یغما
(یَ) [ تر. ] (اِ.) 1 - تاراج، غارت، چپاول . 2 - نام شهری در ترکستان که زیبارویان آن معروف بودند.
السلب , النهب , الکیس , الغنایم , الغنیمت
● booty, epredation, oot, illage, lunder, rey
غارت-تاراج
خودمانیswag ==> [.n]: تاب خوردن تلوتلو خوردن، بنوسان درآوردن، تاب دادن، غارت، گودال، استخر، کوله پشتىbooty ==> [.n]: غنیمت جنگى، غارت، تاراج، یغماdespoliation ==> غارت، یغماpillage ==> [.v. & n]: غارت، تاراج، یغما، غارت کردنplunder ==> [.vt. & n]: غارت، چپاول، تاراج، یغما، غنیمت، غارت کردن، چاپیدنravage ==> [.vt. & n]: غارت، یغما، تاخت و تاز، ویرانى، ستمگرى، ویران کردن، غارت کردن، تاخت و تاز کردن، بلا زده کردنsack ==> [.v]: کیسه، گونى، جوال، پیراهن گشاد و کوتاه، شراب سفید پر الکل و تلخ، یغما، غارتگرى، بیغما بردن، اخراج کردن یا شدن، در کیسه ریختن sack depredation ==> [.n]: غارت، تاراجprey ==> [.vt. & n]: شکار، نخجیر، صید، طعمه، قربانى، دستخوش، صید کردن، دستخوش ساختن، طعمه کردن prey
[ی َ]
{ا}
تاخت و تاراج و غارت و غنیمت و ربودگی . (ناظم الاطباء) (از برهان ). تاراج را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ اوبهی ). تالان . تاراج . چپو. غارت . چپاول . نهبة. (منتهی الارب ). نهیب . (منتهی الارب ). اغاره . (یادداشت مولف ):
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندراز پی یغما برافکند.
مبادا ور بود غارت از اسلام
همه شیراز یغمای تو باشد.
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ .
نگارنده را خود همین نقش بود
که شوریده را دل به یغما ربود.
نرگس سرمست و زلف کافر او در جهان
هرکه را جان و دلی دیدند یغما کرده اند.
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه رازآمده ای .
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان .
-به یغما برخاستن ; به غارت و چپاول قیام کردن . برای غارت برخاستن:
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست .
-به یغما بردن ; غارت کردن . تاراج نمودن . (یادداشت مولف ):
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند.
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد.
-به یغما دادن ; به غارت دادن . به تاراج دادن . غارت زده شدن:
دست چون جوزاش دادی گنج زر چون آفتاب
گنج زردادن به یغما برنتابد بیش از این .
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
-به یغما رفتن ; تاراج شدن . غارت گردیدن . (یادداشت مولف ):
نگفتمت که به یغمارود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را.
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلق از این شهر به یغما نرود.
-* برای غارت رفتن . به غارتگری رفتن:
اهل دل را گو نگه دارید چشم
کآن پری پیکر به یغما می رود .
-* رفتن به شهر یغما در ترکستان که حسن خیز است:
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما می روی .
دیگران باهمه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم .
-خوان یغما ; خوان و سفره ای که مردمان کریم بگسترانند و صلای عام دردهند. (ناظم الاطباء). خوانی که مردم یغما آن را به غارت برند و این معنی رفته رفته به مجاز بر خوان بخشندگانی که همگان را بدان دعوت کنند تا یغما شود و هیچ باقی نماند اطلاق شده است:
پراکنده ای گفتش ای خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار.
تو همچنان دل خلقی به نغمه ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
و رجوع به خوان شود.
-یغماچی ; غارتگر. چپاولگر.یغماگر:
همچو یغماچی که خانه می کند
زودزود انبان خود پر می کند.
-یغما شدن ; غارت شدن . تاراج گردیدن . (یادداشت مولف ):
ملکا بر بخور وکامروا زی کز تو
هرگز این مملکت و دولت یغما نشود.
{ا}
تاخت و تاراج و غارت و غنیمت و ربودگی . (ناظم الاطباء) (از برهان ). تاراج را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ اوبهی ). تالان . تاراج . چپو. غارت . چپاول . نهبة. (منتهی الارب ). نهیب . (منتهی الارب ). اغاره . (یادداشت مولف ):
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندراز پی یغما برافکند.
خاقانی .
مبادا ور بود غارت از اسلام
همه شیراز یغمای تو باشد.
سعدی .
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ .
سعدی (بوستان ).
نگارنده را خود همین نقش بود
که شوریده را دل به یغما ربود.
سعدی (بوستان ).
نرگس سرمست و زلف کافر او در جهان
هرکه را جان و دلی دیدند یغما کرده اند.
هندوشاه .
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه رازآمده ای .
حافظ.
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان .
حافظ.
-به یغما برخاستن ; به غارت و چپاول قیام کردن . برای غارت برخاستن:
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست .
سعدی .
-به یغما بردن ; غارت کردن . تاراج نمودن . (یادداشت مولف ):
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند.
سعدی (بوستان ).
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد.
حافظ.
-به یغما دادن ; به غارت دادن . به تاراج دادن . غارت زده شدن:
دست چون جوزاش دادی گنج زر چون آفتاب
گنج زردادن به یغما برنتابد بیش از این .
خاقانی .
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
سعدی .
-به یغما رفتن ; تاراج شدن . غارت گردیدن . (یادداشت مولف ):
نگفتمت که به یغمارود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را.
سعدی .
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلق از این شهر به یغما نرود.
سعدی .
-* برای غارت رفتن . به غارتگری رفتن:
اهل دل را گو نگه دارید چشم
کآن پری پیکر به یغما می رود
سعدی .
-* رفتن به شهر یغما در ترکستان که حسن خیز است:
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما می روی
سعدی .
دیگران باهمه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم
سعدی .
-خوان یغما ; خوان و سفره ای که مردمان کریم بگسترانند و صلای عام دردهند. (ناظم الاطباء). خوانی که مردم یغما آن را به غارت برند و این معنی رفته رفته به مجاز بر خوان بخشندگانی که همگان را بدان دعوت کنند تا یغما شود و هیچ باقی نماند اطلاق شده است:
پراکنده ای گفتش ای خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار.
سعدی (بوستان ).
تو همچنان دل خلقی به نغمه ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را.
سعدی .
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
و رجوع به خوان شود.
-یغماچی ; غارتگر. چپاولگر.یغماگر:
همچو یغماچی که خانه می کند
زودزود انبان خود پر می کند.
مولوی .
-یغما شدن ; غارت شدن . تاراج گردیدن . (یادداشت مولف ):
ملکا بر بخور وکامروا زی کز تو
هرگز این مملکت و دولت یغما نشود.
منوچهری .
[ی َ]
{اخ}
نام شهری در ترکستان که مردمان خوشگل و صاحب حسن دارد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) (از غیاث ) (از برهان ). نام شهری که خوبان بسیار از آنجا خیزند. شهری حسن خیز بود در ترکستان ، و مردم آن به تاراج و غارت همه چیز و از جمله خوان مشهور شده اند نزد شعرا: بت یغمایی . بتان یغما. خوبان یغما. (یادداشت مولف ): مشرق وی ناحیت تغزغز و جنوب وی رود خولندغون است که اندر رود کپی افتد و مغرب وی حدود خلخ است . و این ناحیتی است که در وی کشت و برز نیست مگر اندک و از وی مویهای بسیار خیزد و اندر او صیدهای بسیار است و خواسته های ایشان اسب است و گوسپند و اندر او دههاست اندکی ، چون برتوج و خیر مکی . و کاشغر بر سرحد است میان یغما و تبت و خرخیز و چین و کوه اغراج ارت اندر میان ناحیت یغما برود. (از حدودالعالم ).
میان مجلس شادی می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ گه از دست بت یغما.
الا رفیقا تا کی مرا شفا و دعا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
بزم تو افروخته به شمسه خلخ
رزم تو آراسته به دلبر یغما.
آراسته سپاهت و افروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما.
ای شاه غلامان تو دارند به اقطاع
چین و ختن و کاشغر و خلخ و یغما.
ای آفتاب یغما ای خلخی نژاده
هم ترک ماهرویی هم حور ماهزاده .
بر طارم هوای دل خود نشاط کن
با مهوشی که قبله یغما و طارم است .
همچو از خورشید مشرق سایه دامن درکشد
دامن از من درکشید آن ماه یغما و ختن .
کیخسرو هدی که غلامانْش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند.
لاف آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی از آن روح که در تبت و یغما بینند.
ای تاج گردون گاه تو مهدی دل آگاه تو
یک بنده درگاه تو صد چین و یغما داشته .
چو خاتون یغما به خلخال زر
زخرگاه خلخ برآورد سر
جهانی چو هندو به دودافکنی
چو یغما و خلخ شد از روشنی .
ز کوس شهنشه برآمد خروش
به یغما و خلخ درافتاد جوش .
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست .
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را.
-یغمابگ ترکستان ; کنایه از امیر وتوسعاً خوبرویان شهر یغما در ترکستان:
یغمابگ ترکستان بر زنگ بردلشکر
در حلقه بیخویشی بگریز هلا زوتر.
{اخ}
نام شهری در ترکستان که مردمان خوشگل و صاحب حسن دارد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) (از غیاث ) (از برهان ). نام شهری که خوبان بسیار از آنجا خیزند. شهری حسن خیز بود در ترکستان ، و مردم آن به تاراج و غارت همه چیز و از جمله خوان مشهور شده اند نزد شعرا: بت یغمایی . بتان یغما. خوبان یغما. (یادداشت مولف ): مشرق وی ناحیت تغزغز و جنوب وی رود خولندغون است که اندر رود کپی افتد و مغرب وی حدود خلخ است . و این ناحیتی است که در وی کشت و برز نیست مگر اندک و از وی مویهای بسیار خیزد و اندر او صیدهای بسیار است و خواسته های ایشان اسب است و گوسپند و اندر او دههاست اندکی ، چون برتوج و خیر مکی . و کاشغر بر سرحد است میان یغما و تبت و خرخیز و چین و کوه اغراج ارت اندر میان ناحیت یغما برود. (از حدودالعالم ).
میان مجلس شادی می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ گه از دست بت یغما.
فرخی .
الا رفیقا تا کی مرا شفا و دعا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق.
زینبی .
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
امیرمعزی .
بزم تو افروخته به شمسه خلخ
رزم تو آراسته به دلبر یغما.
امیرمعزی .
آراسته سپاهت و افروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما.
امیرمعزی .
ای شاه غلامان تو دارند به اقطاع
چین و ختن و کاشغر و خلخ و یغما.
امیرمعزی .
ای آفتاب یغما ای خلخی نژاده
هم ترک ماهرویی هم حور ماهزاده .
امیرمعزی .
بر طارم هوای دل خود نشاط کن
با مهوشی که قبله یغما و طارم است .
سوزنی .
همچو از خورشید مشرق سایه دامن درکشد
دامن از من درکشید آن ماه یغما و ختن .
سوزنی .
کیخسرو هدی که غلامانْش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند.
خاقانی .
لاف آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی از آن روح که در تبت و یغما بینند.
خاقانی .
ای تاج گردون گاه تو مهدی دل آگاه تو
یک بنده درگاه تو صد چین و یغما داشته .
خاقانی .
چو خاتون یغما به خلخال زر
زخرگاه خلخ برآورد سر
جهانی چو هندو به دودافکنی
چو یغما و خلخ شد از روشنی .
نظامی .
ز کوس شهنشه برآمد خروش
به یغما و خلخ درافتاد جوش .
نظامی .
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست .
نظامی .
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را.
سعدی .
-یغمابگ ترکستان ; کنایه از امیر وتوسعاً خوبرویان شهر یغما در ترکستان:
یغمابگ ترکستان بر زنگ بردلشکر
در حلقه بیخویشی بگریز هلا زوتر.
مولوی .
[ی َ]
{اخ}
رحیم یغمای جندقی ، فرزند حاجی ابراهیم قلی (1196-1276 ه' . ق.) و متخلص به یغما. از ده خور جندق و بیابانک واقع در میان کویر است . کودکی فقیر بود. گویند روزی امیر اسماعیل خان عامری فرمانروای جندق و بیابانک از ده خور می گذشت و یغما که شش هفت ساله بود با سلام و ادب و تعظیم مخصوص خود جلب توجه فرمانروا کرد. فرمانرواپرسید: پسر کجایی هستی ؟ بچه روستایی بی تامل گفت :
ما مردم خوریم !
فرمانروا را حاضرجوابی و طبع شعر او خوش آمد و از نام ونسبش پرسید. معلوم شد رحیم پسر حاج ابراهیم قلی است .حاکم او را به فرزندی برگزید و به تربیتش پرداخت و او به زودی در شمار منشیان خان حاکم درآمد. اما مقاومت و مخالفت خان حاکم با قوای دولتی به شکست او و اسارت یغما انجامید و او را با اسیران دیگر به خدمت سردار ذوالفقارخان سنانی بردند. وی ابتدا سپاهی و سپس منشی خان گردید ولی بعد با سعایت بدخواهان یاغی معرفی و گرفتار شد. سردار او را به چوب بست و بعد در سیاه چال زندان انداخت و سپس به تعقیب و شکنجه و تاراج اموال بستگان او پرداخت . پس از چندی از زندان آزاد شد و از آن پس به تقاضای حال و احوال تخلص خود را به یغما تغییر داد و در سلک درویشان درآمد و به سیر و سیاحت پرداخت و سفری به بغداد رفت و بعد به تهران آمد وبه وسیله حاجی میرزا آقاسی به حضور محمدشاه معرفی ودر دربار صاحب نام و نشان شد و سرانجام در سال 1276ه' . ق. در زادگاه خود بدرود زندگی گفت و در بقعه سیدداود به خاک سپرده شد. وی شاعر و غزلسرایی شوخ طبعو بذله گوی و نویسنده ای نقاد و حاضرجواب بود. گویند روزی حاج ملااحمد نراقی که از علمای بزرگ عصر بود دو بیت زیر را برای او خواند:
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند.
یغما همچنان به سکوت در وی می نگریست . نراقی پرسید چرا چیزی نمی گویی ؟ یغما جواب داد: منتظر فتوای سوم هستم !
از اشعار اوست :
بهار ار باده در ساغر نمی کردم چه می کردم ؟
ز ساغر گر دماغی تر نمی کردم چه می کردم ؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشه دیگر نمی کردم چه می کردم ؟
چرا گویند در خم ، خرقه صوفی فروکردی
به زهد آلوده بودم ، گر نمی کردم چه می کردم ؟
ملامت می کنندم کز چه برگشتی ز مژگانش ؟
هزیمت گر ز یک لشکر نمی کردم چه می کردم ؟
به اشک ار کیفر گیتی نمی دادم چه می دادم ؟
به آه ار چاره اختر نمی کردم چه می کردم ؟
ز شحنه ی ْ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمی کردم چه می کردم ؟
نگاه کن که نریزد، دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی به هوش باش که مستم
نه شیخ می دهدم توبه و نه پیر مغان می
زبس که توبه نمودم ، ز بس که توبه شکستم .
{اخ}
رحیم یغمای جندقی ، فرزند حاجی ابراهیم قلی (1196-1276 ه' . ق.) و متخلص به یغما. از ده خور جندق و بیابانک واقع در میان کویر است . کودکی فقیر بود. گویند روزی امیر اسماعیل خان عامری فرمانروای جندق و بیابانک از ده خور می گذشت و یغما که شش هفت ساله بود با سلام و ادب و تعظیم مخصوص خود جلب توجه فرمانروا کرد. فرمانرواپرسید: پسر کجایی هستی ؟ بچه روستایی بی تامل گفت :
ما مردم خوریم !
از اهل ادب دوریم !
فرمانروا را حاضرجوابی و طبع شعر او خوش آمد و از نام ونسبش پرسید. معلوم شد رحیم پسر حاج ابراهیم قلی است .حاکم او را به فرزندی برگزید و به تربیتش پرداخت و او به زودی در شمار منشیان خان حاکم درآمد. اما مقاومت و مخالفت خان حاکم با قوای دولتی به شکست او و اسارت یغما انجامید و او را با اسیران دیگر به خدمت سردار ذوالفقارخان سنانی بردند. وی ابتدا سپاهی و سپس منشی خان گردید ولی بعد با سعایت بدخواهان یاغی معرفی و گرفتار شد. سردار او را به چوب بست و بعد در سیاه چال زندان انداخت و سپس به تعقیب و شکنجه و تاراج اموال بستگان او پرداخت . پس از چندی از زندان آزاد شد و از آن پس به تقاضای حال و احوال تخلص خود را به یغما تغییر داد و در سلک درویشان درآمد و به سیر و سیاحت پرداخت و سفری به بغداد رفت و بعد به تهران آمد وبه وسیله حاجی میرزا آقاسی به حضور محمدشاه معرفی ودر دربار صاحب نام و نشان شد و سرانجام در سال 1276ه' . ق. در زادگاه خود بدرود زندگی گفت و در بقعه سیدداود به خاک سپرده شد. وی شاعر و غزلسرایی شوخ طبعو بذله گوی و نویسنده ای نقاد و حاضرجواب بود. گویند روزی حاج ملااحمد نراقی که از علمای بزرگ عصر بود دو بیت زیر را برای او خواند:
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند.
یغما همچنان به سکوت در وی می نگریست . نراقی پرسید چرا چیزی نمی گویی ؟ یغما جواب داد: منتظر فتوای سوم هستم !
از اشعار اوست :
بهار ار باده در ساغر نمی کردم چه می کردم ؟
ز ساغر گر دماغی تر نمی کردم چه می کردم ؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشه دیگر نمی کردم چه می کردم ؟
چرا گویند در خم ، خرقه صوفی فروکردی
به زهد آلوده بودم ، گر نمی کردم چه می کردم ؟
ملامت می کنندم کز چه برگشتی ز مژگانش ؟
هزیمت گر ز یک لشکر نمی کردم چه می کردم ؟
به اشک ار کیفر گیتی نمی دادم چه می دادم ؟
به آه ار چاره اختر نمی کردم چه می کردم ؟
ز شحنه ی ْ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمی کردم چه می کردم ؟
#
نگاه کن که نریزد، دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی به هوش باش که مستم
نه شیخ می دهدم توبه و نه پیر مغان می
زبس که توبه نمودم ، ز بس که توبه شکستم .
(از غزلیات و سرداریه یغمای جندقی صص 83-84).
[ی َ]
{ا}
تاخت و تاراج و غارت و غنیمت و ربودگی . (ناظم الاطباء) (از برهان ). تاراج را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ اوبهی ). تالان . تاراج . چپو. غارت . چپاول . نهبة. (منتهی الارب ). نهیب . (منتهی الارب ). اغاره . (یادداشت مولف ):
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندراز پی یغما برافکند.
مبادا ور بود غارت از اسلام
همه شیراز یغمای تو باشد.
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ .
نگارنده را خود همین نقش بود
که شوریده را دل به یغما ربود.
نرگس سرمست و زلف کافر او در جهان
هرکه را جان و دلی دیدند یغما کرده اند.
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه رازآمده ای .
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان .
-به یغما برخاستن ; به غارت و چپاول قیام کردن . برای غارت برخاستن:
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست .
-به یغما بردن ; غارت کردن . تاراج نمودن . (یادداشت مولف ):
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند.
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد.
-به یغما دادن ; به غارت دادن . به تاراج دادن . غارت زده شدن:
دست چون جوزاش دادی گنج زر چون آفتاب
گنج زردادن به یغما برنتابد بیش از این .
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
-به یغما رفتن ; تاراج شدن . غارت گردیدن . (یادداشت مولف ):
نگفتمت که به یغمارود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را.
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلق از این شهر به یغما نرود.
-* برای غارت رفتن . به غارتگری رفتن:
اهل دل را گو نگه دارید چشم
کآن پری پیکر به یغما می رود .
-* رفتن به شهر یغما در ترکستان که حسن خیز است:
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما می روی .
دیگران باهمه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم .
-خوان یغما ; خوان و سفره ای که مردمان کریم بگسترانند و صلای عام دردهند. (ناظم الاطباء). خوانی که مردم یغما آن را به غارت برند و این معنی رفته رفته به مجاز بر خوان بخشندگانی که همگان را بدان دعوت کنند تا یغما شود و هیچ باقی نماند اطلاق شده است:
پراکنده ای گفتش ای خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار.
تو همچنان دل خلقی به نغمه ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
و رجوع به خوان شود.
-یغماچی ; غارتگر. چپاولگر.یغماگر:
همچو یغماچی که خانه می کند
زودزود انبان خود پر می کند.
-یغما شدن ; غارت شدن . تاراج گردیدن . (یادداشت مولف ):
ملکا بر بخور وکامروا زی کز تو
هرگز این مملکت و دولت یغما نشود.
{ا}
تاخت و تاراج و غارت و غنیمت و ربودگی . (ناظم الاطباء) (از برهان ). تاراج را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ اوبهی ). تالان . تاراج . چپو. غارت . چپاول . نهبة. (منتهی الارب ). نهیب . (منتهی الارب ). اغاره . (یادداشت مولف ):
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندراز پی یغما برافکند.
خاقانی .
مبادا ور بود غارت از اسلام
همه شیراز یغمای تو باشد.
سعدی .
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ .
سعدی (بوستان ).
نگارنده را خود همین نقش بود
که شوریده را دل به یغما ربود.
سعدی (بوستان ).
نرگس سرمست و زلف کافر او در جهان
هرکه را جان و دلی دیدند یغما کرده اند.
هندوشاه .
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه رازآمده ای .
حافظ.
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان .
حافظ.
-به یغما برخاستن ; به غارت و چپاول قیام کردن . برای غارت برخاستن:
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست .
سعدی .
-به یغما بردن ; غارت کردن . تاراج نمودن . (یادداشت مولف ):
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند.
سعدی (بوستان ).
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد.
حافظ.
-به یغما دادن ; به غارت دادن . به تاراج دادن . غارت زده شدن:
دست چون جوزاش دادی گنج زر چون آفتاب
گنج زردادن به یغما برنتابد بیش از این .
خاقانی .
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
سعدی .
-به یغما رفتن ; تاراج شدن . غارت گردیدن . (یادداشت مولف ):
نگفتمت که به یغمارود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را.
سعدی .
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلق از این شهر به یغما نرود.
سعدی .
-* برای غارت رفتن . به غارتگری رفتن:
اهل دل را گو نگه دارید چشم
کآن پری پیکر به یغما می رود
سعدی .
-* رفتن به شهر یغما در ترکستان که حسن خیز است:
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما می روی
سعدی .
دیگران باهمه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم
سعدی .
-خوان یغما ; خوان و سفره ای که مردمان کریم بگسترانند و صلای عام دردهند. (ناظم الاطباء). خوانی که مردم یغما آن را به غارت برند و این معنی رفته رفته به مجاز بر خوان بخشندگانی که همگان را بدان دعوت کنند تا یغما شود و هیچ باقی نماند اطلاق شده است:
پراکنده ای گفتش ای خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار.
سعدی (بوستان ).
تو همچنان دل خلقی به نغمه ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را.
سعدی .
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
و رجوع به خوان شود.
-یغماچی ; غارتگر. چپاولگر.یغماگر:
همچو یغماچی که خانه می کند
زودزود انبان خود پر می کند.
مولوی .
-یغما شدن ; غارت شدن . تاراج گردیدن . (یادداشت مولف ):
ملکا بر بخور وکامروا زی کز تو
هرگز این مملکت و دولت یغما نشود.
منوچهری .
[ی َ]
{اخ}
نام شهری در ترکستان که مردمان خوشگل و صاحب حسن دارد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) (از غیاث ) (از برهان ). نام شهری که خوبان بسیار از آنجا خیزند. شهری حسن خیز بود در ترکستان ، و مردم آن به تاراج و غارت همه چیز و از جمله خوان مشهور شده اند نزد شعرا: بت یغمایی . بتان یغما. خوبان یغما. (یادداشت مولف ): مشرق وی ناحیت تغزغز و جنوب وی رود خولندغون است که اندر رود کپی افتد و مغرب وی حدود خلخ است . و این ناحیتی است که در وی کشت و برز نیست مگر اندک و از وی مویهای بسیار خیزد و اندر او صیدهای بسیار است و خواسته های ایشان اسب است و گوسپند و اندر او دههاست اندکی ، چون برتوج و خیر مکی . و کاشغر بر سرحد است میان یغما و تبت و خرخیز و چین و کوه اغراج ارت اندر میان ناحیت یغما برود. (از حدودالعالم ).
میان مجلس شادی می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ گه از دست بت یغما.
الا رفیقا تا کی مرا شفا و دعا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
بزم تو افروخته به شمسه خلخ
رزم تو آراسته به دلبر یغما.
آراسته سپاهت و افروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما.
ای شاه غلامان تو دارند به اقطاع
چین و ختن و کاشغر و خلخ و یغما.
ای آفتاب یغما ای خلخی نژاده
هم ترک ماهرویی هم حور ماهزاده .
بر طارم هوای دل خود نشاط کن
با مهوشی که قبله یغما و طارم است .
همچو از خورشید مشرق سایه دامن درکشد
دامن از من درکشید آن ماه یغما و ختن .
کیخسرو هدی که غلامانْش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند.
لاف آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی از آن روح که در تبت و یغما بینند.
ای تاج گردون گاه تو مهدی دل آگاه تو
یک بنده درگاه تو صد چین و یغما داشته .
چو خاتون یغما به خلخال زر
زخرگاه خلخ برآورد سر
جهانی چو هندو به دودافکنی
چو یغما و خلخ شد از روشنی .
ز کوس شهنشه برآمد خروش
به یغما و خلخ درافتاد جوش .
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست .
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را.
-یغمابگ ترکستان ; کنایه از امیر وتوسعاً خوبرویان شهر یغما در ترکستان:
یغمابگ ترکستان بر زنگ بردلشکر
در حلقه بیخویشی بگریز هلا زوتر.
{اخ}
نام شهری در ترکستان که مردمان خوشگل و صاحب حسن دارد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) (از غیاث ) (از برهان ). نام شهری که خوبان بسیار از آنجا خیزند. شهری حسن خیز بود در ترکستان ، و مردم آن به تاراج و غارت همه چیز و از جمله خوان مشهور شده اند نزد شعرا: بت یغمایی . بتان یغما. خوبان یغما. (یادداشت مولف ): مشرق وی ناحیت تغزغز و جنوب وی رود خولندغون است که اندر رود کپی افتد و مغرب وی حدود خلخ است . و این ناحیتی است که در وی کشت و برز نیست مگر اندک و از وی مویهای بسیار خیزد و اندر او صیدهای بسیار است و خواسته های ایشان اسب است و گوسپند و اندر او دههاست اندکی ، چون برتوج و خیر مکی . و کاشغر بر سرحد است میان یغما و تبت و خرخیز و چین و کوه اغراج ارت اندر میان ناحیت یغما برود. (از حدودالعالم ).
میان مجلس شادی می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ گه از دست بت یغما.
فرخی .
الا رفیقا تا کی مرا شفا و دعا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق.
زینبی .
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
امیرمعزی .
بزم تو افروخته به شمسه خلخ
رزم تو آراسته به دلبر یغما.
امیرمعزی .
آراسته سپاهت و افروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما.
امیرمعزی .
ای شاه غلامان تو دارند به اقطاع
چین و ختن و کاشغر و خلخ و یغما.
امیرمعزی .
ای آفتاب یغما ای خلخی نژاده
هم ترک ماهرویی هم حور ماهزاده .
امیرمعزی .
بر طارم هوای دل خود نشاط کن
با مهوشی که قبله یغما و طارم است .
سوزنی .
همچو از خورشید مشرق سایه دامن درکشد
دامن از من درکشید آن ماه یغما و ختن .
سوزنی .
کیخسرو هدی که غلامانْش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند.
خاقانی .
لاف آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی از آن روح که در تبت و یغما بینند.
خاقانی .
ای تاج گردون گاه تو مهدی دل آگاه تو
یک بنده درگاه تو صد چین و یغما داشته .
خاقانی .
چو خاتون یغما به خلخال زر
زخرگاه خلخ برآورد سر
جهانی چو هندو به دودافکنی
چو یغما و خلخ شد از روشنی .
نظامی .
ز کوس شهنشه برآمد خروش
به یغما و خلخ درافتاد جوش .
نظامی .
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست .
نظامی .
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را.
سعدی .
-یغمابگ ترکستان ; کنایه از امیر وتوسعاً خوبرویان شهر یغما در ترکستان:
یغمابگ ترکستان بر زنگ بردلشکر
در حلقه بیخویشی بگریز هلا زوتر.
مولوی .
[ی َ]
{اخ}
رحیم یغمای جندقی ، فرزند حاجی ابراهیم قلی (1196-1276 ه' . ق.) و متخلص به یغما. از ده خور جندق و بیابانک واقع در میان کویر است . کودکی فقیر بود. گویند روزی امیر اسماعیل خان عامری فرمانروای جندق و بیابانک از ده خور می گذشت و یغما که شش هفت ساله بود با سلام و ادب و تعظیم مخصوص خود جلب توجه فرمانروا کرد. فرمانرواپرسید: پسر کجایی هستی ؟ بچه روستایی بی تامل گفت :
ما مردم خوریم !
فرمانروا را حاضرجوابی و طبع شعر او خوش آمد و از نام ونسبش پرسید. معلوم شد رحیم پسر حاج ابراهیم قلی است .حاکم او را به فرزندی برگزید و به تربیتش پرداخت و او به زودی در شمار منشیان خان حاکم درآمد. اما مقاومت و مخالفت خان حاکم با قوای دولتی به شکست او و اسارت یغما انجامید و او را با اسیران دیگر به خدمت سردار ذوالفقارخان سنانی بردند. وی ابتدا سپاهی و سپس منشی خان گردید ولی بعد با سعایت بدخواهان یاغی معرفی و گرفتار شد. سردار او را به چوب بست و بعد در سیاه چال زندان انداخت و سپس به تعقیب و شکنجه و تاراج اموال بستگان او پرداخت . پس از چندی از زندان آزاد شد و از آن پس به تقاضای حال و احوال تخلص خود را به یغما تغییر داد و در سلک درویشان درآمد و به سیر و سیاحت پرداخت و سفری به بغداد رفت و بعد به تهران آمد وبه وسیله حاجی میرزا آقاسی به حضور محمدشاه معرفی ودر دربار صاحب نام و نشان شد و سرانجام در سال 1276ه' . ق. در زادگاه خود بدرود زندگی گفت و در بقعه سیدداود به خاک سپرده شد. وی شاعر و غزلسرایی شوخ طبعو بذله گوی و نویسنده ای نقاد و حاضرجواب بود. گویند روزی حاج ملااحمد نراقی که از علمای بزرگ عصر بود دو بیت زیر را برای او خواند:
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند.
یغما همچنان به سکوت در وی می نگریست . نراقی پرسید چرا چیزی نمی گویی ؟ یغما جواب داد: منتظر فتوای سوم هستم !
از اشعار اوست :
بهار ار باده در ساغر نمی کردم چه می کردم ؟
ز ساغر گر دماغی تر نمی کردم چه می کردم ؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشه دیگر نمی کردم چه می کردم ؟
چرا گویند در خم ، خرقه صوفی فروکردی
به زهد آلوده بودم ، گر نمی کردم چه می کردم ؟
ملامت می کنندم کز چه برگشتی ز مژگانش ؟
هزیمت گر ز یک لشکر نمی کردم چه می کردم ؟
به اشک ار کیفر گیتی نمی دادم چه می دادم ؟
به آه ار چاره اختر نمی کردم چه می کردم ؟
ز شحنه ی ْ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمی کردم چه می کردم ؟
نگاه کن که نریزد، دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی به هوش باش که مستم
نه شیخ می دهدم توبه و نه پیر مغان می
زبس که توبه نمودم ، ز بس که توبه شکستم .
{اخ}
رحیم یغمای جندقی ، فرزند حاجی ابراهیم قلی (1196-1276 ه' . ق.) و متخلص به یغما. از ده خور جندق و بیابانک واقع در میان کویر است . کودکی فقیر بود. گویند روزی امیر اسماعیل خان عامری فرمانروای جندق و بیابانک از ده خور می گذشت و یغما که شش هفت ساله بود با سلام و ادب و تعظیم مخصوص خود جلب توجه فرمانروا کرد. فرمانرواپرسید: پسر کجایی هستی ؟ بچه روستایی بی تامل گفت :
ما مردم خوریم !
از اهل ادب دوریم !
فرمانروا را حاضرجوابی و طبع شعر او خوش آمد و از نام ونسبش پرسید. معلوم شد رحیم پسر حاج ابراهیم قلی است .حاکم او را به فرزندی برگزید و به تربیتش پرداخت و او به زودی در شمار منشیان خان حاکم درآمد. اما مقاومت و مخالفت خان حاکم با قوای دولتی به شکست او و اسارت یغما انجامید و او را با اسیران دیگر به خدمت سردار ذوالفقارخان سنانی بردند. وی ابتدا سپاهی و سپس منشی خان گردید ولی بعد با سعایت بدخواهان یاغی معرفی و گرفتار شد. سردار او را به چوب بست و بعد در سیاه چال زندان انداخت و سپس به تعقیب و شکنجه و تاراج اموال بستگان او پرداخت . پس از چندی از زندان آزاد شد و از آن پس به تقاضای حال و احوال تخلص خود را به یغما تغییر داد و در سلک درویشان درآمد و به سیر و سیاحت پرداخت و سفری به بغداد رفت و بعد به تهران آمد وبه وسیله حاجی میرزا آقاسی به حضور محمدشاه معرفی ودر دربار صاحب نام و نشان شد و سرانجام در سال 1276ه' . ق. در زادگاه خود بدرود زندگی گفت و در بقعه سیدداود به خاک سپرده شد. وی شاعر و غزلسرایی شوخ طبعو بذله گوی و نویسنده ای نقاد و حاضرجواب بود. گویند روزی حاج ملااحمد نراقی که از علمای بزرگ عصر بود دو بیت زیر را برای او خواند:
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند.
یغما همچنان به سکوت در وی می نگریست . نراقی پرسید چرا چیزی نمی گویی ؟ یغما جواب داد: منتظر فتوای سوم هستم !
از اشعار اوست :
بهار ار باده در ساغر نمی کردم چه می کردم ؟
ز ساغر گر دماغی تر نمی کردم چه می کردم ؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشه دیگر نمی کردم چه می کردم ؟
چرا گویند در خم ، خرقه صوفی فروکردی
به زهد آلوده بودم ، گر نمی کردم چه می کردم ؟
ملامت می کنندم کز چه برگشتی ز مژگانش ؟
هزیمت گر ز یک لشکر نمی کردم چه می کردم ؟
به اشک ار کیفر گیتی نمی دادم چه می دادم ؟
به آه ار چاره اختر نمی کردم چه می کردم ؟
ز شحنه ی ْ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمی کردم چه می کردم ؟
#
نگاه کن که نریزد، دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی به هوش باش که مستم
نه شیخ می دهدم توبه و نه پیر مغان می
زبس که توبه نمودم ، ز بس که توبه شکستم .
(از غزلیات و سرداریه یغمای جندقی صص 83-84).