طلا
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(طَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - زر؛ فلزیست زرد رنگ گران بها و کمیاب که بسیار شکل پذیر، چکش خوار و قابل تورق و مفتول شدن می باشد. در مجاورت آب و هوا نیز زنگ نمی زند. 2 - مجازاً گران بها، نایاب .
الذهب
الذهب
زر، تلا
زر، تلا
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● gold
Gold (n)
فارسی ایتالیایی
فرهنگ فارسی به ایتالیایی
sm
oro
---------------- Ghowli@gmail.com
فلزی گران قیمتبعربی ذهب گویند

Gold ==> [.n]: طلا - (Au)، عنصر جدول تناوبى با عدد اتمى 79 و جرم اتمى 196.96655 گرم بر مول [.adj. & n]: زر، سکه زر، پول، ثروت، رنگ زرد طلایى، اندود زرد، نخ زرى، جامه زرى gold

aurous ==> طلا، حاوى طلا

aurum ==> [.n]: طلا، زر

sol ==> [.n]: خورشید، زر، طلا، الهه خورشید sol

gold ==> [.n]: طلا - (Au)، عنصر جدول تناوبى با عدد اتمى 79 و جرم اتمى 196.96655 گرم بر مول [.adj. & n]: زر، سکه زر، پول، ثروت، رنگ زرد طلایى، اندود زرد، نخ زرى، جامه زرى gold


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[طَ]
{ع ا}
آب دهان که از جهت بیماری و جز آن بسته باشد. طُلْوان . طُلُوان . (منتهی الارب ).* به قطران اندوده . (منتخب اللغات ) (منتهی الارب ).* بچه آهو. (مهذب الاسماء). بچه آهو وقت زائیدن . (منتهی الارب ). آهوی یکساله . (دهار). آهوبچه . (منتخب اللغات ).* بچه گاو و گوسفند. (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ).* بچه هر حیوان که زنگله دارد. (مهذب الاسماء). هر ستور که سم او شکافته باشد. (منتخب اللغات ). گوساله .* ریزه و خرد از هر چیزی . (منتهی الارب ). ج ، اَطْلاء، طلاء، طُلْیان ، طلْیان .* شخص . رجوع به طلی شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ط / طَ]
{از ع ، ا}
زر (در اصطلاح فارسی ). زر سرخ . بکسر اول معروف است که به عربی ذهب خوانند. (برهان ). زر خالص و صاحب فرهنگ رشیدی نوشته که غالباً لفظ طلا معرب تله است که لفظ هندی است و بکسر فوقانی و تشدید لام بمعنی زر و بمعنی ملمع کردن و ملمع نیز آمده است و در سراج نوشته که طلا بمعنی زر سرخ دراصل به تای قرشت بود بسبب اختلاط عجم و عرب به طای مطبقه نوشته اند حتی که مطلا بمعنی زراندود استعمال کنند. (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به زر طلا شود:
زمین را برنگ طلا رنگ داد [ مهر ]
جهان را ز نو فر و اورنگ داد.

فردوسی .


وجود مردم دانابسان زرّ طلاست
که هر کجا که رَوَد قدر و قیمتش دانند.

سعدی .


ازپی دیدن نهی گر به دم تیغ دست
زخم فشاند چو مهر در عوض خون طلا.

حسین ثنائی .


-طلای جعفری . رجوع به زر جعفری شود.
-طلای دست افشار . رجوع به زر دست افشار شود.
-طلای سفید ; پلاتین . نوعی از زر که سفیدرنگ و گرانبهاتر از طلای زرد است .
-امثال :
طلا که پاک است چه محنتش (یا حاجتش ، یا منتش ) به خاک است .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[طَ]
{اخ}
کوهکی است (چنین یافتم در شعر هذلیین و در شعر دیگران به ظاء معجمه و آنجا واقعه ای بوده است ). (معجم البلدان ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[طَ]
{اخ}
قلعتی است به آذربایجان (این لفظ عجمی و اصل آن تلاست ، چه در کلام عجم طاء و ظاء و ضاد و ثاء و حاء و صاد خالصه و جیم خالصه نیست ). (معجم البلدان ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[طَ]
{ع ا}
آب دهان که از جهت بیماری و جز آن بسته باشد. طُلْوان . طُلُوان . (منتهی الارب ).* به قطران اندوده . (منتخب اللغات ) (منتهی الارب ).* بچه آهو. (مهذب الاسماء). بچه آهو وقت زائیدن . (منتهی الارب ). آهوی یکساله . (دهار). آهوبچه . (منتخب اللغات ).* بچه گاو و گوسفند. (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ).* بچه هر حیوان که زنگله دارد. (مهذب الاسماء). هر ستور که سم او شکافته باشد. (منتخب اللغات ). گوساله .* ریزه و خرد از هر چیزی . (منتهی الارب ). ج ، اَطْلاء، طلاء، طُلْیان ، طلْیان .* شخص . رجوع به طلی شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ط / طَ]
{از ع ، ا}
زر (در اصطلاح فارسی ). زر سرخ . بکسر اول معروف است که به عربی ذهب خوانند. (برهان ). زر خالص و صاحب فرهنگ رشیدی نوشته که غالباً لفظ طلا معرب تله است که لفظ هندی است و بکسر فوقانی و تشدید لام بمعنی زر و بمعنی ملمع کردن و ملمع نیز آمده است و در سراج نوشته که طلا بمعنی زر سرخ دراصل به تای قرشت بود بسبب اختلاط عجم و عرب به طای مطبقه نوشته اند حتی که مطلا بمعنی زراندود استعمال کنند. (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به زر طلا شود:
زمین را برنگ طلا رنگ داد [ مهر ]
جهان را ز نو فر و اورنگ داد.

فردوسی .


وجود مردم دانابسان زرّ طلاست
که هر کجا که رَوَد قدر و قیمتش دانند.

سعدی .


ازپی دیدن نهی گر به دم تیغ دست
زخم فشاند چو مهر در عوض خون طلا.

حسین ثنائی .


-طلای جعفری . رجوع به زر جعفری شود.
-طلای دست افشار . رجوع به زر دست افشار شود.
-طلای سفید ; پلاتین . نوعی از زر که سفیدرنگ و گرانبهاتر از طلای زرد است .
-امثال :
طلا که پاک است چه محنتش (یا حاجتش ، یا منتش ) به خاک است .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[طَ]
{اخ}
کوهکی است (چنین یافتم در شعر هذلیین و در شعر دیگران به ظاء معجمه و آنجا واقعه ای بوده است ). (معجم البلدان ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[طَ]
{اخ}
قلعتی است به آذربایجان (این لفظ عجمی و اصل آن تلاست ، چه در کلام عجم طاء و ظاء و ضاد و ثاء و حاء و صاد خالصه و جیم خالصه نیست ). (معجم البلدان ).