نافه
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(فِ) [ په . ] (اِ.) 1 - ناف آهوی مشک . 2 - ماده ای که در ناف آهوی مشک جمع می شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ف َ / ف]
{ا}
پهلوی : نافَک (ناف )، بلوچی : ناپَگ ، نافَگ ، نافَغ (ناف )، کردی : نابک (ناف )، ارمنی : نَپَک (کیسه مشک )، افغانی دخیل : نافه (کیسه مشک )، ایضاً کردی : ناوک (ناف )، نَفْک ، نَفْکه ، نَوک ، ناوک ، نوک ; لری : نَووک (کیسه ای مشکین به اندازه تخم مرغی که زیر پوست شکم آهوی ختا [ غزل المسک ] نر قرار دارد و در آن مشک وجود دارد). (از برهان چ معین حاشیه ص 2101). خریطه یا کیسه ای که در آن مشک می باشد. (ناظم الاطباء). به معنی مشک است که از ناف آهوی ختائی و چینی حاصل شود. (آنندراج ) (انجمن آرا). نافقة. نافجه . (منتهی الارب ). فاره . فارةالمسک . وعاءالمسک:
به جای خشتچه گر شصت نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت .

عماره .


شود در جهان چشمه آب خشک
ندارد به نافه درون بوی مشک .

فردوسی .


ز بس نافه مشک و چینی پرند
ز آرایش روم وز بوم هند.

فردوسی .


به پستانها در شود شیر خشک
نباشد بنافه درون بوی مشک .

فردوسی .


چو مشک بویا لیکنش نافه بود ز غژم
چو شیر صافی و پستانش بود از پاشنگ.

عسجدی .


شبگیر کلنگ را خروشان بینی
در دست عبیر و نافه مشک به چنگ.

منوچهری .


نافه مشک است هرچ آن بنگری در بوستان
دانه درّ است هرچ آن بنگری در جویبار.

منوچهری .


نه نافه بیارد همه آهوئی
نه عنبر فشاندهمه جوذری .

منوچهری .


پنجاه نافه مشک . (تاریخ بیهقی ص 296).
شمرده شد از نافه سیصدهزار
صد از سله زعفران شصت بار.

اسدی .


این گنده پیر را ز کجا عنبر
پشکی است خشک نافه تاتارش .

ناصرخسرو.


پاره خون بود اول که شود نافه مشک
قطره آب بود ز اول لولوی خوشاب .

ناصرخسرو.


نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد
نهد معطر نافه به کشور دیگر.

مسعودسعد.


زآب و آتش زیان پذیرد مشک
نافه مشک را چه تر و چه خشک .

سنائی .


نافه شد خاک به بازار تو نشگفت که خود
ناف خلق تو بریده ست بدین سیرت و راه .

اخسیکتی .


ور یک نسیم خلق تو بر بیشه بگذرد
از کام شیر نافه برد آهوی تتار.

انوری .


نشود مشک اگر چند فراوان ماند
جگر سوخته در نافه آهوی تتار.

انوری .


آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را.

انوری .


لیک از آن در خطم که از خطتو
نافه ها رایگان همی ریزد.

خاقانی .


مهره نگر گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب گو مباش آهوی صحرانشین .

خاقانی .


صبح بی منت از برای دلم
نافه ای داشت رایگان بگشاد.

خاقانی .


خواجه چین چو نافه بار کند
مشک را ز انگزه حصار کند.

نظامی .


آهو و روباه در آن مرغزار
نافه به گل داده و نیفه به خار.

نظامی .


ملک چون آهوی نافه دریده
عتاب یار آهوچشم دیده .

نظامی .


چون صبا چاک کرد دامن گل
نافه ها مشک در گریبان یافت .

عطار.


از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافه مشک افشان دل گشت جگرخوارش .

عطار.


صدنافه به باد داده کاین بوی من است
آتش به جهان درزده کاین خوی من است .

کمال الدین اسماعیل .


مویت خونی که آید از نافه برون
رویت مشکی ناشده در نافه درون .

کمال اسماعیل .


ما نامه به وی سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد.

سعدی .


خورد این آب گرم و سبزه خشک
چون بسوزاندت چو نافه مشک .

اوحدی .


نافه از مشک چون تهی سازند
بوی خوش می دهد، نیندازند.

اوحدی .


به بوی نافه ای کآخر صبا زآن طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها.

حافظ.


ز رشک زلف سیاه تو خورد چندان خون
که نافه هم به جوانی سفید شد مویش .

صائب .


هرطرف نافه دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وامی کرد.

صائب .


گیرم که عنبرین سخنت نافه ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا.

قاآنی .


مطلب بوی نافه از مردار.

مکتبی .


زلف مشکین تو هرجا که شود غالیه سا
نکهت از نافه چین منفعل آید بیرون .

حزین .


-نافه بندی کردن در چین موی ; گیسوان پرشکن را به عطر آغشتن و خوشبو ساختن:
کند نافه بندی چو در چین موی
نهد مشک را کهتر از خاک کوی .

نظامی (از آنندراج ).


-نافه خر و نافه فروش ; آنکه نافه خرد و فروشد:
مشک بر گشت خاک عودی پوش
نافه خر گشت باد نافه فروش .

نظامی .


-نافه دار ; آنکه دارای نافه است:
از آهوی چشم نافه دارش
هم نافه هم آهوان شکارش .

نظامی .


چو دید آهوی دشت را نافه دار
نفرمود کآهو کند کس شکار.

نظامی .


-نافه دم ; خوشبو مانند نافه:
مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خال ها
سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری .

خاقانی .


-نافه زار ; جایی که نافه بسیار است:
هیچ گه بر چین زلف کاکلش نگذشت باد
کز برای بوشناسان نافه زاری بوده است .

نظامی (از آنندراج ).


- نافه شب:
ز آتش خورشید شد نافه شب نیم سوخت
قوت ازآن یافت روز خوش دم ازآن شد بهار.

خاقانی .


نافه شب را چو زد سیمین کلید
مشک تر در پرنیان بنمود صبح .

خاقانی .


-نافه صفت ; مانند نافه . همچون نافه:
نرمی دل می طلبی نیفه وار
نافه صفت تن به درشتی سپار.

نظامی .


* شکم یا پوست شکم از هر حیوانی .* خرنوب و جوزق. (ناظم الاطباء).* مجموعه پرچم های گیاه . (لغات فرهنگستان ).