غراب
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(غُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - زاغ . 2 - کلاغ .
الغراب
الغراب

crake ==> [.n]: (جانور شناسى) کلاغ زاغى، غراب، صداى کلاغ

crow ==> (past: crowed, crew ; past participle: crowed) ـ [.v. & n]: غراب، کلاغ، اهرم، دیلم، بانگ زدن، بانگ خروس crow

raven ==> (ravin =) ـ [.v]: کلاغ سیاه، غراب، کلاغ زنگى، مشکى، حرص زدن، غارت کردن، قاپیدن، با ولع بعلیدن، صید، شکار، طعمه شکارى، چپاول raven


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{ع ا}
زاغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (نصاب الصبیان ) (بحر الجواهر) (غیاث اللغات ) (مقدمةالادب ). ج ، اَغرُب ، اَغربة، غربان ، غُرب ، جج ، غرابین (ج غربان ). (منتهی الارب ) (آنندراج ). و منه الحدیث : «امر النبی (ص ) بقتل الغراب ، و سماه فاسقاً» (منتهی الارب ).*کلاغ . (بحر الجواهر) (مقدمةالادب ) (ترجمان علامه جرجانی ص 73): فبعث اللّه غراباً یبحث فی الارض لیریه کیف یواری سوءة اخیه . (قرآن 5/31). واقی . واق. (المنجد ذیل همین کلمات ). غراب را نامهای گوناگونی است از قبیل : ابوحاتم ، ابوحجادب ، ابوالجراح ، ابوحذر، ابوریدان ، ابوزاجر، ابوالشوم ، ابوعتاب ، ابوالقعقاع ، ابن الارض ، ابن بریح . ابن دایه . (از المرصع نسخه خطی ). داود ضریر انطاکی گوید: غراب به سه نوع از پرندگان اطلاق شود: یکی زاغی است که در نزد ما به غراب الزرع و عناق معروف است و پاها و منقار آن کوچک و سرخ و به بزرگی کبوتر است ، دوم غراب معروف به غراب اسود (کلاغ ) است که در میان پرندگان درنده بسیار یافت شود و به غلط آن را زاغ نامیده اند. و سوم معروف به غراب ابقع (کلاغ پیسه ) که از همه وحشی تر است . و چون غراب جیفه میخورد گوشت آن خشن و بسیار بدبوست و سردرد می آورد و مصلح آن پختن در سرکه است . (تذکره داود ضریر انطاکی ج 1 جزو1 ص 251). و صاحب معالم القربة فی احکام الحسبة گوید: گوشت پرندگان جیفه خوار مانند غراب ابقع و غراب اسود بزرگ نیز خورده نمی شود زیرا که آنها مستخبث اندو اما درباره غراب الزرع و غداف که جثه آن کوچک و به رنگ خاکستری است گفته اند که آنها حلال گوشت هستند زیرا دانه خورند و به فاخته میمانند و گفته اند مانند ابقع حرام گوشت هستند. (معالم القربة چ روبن لیوی ص 104). حکیم مومن در تحفه آرد: غراب اسم جنس کلاغ است و ابلق او غراب ابقع، و سیاه بزرگ او موسوم به غراب اسود است . به ترکی قوزقون گویند و سیاه کوچک آن که در کشتزارها دیده می شود سرخ است ، به فارسی زغن و زاغچه گویند، و آن غیر از غذاف است ، و در خواص مانند غراب الزرع و از صنف آن است ، کلاغ سفید که ابقع باشد در دوم گرم و خشک است و خوردن آن را در قطع باه مجرب دانسته اند و تعلیق چشم او مورث بیخوابی است و اجتناب از خوردن گوشت آن اولی است و زاغ بغایت ردی الغذاء و در سیم گرم و خشک و در خواص مثل غداف ، و جلوس در طبیخ آن جهت ریاح رحم مفید است و چون زنده آن را در ظرفی گذاشته با براده حدید و ترشیها مثل سرکه و آب ترنج چهل روز در سرگین اسب دفن کنند تا حل شود، جهت خضاب مجرب دانسته اند و گویند تا مدتی مدید رنگ آن تغییر نمی کند و در تغییر رنگ وضح (برص ) و رویانیدن موی مجرب است و کلاغ سیاه و زاغچه در اول گرم و خشک و مولد خون صالح و محرک باه و مضر محرورین و مصلحش سرکه است و زهره اقسام کلاغ جهت بیاض چشم و ناخنه و زبل آن جهت برص و جمیع آثار نافع است . - انتهی . و در قاموس کتاب مقدس چنین آمده : لفظ غراب در زبان عبری به معنی سیاه است و آن پرنده ای است شبیه به کلاغ لیکن بزرگتر از آن است و منفرداً پرواز می کند و در شریعت موسوی ناپاک است و این لفظ انواع هشتگانه کلاغ را که در فلسطین یافت می شود شامل است . خوراک وی لاشه و اجساد حیوانات مرده است که چشمهای آنها را کنده و میخورد و در ویرانها و مقامها و درختهای بلند مسکن میگیرد. و از چهارالی هفت جوجه را توجه و حفظ کند تا موقعی که به حد رشد رسیده ، خود بتواند تحصیل خوراک کرده خود را محافظت کنند. - انتهی . و صاحب حبیب السیر آرد: غراب چندین نوع است و طبیعت جمیع اصنافش بر آن مجبول است که ازخلق کناره کنند و در جائی جفت شوند که کس نبیند و نداند، و بعضی از علما بر آن رفته اند که کلاغ مجامعت نمی کند بمجرد آنکه نر به منقار خود طعمه به ماده دهد قناعت کند و آنچه متفق است آن است که هیچ غرابی با ماده مکرر مواصلت جایز نمیدارد و از اینجهت او را به عدم وفا منسوب سازند. از غرایب آنکه چون بچه کلاغ از بیضه بیرون آید در نظر پدر و مادر آنقدر کریه منظر نماید که چند روز گردش نگردند و در آن ایام رازق علی الاطلاق پشه ای را به آشیانه کلاغ فرستد تا قوت بچگانش گردد و هرگاه آن بچه پر برآورد پدر و مادرش بر سر اوآمده تعهد حالش نمایند. (حبیب السیر چ 1 تهران ، اختتام ص 423). رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 81 شود:
نیست ممکن که بود هرگز چون باز غراب .

فرخی .


ور بلبل را گسسته شد زیر
بربست غراب بی مزه بم .

ناصرخسرو.


چند گریزی ز حواصل درین
قبه بی روزن و باب ای غراب .

ناصرخسرو.


وین ستمگر جهان به شیر بشست
بر بناگوشهات پر غراب .

ناصرخسرو.


چون غرابم به دور بینی از آن
تیره شد روز من چو پر غراب .

مسعودسعد.


از گریه چون غرابم آواز در گلو
پیدا نبود هیچ سوال من از جواب .

مسعودسعد.


ز زخم خنجرو از گرد موکب تو شود
زمین چو چشم همای و هوا چو پر غراب .

مسعودسعد.


از وصالت گشت فالم سعد چون فر همای
گر ز هجرت گشت روزم تیره چون پر غراب .

امیرمعزی .


از این قصیده که گفتم سخنوران جهان
به حیرتند چو از منطق طیور غراب .

خاقانی .


مگو کز چمن نیست بادا غراب
مگر نرخ انجیر ارزان بود.

خاقانی .


در اوایل عهد شباب که موی عارض چون پر غراب بود... (مقامات حمیدی ).
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون توان کشت .

نظامی .


نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش .

سعدی (گلستان ).


طوطی را با زاغی در یک قفس کرده بودند... عجبتر آنکه غراب هم از مجاورت طوطی به جان آمده بود. (گلستان سعدی ).
چون برآمد بر هواموش از غراب
منسحب شد چغز نیز از قعر آب .

مولوی (مثنوی ).


چون غراب است این جهان بر من از آن زلف غراب
ارغوان بار است چشمم زآن رخ چون ارغون .

مظفری .


رجوع به زاغ و کلاغ شود.
-طار غرابه ; یعنی پیر شد. (اقرب الموارد).
-غراب الابقع . غراب السود. غراب البین . غراب الزرع . غراب القیظ. رجوع به ترکیبات مذکور شود.
-امثال :
فلان احذر من الغراب . (منتهی الارب ).
* حد هر چیزی و تیزی تبر و تیزی هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غراب کل شی ، اوله و حده کغراب الفاس و نحوها. (اقرب الموارد).*یخچه . تگرگ. برف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). البَرَد و الثلج . (اقرب الموارد).* پس سر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). قذال الراس . (اقرب الموارد).* خوشه نخستین از بریر و پیلو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). خوشه بریر. خوشه درخت اراک . (از اقرب الموارد).*تندی پائین سرین متصل بالای ران . یا استخوان باریک پائین استخوان تنک و هما غرابان . ج ، غربان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الغرابان طرفا الورکین الاسفلان یلیان اعالی الفخذ، و قیل عظمان رقیقان اسفل من الفراشة. (اقرب الموارد).* نوعی از کشتی دریا. (غیاث اللغات ). نوعی کشتی دریا از کشتیهای قدیم . (از المنجد). قسمی از کشتی بادی قدیم که به شکل غراب ساخته میشده است . کرجی . قایق. و کشتی دودی این عصر را هم غراب می گویند. (فرهنگ نظام ). زورق. طرادة:و در آنجا معتمد مذکور مرا با خود به غراب سوار نموده ، روانه دیار اروس شده . (تاریخ گلستانه ). با محمود بیک سوار غراب نموده و خود هم در آن کشتی نشست . (تاریخ گلستانه ).* غراب یا غُرت و غراب ، تنابزی است در تداول شیرازیان .* در اصطلاح صوفیه عبارت است از جسم کلی از جهت بودن او در غایت بعد از عالم قدس . (کشاف اصطلاحات الفنون به نقل از لطائف اللغات ). الجسم الکلی و هو اول صورة قبله الجوهر الهبائی و به عم الخلاء و هو امتداد متوهم من غیر جسم و حیث قبل الجسم الکلی من الاشکال الاستدارة، علم ان الخلا مستدیر و لما کان هذا الجسم اصل الصور الجسمیة الغالب علیها غسق الامکان و سواده فکان فی غایة البعد من عالم القدس ، و حضرة الاحدیة سمی بالغراب الذی هو مثل فی البعد و السواد. (تعریفات جرجانی ).
-رجْل الغراب ; نوعی از بندش پستان شتر ماده است که شتر کره شیر مکیدن نتواند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-* صر علیه رجل الغراب ; یعنی تنگ ودشوار گردید بر وی کار. (منتهی الارب ).
* گیاهی است زرد شکوفه که به لغت بربری آن را اطریلال نامند. در تنه و بیخ وانبوهی به گیاه شبت ماند مگر در شکوفه که آن سپید دارد، و دانه ای مانند دانه مقدونش . درهم من بزره مسحوقاً مخلوطاً بالعسل مجرب فی استیصال البهق و البرص شرباً، و قد یضاف الیه ربع درهم عاقر قرحا و یقعد فی شمس حارة مکشوف المواضع البرصة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به اَآطریلال شود.
-طاعون غراب . رجوع به طاعون شود.
-غراب خوار . رجوع به غراب خوار شود.
-غراب زمین . رجوع به غراب زمین شود.
-غرابگون . رجوع به غرابگون شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{اخ}
نام مردی ، غیره النبی (ص ) و جعل اسمه مسلماً و هو مسلم القرشی . (منتهی الارب ).* لقب احمدبن محمد اصفهانی .* نام اسب غنی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{اخ}
چاهی است بر یک روزه از مدینه . (منتهی الارب ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{اخ}
قریه ای است از قرای مدینه . رجوع به نزهةالقلوب چ برون ص 15 شود.* وادئی است از اودیه عقیق. (منتهی الارب ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{اخ}
(ال' ...) نام صورتی از صور فلکیه از ناحیه جنوبی است و آن را بر مثال کلاغی توهم کرده اند و کواکب آن هفت است و نام دیگر آن عرش سماک است . (از جهان دانش ). نام صورت نهم از صور چهارده گانه فلک جنوبی . (مفاتیح ). یکی از صور جنوبی فلک و دارای سه ستاره از قدر سیم و یک از قدر چهارم است و جناح الغراب و منقارالغراب از ستارگان این صورت است . رجوع به ثوابت شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{اخ}
امیر مدیان است که جدعون وی را هزیمت داده ، افرائیمیان او را بر صخره غراب به قتل رسانیدند، و صخره غراب به اسم امیر مدیان که در آنجا مقتول گردید موسوم گشت ، و این صخره در مشرق اردن بود چه جدعون وقتی که غراب و ذئب را به قتل رسانید خود در طرف غربی اردن مشغول برانگیختن غیرت سبط افرائیم و به هیجان آوردن ایشان بود که بدان وسیله مدیانیان را هزیمت دهند، و اینان همان اشخاص بودند که گذرگاههای اردن را گرفته مدیانیان را فرار دادند و متفرق کردند، و پس از آن به تعاقب ایشان پرداخته ، غراب و ذئب را دستگیر کردند، ورئیس آنان را به نزد جدعون آوردند. پس از آن جدعون و عساکرش از اردن گذشتند، شاید زبح و صلمناع را که شهریار مدیانیان بودند دستگیر کنند، علیهذا بر ایشان هجوم آورده در نوبح ایشان را زدند و دو پادشاه را دستگیر کردند. جدعون آنان را به سکوت و فنوئیل آورد و از آنجا به دیار عدم فرستاد. (از قاموس کتاب مقدس ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{اخ}
(صخره ...) صخره ای است که امیر مدیان در آنجا به قتل رسید و وجه تسمیه اش این است که امیر مدیان به نام غراب نامیده می شد و این صخره در مشرق اردن بود. (ازقاموس کتاب مقدس ). رجوع به غراب (امیر مدیان ) شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{اخ}
ده کوچکی است از دهستان دیناران بخش اردل شهرستان شهرکرد، و در 20000گزی جنوب باختری اردل و در 20000گزی راه عمومی اردل واقع است . سکنه آن 46 تن و مذهب آنان تشیع است و به زبان فارسی سخن می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{اخ}
جائی است به دمشق. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای معروفی است به دمشق. کثیر گوید:
فلولا اللّه ثم ندی ابن لیلی
و انی فی نوالک ذوارتعاب
و باقی الود ما قطعت قلوصی
مسافة بین مصر الی غراب
و از جمله دلایل بر اینکه غراب در شام است قول عدی بن الرقاع است که گوید:
کلما ردنا شطاً عن هواها
شطنت دار میعة حقباء
بغراب الی الالاهة حتی
تبعت امهاتها الاطلاء
فتردًّدن بالسماوة حتی
کذبتهن غدرها و النٍّهاءُ.
و همه این نواحی چنانکه ابن السکیت در شرح شعر کثیر آورده در شام است .

(از معجم البلدان ).

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{اخ}
کوهی شامی مدینه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوهی در نزدیکی مدینه است . ابن هشام در بیان جنگ پیغمبر اسلام بابنی لحیان گوید: پیغمبر اسلام از مدینه بیرون شد و ازکوه غراب که در ناحیه ای از مدینه قرار دارد گذشته ومقصد وی شام بود، و معن بن اوس المزنی همین ناحیه راقصد کرده است چه آن از منازل مزینة است:
تابد لاَ ْی ٌ منهم فعقائده
فذو سلم ٍ انشا جه فسواعده
فمندفع الغلان من جنب منشد
فنعف الغراب خطبه فاساوده .

(از معجم البلدان ).

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ ُ]
{اخ}
ابن جَذیمة. جدی جاهلی است از قبیله طی . از قحطان ، بعض فرزندان وی مشهورند. (اعلام زرکلی ج 2 ص 758).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[غ َرْ را]
{اخ}
محمدبن موسی غراب . استاد ابی علی غصانی است . (منتهی الارب ).