کید
(کَ یا کِ) [ ع . ] (مص ل .) مکر، فریب .
● ploy, tratagem, trategy, rick
ploy ==> تمحید، عمل، اقدام، کار، امر، ورزش، خوشى، وجدstratagem ==> [.n]: حیله جنگى، تدبیر جنگى، لشکر آرایى، تمجیدstrategy ==> [.n]: رزم آرایى، استراتژى، فن تدابیر جنگى، فن لشکرکشى، حیلهtrick ==> [.vt. & n]: حیله، نیرنگ، خدعه، شعبده بازى، حقه، لم، رمز، فوت و فن، حیله زدن، حقه بازى کردن، شوخى کردن trick
[ک َ / ک]
{ا}
چیزی را گویند که بدان طلا و نقره و امثال آن را به هم وصل کنند، و آن را به عربی لحیم خوانند. (برهان ). لحیم و آنچه بدان طلا و نقره را پیوند کنند. (ناظم الاطباء). به معنی لحیم طلا و نقره به بای موحده است . (فرهنگ رشیدی ).
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا به کار نیاید سریشم و کیدا .
* (اخ ) نام ستاره ای منحوس که به هندی کیت نامند. (غیاث ). در علم احکام نجوم ، نجم نحسی در آسمان که دیده نشود و برای او حساب معلومی است که بدان حساب ، جای او را استخراج کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خانه طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه .
-کید قاطع ; نام کوکبی منحوس دم دار، و آن قاطع اعمار است . ظاهراً مفرس کیت است که به یای مجهول در هند نام ستاره ای منحوس است . (غیاث ) (آنندراج ). نام یکی از ذوات الاذناب است که احکامیان آن را سخت شوم نهند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
یا نحوس کیدقاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند.
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر.
{ا}
چیزی را گویند که بدان طلا و نقره و امثال آن را به هم وصل کنند، و آن را به عربی لحیم خوانند. (برهان ). لحیم و آنچه بدان طلا و نقره را پیوند کنند. (ناظم الاطباء). به معنی لحیم طلا و نقره به بای موحده است .
از آنکه
مرا به کار نیاید سریشم و کیدا
دقیقی (از لغت فرس اسدی ).
* (اخ ) نام ستاره ای منحوس که به هندی کیت نامند. (غیاث ). در علم احکام نجوم ، نجم نحسی در آسمان که دیده نشود و برای او حساب معلومی است که بدان حساب ، جای او را استخراج کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خانه طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه .
خاقانی .
-کید قاطع ; نام کوکبی منحوس دم دار، و آن قاطع اعمار است . ظاهراً مفرس کیت است که به یای مجهول در هند نام ستاره ای منحوس است . (غیاث ) (آنندراج ). نام یکی از ذوات الاذناب است که احکامیان آن را سخت شوم نهند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
یا نحوس کیدقاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند.
خاقانی (از یادداشت ایضاً).
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر.
خاقانی .
[ک َ]
{اخ}
نام نوشابه بردعی بوده که قیدافه معرب آن شده ، و اصل در آن کندابه یعنی آب قند بوده است ، نوشابه نیز به همان معنی است و قند معرب کند است . (انجمن آرا) (آنندراج ). و رجوع به کیدپا شود.
{اخ}
نام نوشابه بردعی بوده که قیدافه معرب آن شده ، و اصل در آن کندابه یعنی آب قند بوده است ، نوشابه نیز به همان معنی است
[ک َ]
{ع مص}
بد سگالیدن . (ترجمان القرآن ). بد سگالیدن . مکیدو مکیدة مثله . (منتهی الارب ) (آنندراج ).* خدعه کردن با کسی و مکر کردن با او. (ناظم الاطباء): کاده یکیده کیداً; خدعه و مکر کرد با وی . مکیدة اسم است از آن . (از اقرب الموارد).* خدعه و مکر آموختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و بدین معنی تفسیر شده است «کذلک کدنا لیوسف » (قرآن 12/76); یعنی یوسف را کید آموختیم بر برادرانش .* جنگیدن با کسی . (از اقرب الموارد). آتش برآوردن آتش زنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد): کاد الزند النار; آتش برآورد آتش زنه . (ناظم الاطباء).* قی کردن .* کوشیدن زاغ در بانگ کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).* با هم مروسیدن . یقال : هو یکیده ; ای یعالجه . (منتهی الارب ). با هم مروسیدن . (آنندراج ). همت گماشتن و پرداختن به کاری . (از اقرب الموارد).* مردن . یقال : هو یکید بنفسه ; ای یجود بها. (منتهی الارب ). مردن . (آنندراج ). مردن ، و گویند: «رایته یکید بنفسه »; یعنی او را دیدم که در جان کندن رنج می کشید. (از اقرب الموارد). کاد فلان بنفسه ; مرد فلان . (ناظم الاطباء).* حیض آوردن زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): کادت المراءة; حایض شد آن زن . (ناظم الاطباء).* آهنگ نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).* نزدیک شدن کار که بشود، و یقال : کاد یفعل کذا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). کاد یفعل کذا; نزدیک شد این کار را بکند (واوی و یائی ). (ناظم الاطباء). رجوع به کَوْد شود.* درشتی نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : لا کیداً و لا هماً; یعنی نه درشتی می کنم و نه قصد. و الفعل من ضرب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لا و اللّه کیداً و لا هماً; یعنی نه حیله می کنم ونه قصد می کنم ; این جمله را کسی گوید که بر کاری واداشته شود که آن را ناپسند دارد. (از اقرب الموارد).
{ع مص}
بد سگالیدن . (ترجمان القرآن ). بد سگالیدن . مکیدو مکیدة مثله . (منتهی الارب ) (آنندراج ).* خدعه کردن با کسی و مکر کردن با او. (ناظم الاطباء): کاده یکیده کیداً; خدعه و مکر کرد با وی . مکیدة اسم است از آن . (از اقرب الموارد).* خدعه و مکر آموختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و بدین معنی تفسیر شده است «کذلک کدنا لیوسف » (قرآن 12/76); یعنی یوسف را کید آموختیم بر برادرانش .* جنگیدن با کسی . (از اقرب الموارد). آتش برآوردن آتش زنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد): کاد الزند النار; آتش برآورد آتش زنه . (ناظم الاطباء).* قی کردن .* کوشیدن زاغ در بانگ کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).* با هم مروسیدن . یقال : هو یکیده ; ای یعالجه . (منتهی الارب ). با هم مروسیدن . (آنندراج ). همت گماشتن و پرداختن به کاری . (از اقرب الموارد).* مردن . یقال : هو یکید بنفسه ; ای یجود بها. (منتهی الارب ). مردن . (آنندراج ). مردن ، و گویند: «رایته یکید بنفسه »; یعنی او را دیدم که در جان کندن رنج می کشید. (از اقرب الموارد). کاد فلان بنفسه ; مرد فلان . (ناظم الاطباء).* حیض آوردن زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): کادت المراءة; حایض شد آن زن . (ناظم الاطباء).* آهنگ نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).* نزدیک شدن کار که بشود، و یقال : کاد یفعل کذا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). کاد یفعل کذا; نزدیک شد این کار را بکند (واوی و یائی ). (ناظم الاطباء). رجوع به کَوْد شود.* درشتی نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : لا کیداً و لا هماً; یعنی نه درشتی می کنم و نه قصد. و الفعل من ضرب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لا و اللّه کیداً و لا هماً; یعنی نه حیله می کنم ونه قصد می کنم ; این جمله را کسی گوید که بر کاری واداشته شود که آن را ناپسند دارد. (از اقرب الموارد).
[ک َ]
{ع ا}
مکر و فریب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مکر و خبث . (اقرب الموارد).مکیدت . ترفند. دستان . مکر. فریب . (از یادداشت به خطمرحوم دهخدا). کید، اراده مضرت است پنهانی برای غیر، و آن از جانب خلق حیله ای ناپسند است و از جانب خدا تدبیر به حق است برای جزا دادن به اعمال خلق. (از تعریفات جرجانی ): ذلکم و ان اللّه موهن کید الکافرین . (قرآن 8/18). فقاتلوا اولیاء الشیطان ان کید الشیطان کان ضعیفاً. (قرآن 4/76). و ان تصبروا و تتقوا لایضرکم کیدهم شیئاً ان اللّه بما یعملون محیط. (قرآن 3/120).
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
محسّن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی
و جعفر را دگر رویی و صالح را دگر رایی .
بسیار کس به کید و حیلت خود هلاک گشتند. (کلیله و دمنه ).
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته ست
ایمن بود فریشته از کید اهرمن .
گیرم ز روی عقل همه زیرکیش هست
با کید روزگار به جز ابلهیش نیست .
کید حسود بدنسب با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب در راه طاها ریخته .
سلطان از کید او آگاه شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 245). امیر سیف الدوله این معنی بر قصد حساد و کید اضداد حمل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 201).
چو من سر سوی کید هندو نهم
از او کینه و کید یک سو نهم .
به کیدی که با کید درساختم
به پای خودش چون درانداختم .
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم .
بلاغت و ید بیضای موسی عمران
به کید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند نیش به سنگ.
همه ضعف و خاموشیش کید بود
مگس قند پنداشتش قید بود.
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز.
-کید اللّه ; مجازات خدای است مر مکاران را بر مکر آنها. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
-کید کردن ; مکر و نیرنگ به کار بردن . حیله و چاره اندیشی کردن : که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ، به جای آورده ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350).
* جنگ. یقال : غزا فلان و لم یلق کیداً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جنگ. (آنندراج ) (از اقرب الموارد):
آن یکی زد سیلیی مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را.
* قی ، و منه : «اذا بلغ الصائم الکید افطر». (اقرب الموارد).* چاره . (زمخشری ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حیله . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).
{ع ا}
مکر و فریب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مکر و خبث . (اقرب الموارد).مکیدت . ترفند. دستان . مکر. فریب . (از یادداشت به خطمرحوم دهخدا). کید، اراده مضرت است پنهانی برای غیر، و آن از جانب خلق حیله ای ناپسند است و از جانب خدا تدبیر به حق است برای جزا دادن به اعمال خلق. (از تعریفات جرجانی ): ذلکم و ان اللّه موهن کید الکافرین . (قرآن 8/18). فقاتلوا اولیاء الشیطان ان کید الشیطان کان ضعیفاً. (قرآن 4/76). و ان تصبروا و تتقوا لایضرکم کیدهم شیئاً ان اللّه بما یعملون محیط. (قرآن 3/120).
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
محسّن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی
و جعفر را دگر رویی و صالح را دگر رایی .
ناصرخسرو.
بسیار کس به کید و حیلت خود هلاک گشتند. (کلیله و دمنه ).
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته ست
ایمن بود فریشته از کید اهرمن .
امیرمعزی .
گیرم ز روی عقل همه زیرکیش هست
با کید روزگار به جز ابلهیش نیست .
خاقانی .
کید حسود بدنسب با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب در راه طاها ریخته .
خاقانی .
سلطان از کید او آگاه شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 245). امیر سیف الدوله این معنی بر قصد حساد و کید اضداد حمل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 201).
چو من سر سوی کید هندو نهم
از او کینه و کید یک سو نهم .
نظامی .
به کیدی که با کید درساختم
به پای خودش چون درانداختم .
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 434).
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم .
مولوی .
بلاغت و ید بیضای موسی عمران
به کید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی .
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند نیش به سنگ.
سعدی .
همه ضعف و خاموشیش کید بود
مگس قند پنداشتش قید بود.
سعدی .
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز.
حافظ.
-کید اللّه ; مجازات خدای است مر مکاران را بر مکر آنها. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
-کید کردن ; مکر و نیرنگ به کار بردن . حیله و چاره اندیشی کردن : که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ، به جای آورده ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350).
* جنگ. یقال : غزا فلان و لم یلق کیداً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جنگ. (آنندراج ) (از اقرب الموارد):
آن یکی زد سیلیی مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را.
مولوی .
* قی ، و منه : «اذا بلغ الصائم الکید افطر». (اقرب الموارد).* چاره . (زمخشری ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حیله . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).
[ک َ]
{اخ}
نام رای کنوج باشد که معاصر ذوالقرنین بوده و دخت او را اسکندر به حباله نکاح درآورد. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). و مخفف کیدار که یکی از راجه های هند است که معاصر اسکندر بود. (غیاث ):
یکی نامه بنوشت نزدیک کید
چو شیری که ارغنده گردد زصید.
چو نامه بر کید هندی رسید
فرستاده پادشا را بدید.
یکی شاه بد هند را کیدنام
خردمند و بینادل و شادکام .
[ اسکندر ] از آنجا به هندوستان رفت و فور بر دست وی کشته شد و کید هندی صلح خواست و دختر و طبیب و جام و فیلسوف را بفرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 56). و در شاهنامه نام او کید هندو گفته است ... (مجمل التواریخ و القصص ص 119).
چو من سر سوی کید هندو نهم
از او کینه وکید یک سو نهم .
فرستاده آمد به درگاه کید
سخن در هم افکند چون دام صید.
رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 56 و 119 شود.
{اخ}
نام رای کنوج باشد که معاصر ذوالقرنین بوده و دخت او را اسکندر به حباله نکاح درآورد. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). و مخفف کیدار که یکی از راجه های هند است که معاصر اسکندر بود. (غیاث ):
یکی نامه بنوشت نزدیک کید
چو شیری که ارغنده گردد زصید.
فردوسی .
چو نامه بر کید هندی رسید
فرستاده پادشا را بدید.
فردوسی .
یکی شاه بد هند را کیدنام
خردمند و بینادل و شادکام .
فردوسی .
[ اسکندر ] از آنجا به هندوستان رفت و فور بر دست وی کشته شد و کید هندی صلح خواست و دختر و طبیب و جام و فیلسوف را بفرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 56). و در شاهنامه نام او کید هندو گفته است ... (مجمل التواریخ و القصص ص 119).
چو من سر سوی کید هندو نهم
از او کینه وکید یک سو نهم .
نظامی .
فرستاده آمد به درگاه کید
سخن در هم افکند چون دام صید.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 345).
رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 56 و 119 شود.
[ک َ]
{اخ}
نام یکی از معبودان هندوان . (غیاث ).
{اخ}
نام یکی از معبودان هندوان . (غیاث ).
{اخ}
تامس .درام نویس انگلیسی که در سال 1558 م . در لندن متولد شد و به سال 1594 م . در همانجا درگذشت . او راست : «پمپه بزرگ»، «کرنلی »، «تراژدی اسپانیول ». (از لاروس ).