ذرع
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(ذَ رْ) [ ع . ] 1 - (مص م .) اندازه گرفتن پارچه و مانند آن با ذراع . 2 - (اِ.) واحدی برای طول، برابر با 04/1 متر، گز. ؛ ذرع نکرده پاره کردن کنایه از: نیندیشیده و نسنجیده عمل کردن . ؛ ذرع ُ پیمان کردن اندازه گرفتن، گز کردن .
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
الف)1-گَز‌کَردَن، اَرَشیدَن 2-گَز، اَرَش 3-تاب‌و‌تُوان 4-سِرِشت 5-ناتَوانی 6-چیرِگی 7-پیش‌اُفتادَن 8-خَبه‌کَردَن، از پُشت؛ // ب)1-گوساله‌ی دَشتی 2-گوساله‌ی اَرام (= اَرامَک = وحشی، فرهنگ پهلوی) 2-آز 3-کُشِن‌گاه (= کَمین‌گاه، گویش ایلامی)؛ // پ)1-بَد‌زبان 2-خوش‌سُخَن، از واژگان دوپهلو
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ذَ]
{ع ا}
خُلق. سیرت . خو: هو واسعالذرع ; ای واسعالخلق. او فراخ خوی است .* دل .* قوت .* توان . تاب . توانائی . طاقت .ذراع . ضاق بالامر ذرعه ; سست و ضعیف شد طاقت او و بمقصود نرسید یا از مکروهات نجات نیافت . و یقال ، ابطرت فلاناً ذرعه ; ای کلفته اکثر من طوقه .* دل ; کبر فی ذرعی ای فی قلبی ، ای عظم وقعه و جل عندی .* تن . نفس : اقصد بذرعک ; نرمی و رفق کن باتن خود.* قدر. ذرع کل شی ; قدره مما یذرع .* گوشه کشت . رودکی گوید:
زرع و ذرع از بهارشد چو بهشت
زرع کشت است و ذرع گوشه کشت .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ذَ]
{ع مص}
به گز کردن . گز کردن و پیمودن جامه را به ذراع . به ارش پیمودن . (تاج المصادر بیهقی ).* ذرع قیئی کسی را; غلبه کردن قیئی بر او و تاب نیاوردن بمنع آن .* غلبه کردن قیئی بر مردم . (تاج المصادر بیهقی ).* ذرع بعیر; پای بر ذراع اشتر نهادن سوار شدن را.* ذرع کسی ; خبه کردن او را به ذراع از پس وی .* آب خوردن از مشک و یا عام است .* ذَرع َ الیه ; شفاعت کرد نزد وی .* ذرع رجلین ; مانده گردیدن هر دو پای .* سبقت بردن ; ذرعه ، سبق الی فیه . (اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ذَ]
{ع ا}
گز. ارش . رش . ساق دست .* ذرع ، چون مطلق گویند معادل شانزده گز است یعنی یک متر و چهار صدم یک متر و در ذرع شاه یک متر و دوازده صدم یک متر است (و بیشتر در تبریز متداول است ) و ذرع مقصر. مساوی یک متر و چهار صدم یک متر است . (و آن در طهران و فارس معمول است ).* ذرع نیشابوری ،دو برابر و نیم ذرع شاهی است .* ذرع مکعب یک ذرع در ابعاد ثلاثة.
-ذرع کردن ; به گز پیمودن . به گز کردن .
-ذرع و پیمان کردن ; فعل اتباعی ، ذرع کردن (مخصوص زمین است ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ذَ ر]
{ع ص}
مرد سخت بدگوی .* مرد شباروزرونده .* مرد نیکوصحبت .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ذَ رَ]
{ع ا}
طمع. اُمید.* گوساله دشتی . ج ، ذرعان . (مهذب الاسماء).* ماده شتری که صیاد در پس آن نهان شده بصید تیر افکند.