افردنا لهما جزازة . (انساب سمعانی ورق 362).