کمین
( کمین .) [ ع . ] (اِ.) شخص یا اشخاصی که برای حملة ناگهانی به دشمن در جایی پنهان شوند و منتظر فرصت مناسب باشند.
(کَ) (ص .) کمترین .
الکمین , احبط , اقل ما یمکن
● ambush, east
Minimal
روزنامه نگاری : ambuscade
عمومی : ambush
مهندسی صنایع :minimal
علوم نظامی : minimal
عمومی : ambush
مهندسی صنایع :minimal
علوم نظامی : minimal
ambuscade ==> [.v. & n]: (علوم نظامى) کمین، کمینگاه، یک دسته نظامى کمین کردهambush ==> [.vt. & n]: کمین، کینگاه، دام، سربازانى که درکمین نشسته اند، پناه گاه، مخفى گاه سربازان براى حمله، کمین کردن، در کمین نشستنforestall ==> [.vt]: پیش دستى کردن بر، پیش جستن بر، پیش افتادن، ممانعت کردن، کمین، کمینگاهminimal ==> کمین minimal least ==> [.adv. & adj. & n]: کمترین، کوچکترین، خردترین، اقل least
[ک َ]
{ع ا}
قوم پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ. (منتهی الارب ). گروهی که در جنگ پنهان نشینند به قصد دشمن و منه : الکمین فی الحرب حیلة. (ناظم الاطباء). قومی که به خدعه در جنگ پنهان شوند و آن چنان است که در نهانگاهی که کس بر آن آگاه نباشد خود را مخفی کنند و در انتهاز پدیدار شدن طلیعه سپاه دشمن باشند و بر ایشان تازند. (از اقرب الموارد). پنهان شونده در کارزار و جزآن . (غیاث ). و رجوع به ماده بعد شود.*دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب ).داخل در کار به نوعی که کسی دریافت نکند. (ناظم الاطباء). داخل در کار چنانکه کسی را بر آن آگاهی نباشد و گویند: هو فی ذلک الامر کمین . ج ، کُمَناء. (از اقرب الموارد).* هذا امر فیه کمین ; در این کار دغلی است که بدان آگاهی نیست . (از اقرب الموارد).
{ع ا}
قوم پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ. (منتهی الارب ). گروهی که در جنگ پنهان نشینند به قصد دشمن و منه : الکمین فی الحرب حیلة. (ناظم الاطباء). قومی که به خدعه در جنگ پنهان شوند و آن چنان است که در نهانگاهی که کس بر آن آگاه نباشد خود را مخفی کنند و در انتهاز پدیدار شدن طلیعه سپاه دشمن باشند و بر ایشان تازند. (از اقرب الموارد). پنهان شونده در کارزار و جزآن . (غیاث ). و رجوع به ماده بعد شود.*دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب ).داخل در کار به نوعی که کسی دریافت نکند. (ناظم الاطباء). داخل در کار چنانکه کسی را بر آن آگاهی نباشد و گویند: هو فی ذلک الامر کمین . ج ، کُمَناء. (از اقرب الموارد).* هذا امر فیه کمین ; در این کار دغلی است که بدان آگاهی نیست . (از اقرب الموارد).
[ک َ]
{از ع ، امص}
پنهان شدن به قصد دشمن و ناگاه بدر آمدن . و صاحب قاموس گوید: کسی که پنهان نشیند به قصد کسی ، پس ماخوذ باشد از کمون ، در این صورت صحیح بودن استعمال با لفظ کردن و گشادن و زدن و بردن و برآوردن و گرفتن که در فارسی مستعمل است بسیار مشکل می نماید و کمین گاه درست می شود یعنی جایی که صاحب چنین حالت نشیند و به تازی قرموص خوانند. (آنندراج ). پنهان شدن به قصد محاربه با دشمنان و ناگاه به درآمدن و جای پنهان شدن را کمین گاه گویند (انجمن آرا). پنهان شدن به قصد دشمن وشکار باشد چه جای پنهان شدن را کمین گاه و به عربی قرموص خوانند. (برهان ). نهان شدن به قصد دشمن یا شکارو جای پنهان شدن را کمین گاه و به تازی قرموص خوانند، لیکن در قاموس گوید: کسی که پنهان نشیند به قصد کسی آن را کمین گویند. (فرهنگ رشیدی ). پنهانی در جایی به قصد دشمن و یا شکار. (ناظم الاطباء). پنهان شدن به قصد دشمن یا صید و ناگاه به در آمدن . پنهان شدگی به قصد دشمن یا صید. (از فرهنگ فارسی معین ):
از ایشان شبیخون و از ما کمین
کشیدیم و جستیم هرگونه کین .
ور ایدون که ترسی همی از کمین
ز جنگآوران و ز مردان کین .
نباید که ایمن شوی از کمین
سپه باشد آسوده در دشت کین .
صد قلعه شاهانه را بر هم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را گردن شکستی بی کمین .
به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین .
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین .
راه از چپ وز راست بگرفت تا ازکمین خللی نزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348).
چو پیروز گردی بترس از خدای
همان از کمین مر سپه را بپای .
به زودی کشد بخت از آن خفته کین
چو بیداری او رابود در کمین .
تو چرانی گوروار وشیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن .
حوادث و آفات عارضی در کمین . (کلیله و دمنه ).
در کمین شکست دلهایی
دل فدای تو باد تا شکنی .
گلبن وصل ترا خارجفا در ره است
مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین .
روز از پی کمین چو سکندر کشد کمان
بر خیل شب هزیمت دارا برافکند.
یکی دُر جست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت .
قصد کمین کرده کمندافکنی
سیم زره ساخته رویین تنی .
هر صفت را که محو می کردند
صفتی نیز در کمین دیدم .
کاین سه را خصم است بسیار و عدو
در کمینت ایستد چون داند او.
تو کمان کشیده و درکمین که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بوداز همین که خدا نکرده خطا کنی .
-راه کسی را در کمین زدن ; ناگهان براو تاختن:
صد هزاران قرن پیشین را همین
مستی هستی بزد ره در کمین .
-کمین به لشکر اعدا برافکندن ; کمین گشادن . از نهانگاه بیرون آمدن و بر دشمن تاختن:
روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است
پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند.
و رجوع به کمین گشادن شود.
-کمین چیزی یا کسی نشستن ; در نهانگاه به انتظاراو بودن : گربه کمین موش نشسته بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-کمین نشاندن ; کسی را در نهانگاه قرار دادن ، تاختن دشمن را: دوهزار سوار سلطانی ترکمان در خرماستانهاشان کمین نشاندند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 244).
* (ا) مجازاً،به معنی کمین گاه آمده چنانکه گویند: فلانی در کمین است . (از غیاث ). محلی که در آن کمین کنند. کمین گاه . (فرهنگ فارسی معین ):
به جایی یکی بیشه دیدم به راه
نشانم ترا در کمین با سپاه .
امیر محمود پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
من رستم کمان کشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان .
مردان دلاور از کمین به درجستند و دست یکان یکان بر کتف بستند. (گلستان ).
-از کمین به در آمدن ; از کمینگاه ناگاه خارج شدن . (فرهنگ فارسی معین ). کمین گشادن . و رجوع به کمین گشادن شود.
-در کمین بودن ; در جایی مراقب دشمن یا صید بودن . (فرهنگ فارسی معین ). در کمینگاه بودن یا به قصد دشمن و شکار به انتظار فرصت بودن: مدتی متمادی می گذرد که در کمین این مرغان بوده ام . (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین ).
- در کمین نشستن ; نشستن در جای پنهان به انتظار دشمن و یا شکار. (ناظم الاطباء).* دام . (ناظم الاطباء).
{از ع ، امص}
از ایشان شبیخون و از ما کمین
کشیدیم و جستیم هرگونه کین .
فردوسی .
ور ایدون که ترسی همی از کمین
ز جنگآوران و ز مردان کین .
فردوسی .
نباید که ایمن شوی از کمین
سپه باشد آسوده در دشت کین .
فردوسی .
صد قلعه شاهانه را بر هم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را گردن شکستی بی کمین .
فرخی .
به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین .
فرخی .
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین .
فرخی .
راه از چپ وز راست بگرفت تا ازکمین خللی نزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348).
چو پیروز گردی بترس از خدای
همان از کمین مر سپه را بپای .
اسدی .
به زودی کشد بخت از آن خفته کین
چو بیداری او رابود در کمین .
اسدی .
تو چرانی گوروار وشیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن .
ناصرخسرو.
حوادث و آفات عارضی در کمین . (کلیله و دمنه ).
در کمین شکست دلهایی
دل فدای تو باد تا شکنی .
خاقانی .
گلبن وصل ترا خارجفا در ره است
مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین .
خاقانی .
روز از پی کمین چو سکندر کشد کمان
بر خیل شب هزیمت دارا برافکند.
خاقانی .
یکی دُر جست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت .
نظامی .
قصد کمین کرده کمندافکنی
سیم زره ساخته رویین تنی .
نظامی .
هر صفت را که محو می کردند
صفتی نیز در کمین دیدم .
عطار (دیوان چ نفیسی ص 188).
کاین سه را خصم است بسیار و عدو
در کمینت ایستد چون داند او.
مولوی .
تو کمان کشیده و درکمین که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بوداز همین که خدا نکرده خطا کنی .
هاتف .
-راه کسی را در کمین زدن ; ناگهان براو تاختن:
صد هزاران قرن پیشین را همین
مستی هستی بزد ره در کمین .
مولوی .
-کمین به لشکر اعدا برافکندن ; کمین گشادن . از نهانگاه بیرون آمدن و بر دشمن تاختن:
روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است
پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند.
خاقانی .
و رجوع به کمین گشادن شود.
-کمین چیزی یا کسی نشستن ; در نهانگاه به انتظاراو بودن : گربه کمین موش نشسته بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-کمین نشاندن ; کسی را در نهانگاه قرار دادن ، تاختن دشمن را: دوهزار سوار سلطانی ترکمان در خرماستانهاشان کمین نشاندند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 244).
* (ا) مجازاً،به معنی کمین گاه آمده چنانکه گویند: فلانی در کمین است . (از غیاث ). محلی که در آن کمین کنند. کمین گاه . (فرهنگ فارسی معین ):
به جایی یکی بیشه دیدم به راه
نشانم ترا در کمین با سپاه .
فردوسی .
امیر محمود پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
من رستم کمان کشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان .
خاقانی .
مردان دلاور از کمین به درجستند و دست یکان یکان بر کتف بستند. (گلستان ).
-از کمین به در آمدن ; از کمینگاه ناگاه خارج شدن . (فرهنگ فارسی معین ). کمین گشادن . و رجوع به کمین گشادن شود.
-در کمین بودن ; در جایی مراقب دشمن یا صید بودن . (فرهنگ فارسی معین ). در کمینگاه بودن یا به قصد دشمن و شکار به انتظار فرصت بودن: مدتی متمادی می گذرد که در کمین این مرغان بوده ام . (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین ).
- در کمین نشستن ; نشستن در جای پنهان به انتظار دشمن و یا شکار. (ناظم الاطباء).* دام . (ناظم الاطباء).
[ک َ]
{ص عالی}
به معنی کم و کمترین و کمینه آمده است . (آنندراج ). به معنی کم و کمترین . (انجمن آرا). کمترین . (فرهنگ فارسی معین ). کوچکترین . اقل:
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو به قدر از همه عالم زبری .
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکرتو باد.
صدیک از آنکه تو به کمین شاعری دهی
از بلعمی به عمری نگرفت رودکی .
بیش از عدد آنکه بود ذره خورشید
بخشد به کمین بنده خود در و لاًّلی .
کمین بنده اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین .
کمین مولای تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان .
بگذار که بنده کمینم
تا در صف بندگان نشینم .
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد.
* به معنی فرومایه هم آمده . (آنندراج ). فرومایه و دون و پست . (ناظم الاطباء). دون . پست . (فرهنگ فارسی معین ).* ناقص و ناتمام . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).* معیوب .* (ا) انگشت کوچک . (ناظم الاطباء).
{ص عالی}
به معنی کم و کمترین و کمینه آمده است . (آنندراج ). به معنی کم و کمترین . (انجمن آرا). کمترین . (فرهنگ فارسی معین ). کوچکترین . اقل:
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو به قدر از همه عالم زبری .
فرخی .
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکرتو باد.
مسعودسعد.
صدیک از آنکه تو به کمین شاعری دهی
از بلعمی به عمری نگرفت رودکی .
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بیش از عدد آنکه بود ذره خورشید
بخشد به کمین بنده خود در و لاًّلی .
سوزنی .
کمین بنده اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین .
سوزنی .
کمین مولای تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان .
نظامی
بگذار که بنده کمینم
تا در صف بندگان نشینم .
سعدی (گلستان ).
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد.
حافظ
* به معنی فرومایه هم آمده . (آنندراج ). فرومایه و دون و پست . (ناظم الاطباء). دون . پست . (فرهنگ فارسی معین ).* ناقص و ناتمام . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).* معیوب .* (ا) انگشت کوچک . (ناظم الاطباء).
[ک ُ]
{ص نسبی}
مرد شکم بزرگ و شکم خواره را گویند زیرا که کم به معنی شکم است .* (ا) بسحاق اطعمه به معنی شکنبه گوسفند که گیپاپزان پزند و خورند و خرند، گفته و قطعه سعدی را که در باب گل حمام گفته تضمین نموده . (آنندراج ) (انجمن آرا). شکنبه گوسفند که گیپاپزان پزند. (فرهنگ فارسی معین ):
صباحی در دکانی شیردانی
رسید از دست گیپایی به دستم
بدو گفتم که بریان یا کبابی
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا پاره ای اشکنبه بودم
ولیکن با برنج و نان نشستم
کمال همنشین بر من اثر کرد
ولیکن آن کمینم من که هستم .
{ص نسبی}
صباحی در دکانی شیردانی
رسید از دست گیپایی به دستم
بدو گفتم که بریان یا کبابی
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا پاره ای اشکنبه بودم
ولیکن با برنج و نان نشستم
کمال همنشین بر من اثر کرد
ولیکن آن کمینم من که هستم .
بسحاق اطعمه (از آنندراج و انجمن آرا).
[ک َ]
{اخ}
نام محالی است در فارس به سه منزلی شیراز. (انجمن آرا) (آنندراج ). نام یکی از دهستانهای هشتگانه بخش زرقان شهرستان شیراز است واز سیزده آبادی تشکیل یافته و در حدود 5200 تن سکنه دارد و قراء مهم آن سعادت آباد و علی آباد و بوکان است و راه شوسه شیراز به اصفهان از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 135). کمین وفاروق دو شهر است و توابع بسیار دارد و هوای معتدل و آب روان و غله و میوه بسیار... (نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 124). بلوک کمین از سردسیرات فارس و میانه شمال و مشرق شیراز است . درازای آن از ابتدای صحرای سرپنیران تا قوام آباد ده فرسخ و پهنای آن از اکبرآباد تا دولت آباد دو فرسخ و نیم . محدود است از جانب مشرق به بلوک قونقری و از طرف شمال به بلوک مشهد مرغاب و از سمت مغرب به بولک نایین و نواحی مرودشت واز جانب جنوب به نواحی ارسنجان و مرودشت . (فارسنامه ناصری ). و رجوع به نزهةالقلوب ج 3 ص 136 و 188 شود.
{اخ}
نام محالی است در فارس به سه منزلی شیراز. (انجمن آرا) (آنندراج ). نام یکی از دهستانهای هشتگانه بخش زرقان شهرستان شیراز است واز سیزده آبادی تشکیل یافته و در حدود 5200 تن سکنه دارد و قراء مهم آن سعادت آباد و علی آباد و بوکان است و راه شوسه شیراز به اصفهان از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 135). کمین وفاروق دو شهر است و توابع بسیار دارد و هوای معتدل و آب روان و غله و میوه بسیار... (نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 124). بلوک کمین از سردسیرات فارس و میانه شمال و مشرق شیراز است . درازای آن از ابتدای صحرای سرپنیران تا قوام آباد ده فرسخ و پهنای آن از اکبرآباد تا دولت آباد دو فرسخ و نیم . محدود است از جانب مشرق به بلوک قونقری و از طرف شمال به بلوک مشهد مرغاب و از سمت مغرب به بولک نایین و نواحی مرودشت واز جانب جنوب به نواحی ارسنجان و مرودشت . (فارسنامه ناصری ). و رجوع به نزهةالقلوب ج 3 ص 136 و 188 شود.