دهن
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(دُ هْ) [ ع . ] (اِ.) 1 - روغن . 2 - چربی . ج . ادهان .
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
روغَن
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● mouth

خودمانی‌

mug ==> آبخورى، لیوان، ساده لوح، دهان، دهن کجى، کتک زدن، عکس شخص محکوم

mouth ==> [.v. & n]: دهان، دهانه، مصب، مدخل، بیان، صحبت، گفتن، دهنه زدن (به)، در دهان گذاشتن (خوراک)، ادا و اصول در آوردن mouth


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ]
{ع مص}
نفاق کردن .* چرب کردن سر را به روغن و تر نمودن آن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). چرب کردن به روغن . (از تاج المصادر بیهقی ) (از المصادر زوزنی ).* زدن کسی را به عصا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). به عصا زدن . (تاج المصادر بیهقی ).* تر کردن باران زمین را اندکی . (منتهی الارب ). چرب کردن باران زمین را. (تاج المصادر بیهقی ).* اندک شیر شدن ناقه . (المصادر زوزنی ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[د]
{ع ا}
درختی که بدان درندگان و حیوانات وحشی کشته شوند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ ه']
{ع ص}
چرب و روغن مالیده . (ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ / دُ]
{ع ا}
باران ضعیف که روی زمین را تر کند. ج ، دهان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دُ]
{ع ا}
روغن . ج ، دهان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). روغن خواه از نباتات و خواه از حیوانات و حبوبات باشد. (غیاث ). این کلمه از عربی به یونانی رفته نه برعکس . (از نشوءاللغة صص 78 -75). به عرف اطبا چربی است که از اشیاء و به طرق مخصوصه حاصل شود و روغن حبوب و آنچه از گلها و شکوفه هاو غیر آن گیرند. (از تحفه حکیم مومن ):
برخاک او ز مشک شب و دهن آفتاب
دست زمانه غالیه سای اندر آمده .

خاقانی .


-دهن عسلی (یا دهن العسلی ) ;اومالی است . (تحفه حکیم مومن ) (اختیارات بدیعی ). عسل داود. دهن شجرة تدمریه . (یادداشت مولف ). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
-دهن مصری ; روغن بلسان را گویند. (آنندراج ) (از غیاث ):
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
بجز سیر یا گندنایی نیابی .

خاقانی .


* به اصطلاح اکسیریان زیبق است . (تحفه حکیم مومن ). جیوه . رجوع به زیبق و جیوه شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ ه'َ]
{ا}
مخفف دهان . دهان و فم . (ناظم الاطباء). ترجمه فم است و با لفظ شکستن و شستن و دوختن و باز کردن و واکردن و گشادن مستعمل ; و تنگحوصله ، تنگ، شورانگیز، شکربار، شیرین ، شیرین بهانه ، نباتی ، روزی ، راز نهان ، مرکز عشق، دلفریب ، بوسه فریب ، بوسه ربا، سخن آفرین ، تبسم زده ، نیم خند، غنچه خند، خندان ، تلخ ، شادی نادیده ، باقی لاکلام ، پاک ، خشک ، دریده از صفات ; و نمکدان ، تنگ شکر، پسته ، انار، یاسمین ، پیمانه ، درج ، حقه ، روزنه ، عالم غیب ، غنچه ، غنچه خمیازه پرداز، غنچه لعل ، نقطه موهوم ، جوهرفروش ، جزء لایتجزی ، چشمه نوش ، هیچ ، عدم ، سها، ذره ، مخزن الاسرار، نیمه دینار، معما، میم ، میم مدغم ، نون تنوین ، صبح از تشبیهات اوست . (از آنندراج ):
بینداخت از پشت اسبش به خاک
دهن پر ز خاک و زره چاک چاک .

فردوسی .


سران را همه سر جدا شد ز تن
پر از خاک چنگ و پر از خون دهن .

فردوسی .


ای بر سر خوبان جهان بر سر جیک .
پیش دهنت ذره نماید خرجیک .

عنصری .


چه آن که گوید من بشمرم فضایل تو
چه آن که گوید دریا تهی کنم به دهن .

عنصری .


یا در خم من بادی یا در قدح من
یا در کف من بادی یا در دهن من .

منوچهری .


در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون .

ناصرخسرو.


چون ز شب نیمی بشد گفتم مگر
باز شد مر دهر داهی را دهن .

ناصرخسرو.


چون بخندی خبر دهد دهنت
کز سما اختران همی ریزد.

خاقانی .


ای چو زنبور کلبه قصاب
که سر اندر سر دهن کردی .

خاقانی .


گم شد از من دل من چون دهنت
نی دلم نی دهنت یارم جست .

خاقانی .


...و چون شکوفه همه اعضا دهن شده است . (سندبادنامه ص 17).
با این همه تنگی که نصیب دهن اوست
دانم که چرا روزی ارباب هنر نیست .

کلیم (از آنندراج ).


دهن خویش به دشنام میالا هرگز
کاین زر قلب به هرکس که دهی باز دهد.

صائب تبریزی .


از روزنه عالم غیب است فتوحات
چون قطع امید از دهن یار توان کرد.

صائب (از آنندراج ).


با چون خودی که یاد شود همدم آرزو
هنگام بوسه ها دهنش میم مدغم است .

خان آرزو (از آنندراج ).


گشته از خط حساب حسنش پاک
باقی لاکلام او دهن است .

مسیحا معیار (از آنندراج ).


-امثال :
آب دهن هر کس به دهن خودش مزه می دهد . (امثال و حکم دهخدا).
بنسوزد دهن از گفتن سوزان آتش .

اثیر اومانی .


به دهنش زیاد است ; دشنام گونه ای به تحقیر بدین معنی که از او هرگز این کار برنیاید. (از یادداشت مولف ).
دهن باز بی روزی نمی ماند ; یعنی آنکه در خوردن و خرج کردن خست ننماید خداوند روزی و خرج زندگی او را می رساند. (از یادداشت مولف ).
دهن سگ به لقمه دوخته به .

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


دهن سگ همیشه باز است ; به کسی که همیشه ناسزا گویدو غیبت کند گویند. (امثال و حکم دهخدا از جامعالتمثیل ).
دهنش آرد گرفته ; با اینکه گفتن او ضرور است چیزی نمی گوید. (امثال و حکم دهخدا).
دهنش آستر دارد ; غذاهای بسیار گرم را به سهولت می خورد. (امثال و حکم دهخدا).
دهنش بوی شیر می دهد . (امثال و حکم دهخدا).
دهن مردم نمی شود دوخت ; باید متحلی به فضائل و عاری از رذایل بود تامردم بد نتوانند گفت . (امثال و حکم دهخدا).
-آب دهن ; لعاب و تف . (ناظم الاطباء).
-از دهن کسی حرف و سخنی گرفتن ; از گفته او تقلید کردن . سخن او را بر زبان راندن . (از یادداشت مولف ):
مگیر از دهن خلق حرف را زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.

صائب (از آنندراج ).


هرچه در دل گذرد کی به زبان می آرم
عیب باشد که سخن از دهن کس گیرند.

ایما(از آنندراج ).


-از دهن کسی حرفی کشیدن ; او را به تکلم واداشتن . با تمهید مقدمه و لطایف الحیل کسی را به افشای راز یا اعتراف به گفتار و کرداری داشتن . (از یادداشت مولف ):
خوش آنکه خسته دلان می ز جام ژرف کشند
چو نقطه از دهن تنگ یار حرف کشند.

سلیم (از آنندراج ).


-بی دهن ; کنایه از کسی که به گفتار قدرت نداشته باشد. (آنندراج ):
عاشقان بی دهن را زهره گفتار نیست
ورنه جای بوسه پُر خالیست در کنج لبش .

صائب (از آنندراج ).


-پسته دهن ; مقلوب دهن پسته . دهانی زیبا و نمکین چون پسته .
-* آنکه دهانی چون پسته دارد. و رجوع به ماده پسته دهن شود.
-تودهنی (یا توی دهنی ) زدن ; با مشت بر دهن کسی زدن . (یادداشت مولف ).
-* با گفتار یا کرداری سخت کسی را از گفته ای بازآوردن و از عملی بازداشتن . (یادداشت مولف ).
-توی دهن شیر رفتن و درآمدن ; کنایه است از خطر کردن و پیروز آمدن و رهایی یافتن از خطری بزرگ. (یادداشت مولف ).
-در دهن افتادن (یا به دهنها افتادن ) ; مشهور شدن امری . رسوا شدن کسی . فاش شدن . نقل محافل شدن . (یادداشت مولف ).
-در دهن کسی حرفی یا عقیده ای نهادن ; تلقین کردن آن حرف یا عقیدة او را. (از یادداشت مولف ).
-در دهن گرفتن کسی را ; بدی او گفتن . (یادداشت مولف ):
نه آنی که از بهر پیوند من
گرفتند عالم ترا در دهن .

شمسی (از یوسف و زلیخا ص 332).


-در (یا اندر) دهن آمدن سخن ; برای گفتن آماده شدن . بر زبان جاری شدن آن:
سعدی آن نیست که در خورد تو گوید سخنی
آنچه در وسع خود اندر دهن آمد گفتم .

سعدی .


-دریده دهن ; دهن دریده . که ضبط راز نتواند:
دریده دهن بدسگالش چو باد. نظامی .
و رجوع به ماده دهن دریده شود.
-دهن آلوده ; که دهانش به چیزی آلوده باشد:
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده .

سعدی .


-دهن باز ; تعجب و شگفتی . گویند فلان کس وقتی این حادثه را شنید دهنش (از تعجب ) بازماند. (فرهنگ لغات عامیانه ).
-* اشتیاق و آرزو; فلان کس دهنش برای مال مفت باز است . (فرهنگ لغات عامیانه ).
-دهن باز کردن ; شحی . (دهار). شحو. (تاج المصادر بیهقی ). دهان گشودن . گشادن دهان:
باز آ که از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند.

صائب (از آنندراج ).


-دهن بر هم نهادن ; لب روی لب گذاشتن و خاموشی گزیدن:
گشادستی به کوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم برهم .

ناصرخسرو.


-دهن بسته دهن باز ; نام دارویی است . (یادداشت مولف ).
-دهن بمسمار ; دهن بسته ، که گویی دهانش را به مسمار دوخته اند. کنایه از خاموش و ساکت:
گنج علمند وفضل اگرچه ز بیم
در فراز و دهن به مسمارند.

ناصرخسرو.


وزان قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو ز حکمت دهن به مسماریم .

ناصرخسرو.


-دهن بوس ; آنکه بر دهن کسی بوسه دهد. (آنندراج ). بوسه دهن . (ناظم الاطباء):
لاله که شد باد دهن بوس او
دیده نرگس شده جاسوس او.

امیرخسرو (از آنندراج ).


-دهن بوسی ; عمل دهن بوس . بوسیدن دهن کسی:
چو کار از پای بوسی برتر آمد
تقاضای دهن بوسی برآمد.

نظامی .


-دهن به آب کشیدن ; با آب دهان را شستن .
-* کنایه است از وضو کردن . (از آنندراج ).
-دهن به دهن کسی گذاشتن ; با او به سوال و جواب درآمدن . با او به مشاجره پرداختن . با او جدال و بحث کردن . بااو دشنام رد و بدل کردن . (یادداشت مولف ).
-دهن پرآبی ; آگنده بودن دهان از آب . اشتیاق و خواهانی چیزی یا مشاهده خوردنی و غذایی را:
دلو از کله های آفتابی
خاموش لب از دهن پرآبی .

نظامی .


-دهن پرکن ; عنوان یا مقام یا اصطلاح که ظاهری فریبنده و آراسته داردبدون ارزش و اهمیت واقعی . (از یادداشت مولف ).
-دهن پشت ; کنایه است از مقعد. (از شرفنامه منیری ):
گرچه پستان خایه را دایم
دهن پشت او همی پوشد.

انوری .


-دهن تر کردن به چیزی ; کنایه است از استفسار کردن از آن . (آنندراج ):
چو موی شد تنم از شوق آن میان و نکردی
دهن به پرسش بیمار خویش یک سر مو تر.

بساطی (از آنندراج ).


-دهن تلخ بودن از چیزی ; کنایه از گله مندبودن از آن است . (از آنندراج ):
بهار دل افروز در بلخ بود
کز او تازه گل را دهن تلخ بود.

نظامی .


-دهن در دهن ; به سماع . به روایت . لفظ به لفظ. دهان به دهان:
مهر دهن در دهن آموخته
کینه گره بر گره اندوخته .

نظامی .


-دهن دوز ; که دهان مردم بدوزد. که مردم را ساکت و خاموش سازد: حاکمی دهن دوز آمده . (از یادداشت مولف ). و رجوع به ماده دهن دوختن شود.
-دهن شکوه واکردن (یا دهن به شکوه واکردن ) ; لب به شکایت گشودن . گله و شکایت آغازیدن :
حاشا که زخم ما دهن شکوه واکند
خود درمیان ناز تو شمشیر بسته ایم .

صائب (از آنندراج ).


-دهن شیرین کردن ; با خوردن شیرینی و خوردنی شیرین دهان خود راشیرین نمودن .
-* کنایه است از فایده و نفع عظیم بردن . (از لغت محلی شوشتر):
صائب از بوسه آن لب دهنی شیرین کن
تا نگشته ست نهان در پر طوطی شکرش .

صائب (از آنندراج ).


-دهن غنچه کردن ; گرد آوردن دهن برای آواز دادن و بوسه گرفتن و مانند آن . (آنندراج ):
دهن خویش کند غنچه صفت غنچه سهیل
بوسه از دور زند سیب زنخدان ترا.

تاثیر (از آنندراج ).


لب جام از هوس بوسه دهن غنچه کند
چون ز می صفحه رخسارتو گلفام شود.

صائب (از آنندراج ).


گل دهن را غنچه بهر دست بوسش کرده است
لاله در پایش فتد چون گرم خونان وطن .

دانش (از آنندراج ).


-دهن کژ ; لوش . (یادداشت مولف ).
-دهن کژ کردن ; کج کردن دهان . والوچانیدن کسی را به قصد استهزاء و ریشخند:
آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را دهانش کژ بماند.

مولوی .


-دهن کسی آب افتادن ; با دیدن چیزی یا کسی شیفته و فریفته او شدن . (امثال و حکم دهخدا).
-دهن کسی بازماندن ; سخت حیران شدن او. (یادداشت مولف ).
-دهن کسی چاک و بست نداشتن ; کنایه است از ناتوانی در رازداری و رازپوشی . (از یادداشت مولف ).
-دهن کسی چاییدن ; کنایه است از عهده برنیامدن و آرزوی محال یا صعب الحصول داشتن : فلان دهنش می چاید که مثل کلهر بنویسد، یعنی هرگز به خوبی او نتواند نوشت . (امثال و حکم دهخدا).
-دهن کسی را بستن ; با بیان و دلیل و تهدید اورا به سکوت واداشتن . (از یادداشت مولف ).
-* مانع شدن که کس سخنی را بر زبان آرد: دهن مردم را نمی شود بست . (امثال و حکم دهخدا).
-* کنایه از کشتن و خاموش کردن او:
خنده طوطی لب شکر شکست
قهقهه پر دهن کبک بست .

نظامی .


-دهن کسی راشکستن ; خرد کردن دهان او را. کنایه از مانع شدن از تکلم او:
گرگشاید گل دهن او را دهن باید شکست
ور کشد سوسن زبان او را زبان باید کشید.

مظهر (از آنندراج ).


-دهن کسی را شیرین کردن ; کنایه است از رشوت دادن و راضی ساختن به چیزی . (از آنندراج ):
سخن آخر به دهان می گذرد موذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن .

سعدی .


-دهن کسی شیرین شدن ; شیرین کام و راضی شدن با خوردن شرینی یا گرفتن چیزی از کسی:
دهن تیشه فرهاد به خون شیرین شد
به چه امید کند کار هنر تیشه ما.

صائب (از آنندراج ).


-دهن کف ; لعاب دهان . (ناظم الاطباء).
-دهن گنده ; که دهانی فراخ دارد. (یادداشت مولف ).
-شکردهن ; شیرین دهن و شکرسخن . کنایه از یار شیرین زبان:
خوش بودعیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی .

سعدی .


و رجوع به شکردهان شود.
-شیرین دهن ; که دهانی شکرین و سخنی شیرین و بیانی دلربا دارد.
رجوع به ماده شیرین دهن شود.
* آواز و نغمه: بددهنی خواندی ; (این دهن را خوب نخواندی ). (امثال و حکم دهخدا). به معنی واحد آواز خواندن است گویند فلان کس یک دهن خواند. یعنی یک بار (کم یا زیاد) آواز خواند. (از فرهنگ لغات عامیانه ).
-یک دهن خواندن ; یک بار خواندن آواز. (یادداشت مولف ).
* دهنه . دهنج . رجوع به دهنه و دهنج شود.
-دهن فرنگ ; دهنه فرنگ، سنگی که از ادویه چشم است و آن را زنگار معدنی نیز گویند. (آنندراج ):
هم مس بار است و هم طلا بار
طبع دهن فرنگ دارد.

میر الهی همدانی (از آنندراج ).


* استعداد و لیاقت و این مجاز است . (از آنندراج ):
غنچه بیجاطلب بوسه از آن لب چه کنی
دهن گفتن اینها نه تو داری و نه من .

اشرف (از آنندراج ).


مزن ای غنچه لاف نازکی تنها درین گلشن
زبان بگشای بر آن شکرین لب گر دهان داری .

طغرا (از آنندراج ).


* سوراخ و ثقبه . (ناظم الاطباء).* مدخل . (ناظم الاطباء).دهانه:
بزدم بر سر دیوار تو بر خاری
کنجکی گرد تو همچون دهن غاری .

منوچهری .


-دهن تیر ; سوفارتیر. (ناظم الاطباء).
* لبه . دمه .
-دهن تیغ(یا شمشیر) ; کنایه از دم تیغ است . (از آنندراج ) (از غیاث ):
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است .

صائب (از آنندراج ).


تن می دهیم در دهن تیغ بی دریغ
زان پیشتر که طعمه زاغ و زغن شویم .

یحیی کاشی (از آنندراج ).


-دهن شمشیر ; لبه و دمه شمشیر. (ناظم الاطباء).
* سرپوش ظرف . (ناظم الاطباء).* لگام . (ناظم الاطباء).