سرسری
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( سرسری . سَ) (ص نسب .) بی تأمل، بدون فکر کردن .
سطحی
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● airy, ursory, esultory, ilettante, rratic, rratically, assing, alf-baked, it-or-miss, mprecise, erfunctory, reoccupied, ketchy, lackly, lipshod, loppy, pot, uperficial, weeping

گفتار یا نوشتار

facile ==> [.adj]: آسان، به آسانى، به آسانى قابل اجرا، سهل الحصول

airy ==> [.adj]: هوایى، هوا مانند، با روح، پوچ، واهى، خودنما

cursory ==> [.adj]: سرسرى، از روى سرعت و عجله، با سرعت و بى دقتى

desultory ==> [.adj]: بى قاعده، پرت، بى ترتیب، درهم و بر هم، بى ربط

dilettante ==> [.adj. & n]: ناشى، دوستدار تفننى صنایع زیبا، غیر حرفه

erratic ==> [.adj]: نامنظم، سرگردان، غیر معقول، متلون، غیر قابل پیش بینى، دمدمى مزاج

erratically

passing ==> [.adv. & adj. & n]: گذرنده، زود گذر، فانى، بالغ بر، در گذشت

halfbaked

hitormiss

preoccupied ==> [.adj]: پریشان حواس، شیفته، پرمشغله، گرفتار

sketchy ==> [.adj]: عارى از جزئیات، سردستى، از روى عجله، ناقص، سطحى

slackly

dilettantish ==> سرسرى، غیرحرفه اى

perfunctory ==> [.n]: بارى بهر جهت، سرسرى، بى مبالات

superficial ==> [.adj]: صورى، سطحى، سرسرى، ظاهرى


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[س َ س َ]
{ص نسبی ، ق مرکب}
سخنی و کاری که بی اندیشه و تامل کنند و بگویند. (رشیدی ). کنایه از کار و سخنی باشد که بی تامل و اندیشه بکنند و بگویند.(انجمن آرا). کنایه از کار بی تامل و سخن بیفکر. (برهان ). بی تامل در فکر و سخن . (آنندراج ):
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سرسری منگر.

خاقانی .


فرستاده آن پاسخ سرسری
نپوشید بر رای اسکندری .

نظامی .


این سخن از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مضیق.

مولوی .


و نگر تا این سخن سرسری نشنوی که از دریافت سعادت محروم بمانی . (جامع الیقین ).* زبون . (رشیدی ).* بیهوده . خام . (برهان ). سطحی . باطل . بی تامل . بی اندیشه . نسنجیده . بی اساس:
نشست اندر ایران به پیغمبری
به کاری چنین یافه و سرسری .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1502).


یکی پیر پیش آمدش سرسری
به ایران به دعوی پیغمبری .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2501).


دین به تقلید تو پذرفته ای
دین به تقلید بود سرسری .

ناصرخسرو.


سخنهای حجت به حجت شمر
که قولش نه بیهوده و سرسری است .

ناصرخسرو.


مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه سرسری است .

ناصرخسرو.


ور به طواف کعبه اند از سر پای مردمان
ما و تو و طواف دیر از سر جان نه سرسری .

خاقانی .


بر سر تیغ عشق سر بنهم
گر پی سرسری توانم شد.

خاقانی .


یکبارگی چو عارض خوبان به خط مرو
گر خامه وار وصف تو کردیم سرسری .

ظهیرالدین فاریابی .


آن عشق نه سرسری خیال است
کآن را ابدالابد زوال است .

نظامی .


سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بی داوری نیست .

نظامی .


چون کار این عالم سرسری نمی باید کردن که سرسری حاصل نمیشود. مسلمانی را نمیدانم که چنین کار بس مانده است که سرسری حاصل شود. (معارف بهاولد). چون آفتاب روشن شد که دعوی او سرسری بود. (جهانگشای جوینی ). الا آنکه به سرسری و هوسناکی به این راه قدم گذارده . (فیه مافیه ).
سر در سر هوا و هوس کرده ای به آز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری .

سعدی .


* کار آسان . (برهان ). سهل . (رشیدی ):
کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی
زآنچ بدین سرسری دوست نیاید پدید.

عطار.


مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن
کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری .

سلمان ساوجی .


* بی ارزش . خوار:
ندانی اگرهیچ بوئی بری
مقامات میخوارگان سرسری .

نزاری قهستانی (دستورنامه ص 68).


* مردم فرومایه . (برهان ) (آنندراج ):
بنزد آنکه دارد در دلت جای
چو ما را سرسری پنداشتی رو.

سوزنی .


داند جهان که من که مجیر بلاکشم
هرچند پایمال شدم سرسری نه ام .

مجیرالدین بیلقانی .


* سست گرفتن کارها و رعایت حقوق آنها را بواجبی نکردن . (برهان ). سست گرفتن کار. (انجمن آرا):
تا زبان بند آن پری نکنم
سر در این کار سرسری نکنم .

نظامی .


-سرسری گرفتن ; سهل و ساده گرفتن:
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افکندم این داوری .

فردوسی .


* با بی اعتنایی . با بی توجهی:
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
که ما هم در دیار خود سری داریم و سامانی .

؟


* بی اساس . بی پایه:
بر این سرسری پول ناپایدار
چگونه توان کرد پای استوار.

نظامی .


* خشن . ناماکول که به سرعت آماده شده باشد:
طعام ار لطیف است اگر سرسری
چو دیرت بدست اوفتد خوش خوری .

سعدی .


* سریعالفهم . (برهان ).* کنایه از حیات . (انجمن آرا).* در زبان اطفال خرد، جنبانیدن سر از سوئی بسوی دیگر بدان اصول که مادر یا دایه خواند. (یادداشت مولف ).
-سرسری کردن ; تکان دادن و جنبانیدن اطفال سر را:
سرسری کن باباش می آد
صدای کفش پاش می آد.

؟


-* بی قراری کردن . بی آرامی کردن:
مکن سرسری امشب آرام گیر
گر او را همی بایدت جام گیر.

فردوسی .