غزال
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(غَ زّ) [ ع . ] (ص .) ریسمان تاب، ریسمان - باف، ریسمان فروش ؛ ج . غزالون، غزالین .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(غَ) [ ع . ] (اِ.)1 - آهو. 2 - کنایه از: معشوق، زیبارو.
الغزالت
الغزالت
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● roebuck
آهو بره نوزاد.

جانورشناسی‌

gazelle ==> [.n]: (جانور شناسى) بز کوهى، آهوى کوهى، غزال

roe ==> (جانور شناسى) گوزن کوچک، گوزن ماده

roebuck ==> (جانور شناسى) گوزن نر، شوکا


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َ]
{ع ا}
آهوبره که در حرکت و رفتار آمده باشد. یا آهوبره نوزاده تا که نیک دونده گردد. ج ، غزلَة، غزلان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) . فارسیان آهو استعمال کنند. (از آنندراج ). آهوبره . (غیاث اللغات ). آهوبره چون در حرکت آید. (بحر الجواهر). آهوبره و مونث آن غزالة. (مهذب الاسماء). آهوی ماده است وی را شاخ نبود. بسیار زیرک و باهوش و تندرو و مستقیم الاقدام است . (قاموس کتاب مقدس ). ظبی . (اقرب الموارد). دُرقَس رجوع به آهو شود. حکیم در تحفه آرد: غزال را به فارسی آهو و به ترکی جیران نامند و بچه آن را تا 6 ماه طلی و از 6ماه تا سه سال خشف ، و تا 6 سال را ظبی گویند. در آخر دوم گرم و خشک ، و از سایر گوشتهای شکار اقرب به مزاج انسان است و موافق مرطوبین و مبرودین و سریعالهضم و مجفف و قلیل الغذاء میباشد و جهت خفقان و یرقان و فالج و امراض بارده نافع است . و طلای خون آن موجب درازی موی و نشستن بر روی پوست آن جهت گریختن هوام ، و تعلیقش جهت سپرز نافع، و گوشت آن مصدع و کباب آن مورث قولنج است و مصلحش ترشیها و سکنجبین میباشد و سرگین وی بسیار جالی و طلای مطبوخ آن در سرکه جهت اورام بلغمی و تهیج مفید است . و آهوی چین که مشک از آن به هم میرسد، بسیار سیاه و در پشت آن خط سفیدی و شاخ منحنی است و این شاخ به قدری دراز است که به دنباله وی میرسد و آن گرمتر و خشکتر از سایر اصناف آهو است . (از تحفه حکیم مومن ). و داود ضریر انطاکی گوید: غزال نام جانوری بری است و این اسم عرفاً به همه انواع آن اطلاق میشود ولی در حقیقت نام نوع بزرگسال آن است . غزال عموماً طبیعت نافری دارد و کمتر اهلی میشود. (تذکره داود ضریر انطاکی ج 1ص 252):
مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی .

ناصرخسرو.


ازدور تیغ خسرو چون سبزه وش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش .

خاقانی .


تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمیکنی تسخیر.

خاقانی .


جلوه گر از حجله گلها شمال
گل شکر از شاخ گیاهان غزال .

نظامی .


چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی .

نظامی .


پیرسگانی که چو شیران چرند
گرگصفت ناف غزالان درند.

نظامی .


غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال .

سعدی .


چه دستان با تو درگیرد چه روباه
که از مردم گریزان چون غزالی .

سعدی .


باش که وقت مشیب صید غزالان شوی
ای که زنی در شباب پنجه به شیر عرین .

قاآنی .


* مجازاً به معنی معشوقه و معشوق. زن زیبارو:
غزال و غزل هردوان مر ترا
نجویم غزال و نگویم غزل .

ناصرخسرو.


غزالی مست شمشیری گرفته
به جای آهوی شیری گرفته .

نظامی .


شعر نظامی شکرافشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده .

نظامی .


صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی .

سعدی .


صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را.

حافظ.


* آفتاب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).* شعاع آفتاب .* نوایی است از موسیقی .* دم الغزال ، گیاهی است مانند ترخون تند، زبان گز که دختران بدان دست را سرخ نگارین کنند. (منتهی الارب ). نبات کالطرخون حریف تخطط الجواری بمائه مسکّا فی ایدیهن حمراً. (اقرب الموارد). رجوع به دم و ترکیب های آن شود.
-کعب الغزال ; حلوایی بود مانند قراقروت ، که به فارسی رسته گویند. (از لغت محلی شوشتر نسخه خطی ذیل رسته ). رجوع به رسته و کعب شود.
-کعب غزال ; رجوع به کعب الغزال شود:
ترا نظیر که گوید جز آنکه نشنیده ست
حدیث هیات پینو و شکل کعب غزال .

رفیعالدین لنبانی .

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َزْ زا]
{ع ص}
ریسمان فروش . ج ، غزالون . (مهذب الاسماء). ریس فروش . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). غزل فروش . (سمعانی ). ریسمان گر. ریسمان باف . (دهار). چرخ تاب .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َ]
{اخ}
یکی از سه وادی است که میان گریوه هرشی و جحفه قرار دارد. (از معجم البلدان ).* وادیی است از آن خزاعة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). وادیی است در ناحیه شمنصیر و ذروة، که چاههایی دارد و مختص قبیله خزاعه است . کثیر درباره شتری گوید:
قلن عسفان ثم رحن سراعاً
طالعات عشیة من غزال
قصد لفت و هن متسقات
کالعدولی لاحقات التوالی .

(از معجم البلدان ).


* قرن ... پشته ای است دشوارگذار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم البلدان ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َ]
{اخ}
قریه ای است از اعمال طوس ، از آنجاست حجةالاسلام ابوحامد محمد غزالی ، و گویند غزال ریسمان فروش است و اوبه فرموده مادر خود رشته در بازار میفروخت . (آنندراج ) . رجوع به غزاله شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َ]
{اخ}
نام کشتی ابوالعباس معتضد عباسی درجنگ با زنگیان . رجوع به کامل ابن اثیر ج 7 ص 135 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َ]
{اخ}
ابن خالد. یکی از روات قرائت ابن عامر است بواسطه یحیی بن حارث ذماری . (فهرست ابن الندیم ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َ]
{اخ}
ابن مالک الغفاری ،یکی از روات حدیث است ، و ابن قتیبه دو حدیث با واسطه از او آورده است . رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 72 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َزْ زا]
{اخ}
قاص ّ، یکی از قصه گویان است که جاحظ در البیان و التبیین سخنی از وی به نقل از ابوعبدالعزیز آورده است . رجوع به البیان و التبیین ج 2 چ مصر ص 253 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َ]
{اخ}
اندلسی (156 - 250 ه' .ق. =773 - 864م .) یحیی بن حکم ، معروف به غزال . شاعری خوشگو از اهل اندلس بود. در شعر جدی و فکاهی مهارت داشت . از مقربان امراء و پادشاهان اندلس به شمار میرفت . دیوان شعری دارد که برگزیده هایی از آن در «بغیة الملتمس » آمده است . (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1146). و در اعلام المنجد آمده است : غزال را به سبب خوبرویی به این اسم ملقب کرده اند و عبدالرحمن ثانی (822 - 855 م .) او را به نزد پادشاه نرمان و دانمارک فرستاد و او از سفر خود با موفقیت بازگشت و پس از آن قصیده ای در فتح اندلس سرود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َزْ زا]
{اخ}
فاسی اندلسی (متوفی به سال 1777م ). کنیه او ابوالعباس و متصدی مخزن محرمانه در «مغرب » بود. او را به سوی کارلوس پادشاه اسپانیا فرستادند تا اسرای مسلمانان را آزاد کند (1766م .) و با گروهی از اسپانیائیها که به مراکش می آمدند از مادرید برای آزاد کردن اسرای مسیحیان برگشت . وی در «فاس » در گذشت . او راست : کتاب «نتیجة الاجتهاد فی المهادنة و الجهاد» که جزء مخطوطات پاریس است . (از اعلام المنجد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َ]
{اخ}
موسوی . او راست : کتاب «کفایة الطالب فی الاحکام الفلکیة» ترجمه به عربی ، که در مطبعة العصر التاسع عشر به سال 1892 م . به چاپ رسیده و دارای 248 صفحه است و در آخر کتاب ارجوزه ای درباره احکام فلکی از شیخ علی بن ابی رجال چاپ شده است . (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1408).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َ]
{اخ}
(بحرال' ...) یکی از شعب نیل ابیض است که بر ساحل چپ آن قرار دارد. (از اعلام المنجد).