نقاش
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(نَ قّ) [ ع . ] (ص .) 1 - صورتگر، چهره - پرداز. 2 - کسی که در و دیوار و جز آن را رنگ می کند، رنگ کار.
الدرج , الصباغ
الدرج , الصباغ
نگارنده، نگارگر
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● painter
فارسی ایتالیایی
فرهنگ فارسی به ایتالیایی
sm
pittore
---------------- Ghowli@gmail.com

colorist ==> رنگ زن، نقاش

coloursit ==> رنگ زن، نقاش

drawer ==> کشو، برات کش، ساقى، طراح، نقاش، زیر شلوارى drawer

painter ==> نگارگر، نقاش، پیکرنگار


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َقْ قا]
{ع ص}
نگارگر. (مهذب الاسماء). نگارنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نگارکننده . (دهار). مزوّق.(دهار). صانع نقش . (از اقرب الموارد). آنکه نقش می کند و تصویر می کشد. مصوّر. صورتگر. چهره پرداز. چهره گشا. چهره گشای . پیکرنگار. (یادداشت مولف ):
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.

خسروانی (از لغت نامه اسدی ص 417).


چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه من ز خون دیده خضاب .

خسروانی .


ور چون تو به چین کرده نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است .

فرخی .


ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شددریای گنگ.

معزی .


از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.

معزی .


نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقاندیده صورت عنقاکند همی .

(از کلیله و دمنه ).


نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه ). نقاشان چین بر دست و قلم او آفرین می کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 236).
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم .

نظامی .


هرگز نکشید هیچ نقاش
چون صورت روی تو نگاری .

عطار.


ور بگیری کیست جست و جو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند.

مولوی .


به چشم طایفه ای کج همی نماید نقش
گمان برند که نقاش آن نه استادست .

سعدی .


نسخه این روی به نقاش بر
تا بکند توبه ز صورتگری .

سعدی .


فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند.

سعدی .


یوسف نبود چون تو در نیکوئی مکمل
نقاش نقش آخر بهتر کشد ز اول .

کاتبی .


* آنکه رنگارنگ می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). این انتساب عمل رنگ زدن به سقوف را می رساند. (از سمعانی ). رنگآمیز. آنکه رنگ کند. (یادداشت مولف ). آنکه در و دیوار خانه را رنگ می زند. رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود.* مذهّب و منبت کار و حکاک . (ناظم الاطباء).* آنکه نقشه فرش و قالی رسم کند.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َقْ قا]
{اخ}
دهی است از دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین . در 20هزارگزی شمال غربی آوج در منطقه کوهستانی سردسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار تامین می شود. محصولش غلات و سیب زمینی و اقسام میوه ها و عسل ، شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َقْ قا]
{اخ}
ابراهیم بن یحیی اندلسی مغربی قرطبی ، مکنی به ابواسحاق و ملقب و مشهور به نقاش ، از ریاضی دانان و منجمین معروف قرن پنجم هجری قمری است و آلت زرقاله در نجوم از اختراعات اوست و بدین مناسبت او را زرقالی و زرقلی و ولدالزرقیال نیز گفته اند. (از ریحانة الادب ج 4 ص 226). رجوع به کشف الظنون و تاریخ الحکماء ابن قفطی ص 22 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َقْ قا]
{اخ}
اسماعیل بن عبداللّه بن علی حلبی ، ملقب به منتخب الدین و مشهور به نقاش ، فقیه اصولی قرن هفتم و هشتم هجری قمری است . از موطنش حلب به مکه سفر کرد و از آنجا به یمن رفت و در زبید یمن مقام و منزلتی یافت و در همانجا به سال 711 ه' . ق. درگذشت . (از الاعلام زرکلی ج 1ص 315). رجوع به العقود اللولویه ج 1 ص 399 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َقْ قا]
{اخ}
علی بن عبدالقادربن محمد میقاتی ، ملقب به نورالدین و مشهور به نقاش ، از دانشمندان قرن نهم هجری قمری مصر است و در گاه شماری تصنیفاتی دارد. از آنجمله است «عمدةالحذاق فی العمل فی سائرالاًّفاق». وی به سال 880 ه' . ق. درگذشت . (از الاعلام زرکلی ج 5 ص 115). رجوع به الضوء اللامع ج 5 ص 242 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َقْ قا]
{اخ}
عیسی بن هبةاللّه بن عیسی ، مکنی به ابوعبداللّه و ملقب به نقاش از ادیبان و شاعران و ظریف طبعان قرن ششم بغداد است و به سال 544 ه' . ق. درگذشت . (از الاعلام زرکلی ج 5 ص 297). رجوع به فوات الوفیات ج 2 ص 120 و طبقات الاطباء ج 2 ص 162 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َقْ قا]
{اخ}
محمدبن حسن بن محمدبن زیادبن هرون موصلی بغدادی ، مکنی به ابوبکر، و معروف به نقاش و ابن النقاش ، محدث و مفسر قرن چهارم هجری قمری است . و از تصانیف اوست : ارم ذات العماد، الاشارة فی غرایب القرآن ، دلائل النبوة، شفاء الصدور معروف به تفسیر نقاش ، معجم اوسط و معجم صغیر و معجم کبیر، هر سه در اسماء و قراآت قرآن ، الموضح فی معانی القرآن . وی بین سالهای 350 - 352 ه' . ق. درگذشته است . (از ریحانة الادب ج 4 ص 227) (الاعلام زرکلی ج 6 ص 310). رجوع به کشف الظنون و تاریخ بغداد ج 2 ص 201 و ابن خلکان ج 2 ص 65 و الفهرست ابن ندیم ص 50 و ارشادالادیب ج 6 ص 496 و غایةالنهایة ج 2 ص 119 و میزان الاعتدال ج 3 ص 45 و مفتاح السعادة ج 1 ص 416 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َقْ قا]
{اخ}
محمدطاهر کاشانی متخلص به نقاش ، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است و در کاشان به نقشبندی اشتغال داشته است ، او راست :
بی بصیرت را عنان در دست نفس سرکش است
می برد هر جا که می خواهدعصاکش کور را.
سررشته وجود و عدم بسته من است
من در میانه همچو گره هیچکاره ام .
(از تذکره نصرآبادی ص 370) (نگارستان سخن ص 125).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َقْ قا]
{اخ}
محمدبن علی بن عمروبن مهدی اصفهانی ، مکنی به ابوسعید و مشهور به نقاش از ثقات محدثین قرن چهارم و پنجم هجری قمری است . برای استماع و جمع کردن احادیث به مکه و مدینه و بغداد و بصره و کوفه و مرو و جرجان و هرات و دینور و نیشابور و همدان و نهاوند سفر کرد، او راست کتاب القضاة و الشهود. وی به سال 414 ه' .ق. درگذشت . (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 160). رجوع به الرسالة المستطرفه ص 27 و تذکرة الحفاظ ج 3 ص 246 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َقْ قا]
{اخ}
محمد قاسم اصفهانی ، متخلص به نقاش از شاعران متاخر است . او راست :
در پای خمی دیده پیمانه ضیا یافت
کوری به قدمگاه می ناب شفا یافت .
رجوع به صبح گلشن ص 536 شود.