دشت
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( دشت .) (اِ.) 1 - دستلاف . 2 - پیش مزد. 3 - (عا.) فروش اول هر کاسب . ؛ دشت کردن نخستین بار پول گرفتن، فروختن جنس اولین بار در هر روز. ؛ دشت کسی را کور کردن کنایه از: اولین بار فروش از او نسیه خریدن، موجب کسادی کار او شدن .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(دَ) [ په . ] (اِ.) صحرا، زمین پهناور و ناهموار.
الصحراء , الحقل , الزعنفت , الشقت , الید , الارض البور , الکف , السهل , المجموعت , الفریق
الصحراء , الحقل , الزعنفت , الشقت , اليد , الارض البور , الکف , السهل , المجموعت , الفريق
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
پارسی تازی گشته، دَشت (لاروس)
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● champaign, ield, lano, lain, rairie, old
فارسی ایتالیایی
فرهنگ فارسی به ایتالیایی
sf
pianura
---------------- Ghowli@gmail.com
فارسی انگلیسی
واژه‌نامه کشاورزی
plain

افریقای‌ جنوبی‌

veld ==> (veldt =) ـ (آفریقاى جنوبى) زمین مرغزار، علفزار

champaign ==> [.n]: زمین مرتفع، دشت، جلگه، صحرا، وسیع، میدان جنگ

desert ==> [.adj. & n]: بیابان، دشت، صحرا، شایستگى، استحقاق، سزاوارى [.v]: ول کردن، ترک کردن، گریختن

field ==> [.v. & n]: میدان، زمین، صحرا، دشت، کشتزار، دایره، رشته، به میدان یا صحرا رفتن، پایکار field

flat ==> [.adv. & adj. & n]: پهن، تخت، مسطح، هموار، صاف، بى تنوع، یک دست، خنک، بى مزه، قسمت پهن، جلگه، دشت، آپارتمان، قسمتى از یک عمارت flat

moor ==> [.n]: زمین بایر، دشت، لنگر انداختن، اهل شمال آفریقا، مسلمان

pampas ==> [.n]: دشت علفزار آمریکاى جنوبى، دشت، مرتع

pedogenesis ==> مبحث پیدایش جلگه، جلگه سازى، دشت، جلگه

plain ==> پهن، مسطح، هموار، صاف، برابر، واضح، آشکار، رک و ساده، ساده، جلگه، دشت، هامون، میدان یا محوطه جنگ، بدقیافه، شکوه، شکوه کردن plain

weald ==> جنگل، دشت

llano

prairie ==> [.n]: چمن، چمنزار، مرغزار، فلات چمن زار

wold


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ]
{ا}
صحرا و بیابان . معرب آن دست باشد. (از برهان ). زمین بیابان . (شرفنامه منیری ). صحرا و بیابان و هامون و زمین هموار و وسیع و بی آب . (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید: جگرتاب ، سینه تاب ، آتشین و دلگشا از صفات اوست . در اصطلاح جغرافیایی ، زمین همواریست که بهیچ وجه چین نخورده ، یا زمینی که بوسیله مواد رسوبی رودها و سیلابها بوجود آمده است . این گونه اراضی برای سکونت انسان در صورت اعتدال آب و هوا بسیار مناسب است . (فرهنگ فارسی معین ). دشت یا جلگه ، پهنه وسیع هموار یا تقریباً همواری اززمین است . دشت مرتفع را فلات و دشت پست اشباع شده ازرطوبت را باتلاق خوانند. دشتها در اقلیمها و ممالک مختلف به اسامی گوناگون خوانده میشوند مانند: توندرا،استپ ، چمنستان ، پامپاس ، ساوانا، لانوس ، دشت سیلابی رودها، دشت ساحلی ، دشت کماب و غیره . بعضی از علل تشکیل یافتن دشتها عبارتند از اثر فرسایشی آب ، یخگیری ، زهکشی دریاچه ها، نهشت رسوبات ، برآمدن فلات قاره یا قسمتی از کف اقیانوس و غیره . (از دائرةالمعارف فارسی ). ام الظباء. (دهار). بَرّ. تَیماء. (منتهی الارب ). جَبّان . جَبّانة. (نصاب ). دَست . راغ . ساد. سادة. سَبتاء. سَهب . سی ّ. عَجوز. فَدفَد. (منتهی الارب ). فلات . مَخْرَق. مُوَدّاءة. مَومات . مَهلکة. مَیَدان . مَیلة. نَعامه .نَفع. وَعْوَع . (منتهی الارب ). هامون:
آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری .

رودکی .


تا سمو سربرآورید ز دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت .

رودکی .


هر یکی کاردی ز خوان برداشت
تا پزند از سمو طعامک چاشت .

رودکی .


به دشت ار به شمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم .

رودکی .


هر چه ورزیدند ما را سالیان
شد به دشت اندر بساعت تند و خوند.

آغاجی .


خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.

دقیقی .


یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چنَد غوشای .

طیان .


ز خیمه نگه کرد رستم به دشت
ز ره گیو را دید کاندرگذشت .

فردوسی .


بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.

فردوسی .


زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همی کوه دریا شد و دشت کوه .

فردوسی .


چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت .

عنصری .


همه بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله .

عنصری .


خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو بهر دشت و کردری .

عنصری .


دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.

منوچهری .


آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
وآمد پدید باز همه دشت پرنیان .

منوچهری .


خداوندایکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در
که گشته از خوشی و نیکوئی و پاکی و خوبی .

منوچهری .


چو شد یک زمان ، دشت پست و بلند
همه دست و پا و سر و تن فکند.

(گرشاسبنامه ).


چون در جهان نگه مکنی چونست
کز گشت چرخ دشت چو گردونست .

ناصرخسرو.


گر بر فلکست بام کاشانه ش
چون دشت شمار پست بامش را.

ناصرخسرو.


در هر دشتی که لاله زاری بوده ست
آن لاله ز خون شهریاری بوده ست .

(منسوب به خیام ).


بنفشه سمن آمیغ تیغ تو ملکا
به لاله کاشتن دشت کارزار تو باد.

سوزنی .


در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه کردی به کوه و دشت گشت
در تموز و دی بسالی یک دو بار
جانب شهر آمدی از سوی دشت .

انوری (از آنندراج ).


بر لعاب گاو کوهی دیده ای آهوی دشت
از لعاب زرد مار کم زیان افشانده اند.

خاقانی .


دید بنوعی که دلش پاره گشت
برزگری پیر در آن ساده دشت .

نظامی .


ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که «در دشت » را چو دشت کند
جوی خون آورد به «جوباره ».
کمال اسماعیل (در نفرین اهل ولایت خود اصفهان ، آنندراج ).
بجز خون شاهان در این طشت نیست
بجز خاک خوبان در این دشت نیست .

؟ (از تاریخ گیلان مرعشی ).


هر آهویی ودشتی هر شیر و مرغزاری .

کاتبی .


ام ّ عُبَید; دشت خالی ویران . املیس ، اُمَیْلَسة; دشت خشک بی گیاه . اهْوئنان ; پست و هموار و گشاده گردیدن دشت . تَنوفة، دشت بی آب و انیس اگر چه گیاه ناک باشد. تیه ; دشت و صحرا که رونده در آن هلاک شود. الدویة المحاص ; دشت که در آن به کوشش تمام راه روند. سَلَعة; دشت هموار نیکوخاک . سَلْقَمة; دشت فراخ . صَحراء; دشت هموار. صَرماء; دشت بی آب . صَلَق; دشت گرد هموار. صَلْقَع; دشت خالی بی آب و گیاه . صَلْقَمة; دشت فراخ . عُمق; کرانه دشت دور از دیدار. عَوراء; دشت بی آب . غَطْشی ، غَطْشاء; دشت بی راه در وی . فاق; دشت هموار. (منتهی الارب ). فَرش ; دشت فراخ . (دهار) (منتهی الارب ). قَبایة; دشت هموار. قَواء;دشت خالی و بی آب و گیاه . قَوی ; دشت و بیابان خالی و خشک . لَمّاعة; دشت رخشان سراب . مَرت ; دشت بی علف و بی گیاه . مَطادة; دشت دور و دراز. مَلاع ; دشت بی نبات . مَلاة; دشت سنگریزه ناک و دشت سرابناک . مُهْرَق; دشت املس و تابان . مَهْمه ; دشت دور. مُهْوَئن ّ; دشت فراخ . نَعامة; دشت بی آب . نَفْنَف ; دشت بی آب . هَوْجَل ;دشت دوراطراف بی نشان . هَیْماء; دشت بی آب و بی نشان وبی راه . (منتهی الارب ).
-آتشین دشت ; دشت سخت سوزان و گرم:
در این آتشین دشت بن ناپدید
که پرّنده در وی نیارد پرید.

نظامی .


-در و دشت ; دره و بیابان . زمین بلند و پست و هموار و ناهموار:
در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی .

فردوسی .


ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر در ودشتیم .

سعدی .


-دشت آبرفتی ; دشت همواری کنار یک رودخانه که بر آن آبرفت نهشته شده است . (از دائرةالمعارف فارسی ).
-دشت آبی ; زمینهایی است که با میاء انهار و قنوات زراعت و سیراب شود. (از التدوین ). و رجوع به دشتبی شود.
-دشت آوردگاه ; میدان جنگ:
ز بس کشته بر دشت آوردگاه
بسی ره ندیدند بر خاک راه .

فردوسی .


-دشت استبرق ; بیابان سبز.(ناظم الاطباء).
-دشت جنگ ; میدان جنگ. هیجا. آوردگاه:
برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور
که این دشت جنگست یا بزم و سور.

فردوسی .


بیامد خروشان بدان دشت جنگ
بچنگ اندرون گرزه گاو رنگ.

فردوسی .


-دشت دلیران ; سرزمین پهلوانان ، و در بیت ذیل ازفردوسی ظاهراً مراد ایران زمین است:
بزانوش گفتا که ایران تراست
نصیبین و دشت دلیران تراست .
-دشت سواران ; سواران دشت . صحرائیان که در دشت و بیابان قیام و سکونت دارند. (آنندراج ).
-* کسانی که اشخاص گم شده در بیابان را راهنمایی می کنند. (از ناظم الاطباء).
-* دشت سواران ; قبرستان . (از ناظم الاطباء).
-* صحرای وسیعی در عربستان . (ناظم الاطباء). توسعاً عربستان یا قسمتهایی از آن:
بدو گفت [ منذر به انوشیروان ] اگر شاه ایران توئی
نگهدار و پشت دلیران توئی
چرا رومیان شهریاری کنند
به دشت سواران سواری کنند.

فردوسی .


ز دشت سواران برآرندخاک
شود جای برتازیان بر مغاک .

فردوسی .


-دشت سواران نیزه گذار ; عربستان:
از این پس بیاید یکی نامدار
ز دشت سواران نیزه گذار.

فردوسی .


ز دشت سواران نیزه گذار
سپاهی بیامد فزون از شمار.

فردوسی .


یکی مرد بد اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار.

فردوسی .


کمربسته خواهیم سیصدهزار
ز دشت سواران نیزه گذار.

فردوسی .


-دشت سواران نیزه وران ; عربستان:
ز دشت سواران نیزه وران
برآریم گرد از کران تا کران .

فردوسی .


بزرگان رزم آزموده سران
ز دشت سواران نیزه وران .

فردوسی .


-دشت سُوَران ; سکنه بیابان . بیابان نشینان . (ناظم الاطباء).
-دشت سیلابی ; دشتی در اطراف یک رودخانه ، که از نهشت ته نشستهایی که رودخانه با خود می آورد تشکیل شده است . وقتی رودخانه طغیان می کند آب آن دشت سیلابی را فرو میگیرد. در هر طغیان ، لایه ای از ته نشستها بر دشت سیلابی نهشته میشود و لذادشت سیلابی متدرجاً بالا می آید. دشتهای سیلابی عموماً بسیار حاصلخیزند. (از دائرةالمعارف فارسی ).
-دشت عرب ; عربستان . بادیه:
نامدار و مفتخر شد بقعه یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب .

ناصرخسرو.


-دشت قحطان ; سرزمین طایفه قحطانیان و توسعاً عربستان:
گر از دشت قحطان یکی مارگیر
شود مغ ببایدْش کشتن به تیر.

فردوسی .


-دشت کربلا ;موضعی در عراق عرب ، که مقتل سیدالشهداء امام حسین علیه السلام است . (از آنندراج ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). و رجوع به کربلا شود.
-دشت کین ; رزمگاه . ناوردگاه . آوردگاه . میدان جنگ. دشت نبرد. حربگاه . دارالحرب . معرکه . (یادداشت مرحوم دهخدا):
نباید که ایمن شوی از کمین
سپه باشد آسوده در دشت کین .

فردوسی .


چودریا شد از خون گردان زمین
تن بی سران بد همه دشت کین .

فردوسی .


همان با بزرگان توران زمین
چه کرده ست از بد بر این دشت کین .

فردوسی .


گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان در آن دشت کین .

فردوسی .


-دشت گردان ; سرزمین دلیران و پهلوانان ، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد سرزمین یمن است:
اگر پادشا دیده خواهد ز من
وگر دشت گردان و تخت یمن .
-دشت گرگان ; گرگان . رجوع به گرگان شود.
-دشت لاله ; دشتی که سرتاسرش لاله گل کرده باشد، و آن لاله خودروست . (از آنندراج ).
-دشت مغان ; دشتی است در ساحل جنوبی رود ارس ، از توابع اردبیل و مسکن ایل شاهسون . نادرشاه افشار در این محل به سلطنت انتخاب شد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به مغان شود.
-دشت موقف ; وادیی است که حاجیان در آنجا می ایستند از منازل حول مکه:
دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده اند
کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده اند.

خاقانی .


و رجوع به موقف شود.
-دشت ناامید ; دشتی است در مشرق ایران که خط سرحد شرقی ایران از این دشت عبور می کند. (ازیادداشت مولف ).
-دشت نبرد ; آوردگاه . ناوردگاه . میدان جنگ. رزمگاه . هیجا. دشت کین:
سپهبد فریبرز را گفت مرد
بچیزی چو آید به دشت نبرد.

فردوسی .


-دشت نخجیر ; شکارگاه:
بدان دشت نخجیر کاری کنم
که اندر جهان یادگاری کنم .

فردوسی .


-دشت نیزه وران ; دشت یلان یمن . (آنندراج ).
-* شبه جزیره عربستان . جزیرة العرب . (یادداشت مولف ):
وگرنه هم اکنون سپاهی گران
هم از روم وز دشت نیزه وران .

فردوسی .


بسالی همه دشت نیزه وران
نیارند خورد از کران تا کران .

فردوسی .


فراوان کس از دشت نیزه وران
بر خویش خواند آزموده سران .

فردوسی .


از ایران و از دشت نیزه وران
ز خنجر گزاران و جنگی سران .

فردوسی .


و رجوع به دشت سواران در همین ترکیبات شود.
-دشت و در ; در و دشت . بیابان و دره . زمین هموار وناهموار:
پرستار و از بادپایان گله
به دشت و در وکوه کرده یله .

فردوسی .


-دشت یلان ; دشت نیزه وران:
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من .

فردوسی .


-شوره دشت ; دشت شوره زار و پر از نمک:
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به ماوی گه خویشتن بازگشت .

نظامی .


* مزید موخر در اسماء امکنه قرار گیرد، چون : آهودشت ، ارینه دشت ، اسپوردشت ، اسفیددشت ، اشیلادشت ، باغ دشت ، پای دشت ، پلیم دشت ، ترک دشت ، تمشکی دشت ، تولی دشت ، درکادشت ، دیودشت ، رکن دشت ، رودشت ، رودباردشت ، روندشت ، رویدشت ، زرین دشت ، سرخ دشت ، سردشت ، سفیداردشت ، سیاه دشت ، سیمین دشت ، شاهان دشت ، محله شاهان دشتی ، شعبودشت ، محله شون دشتی ، شهردشت ، قارن آباددشت ، کرددشت محله ، کرکه پای دشت ، کلاردشت ، کلهودشت ، کمردشت ، کمیزدشت ، کوتی سردشت ، کوشک دشت ، کهنه دشت ، گرم دشت ، گرماب دشت ، لاک دشت ، لیلم دشت ، مالکه دشت ، ماهی دشت ، مایدشت ، مایقالدشت ، مرزدشت ، مرین دشت ، مشکین دشت ، میان دشت ، نقیب دشت ، نودشت . (یادداشت مرحوم دهخدا).* قبرستان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).* بساط شطرنج .* مشک خشک بی رطوبت . (ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ]
{ا}
دستلاف . (فرهنگ فارسی معین ). دشن .* پیش مزد. (فرهنگ فارسی معین ). سفته . ربون . (یادداشت مولف ).* در تداول عامیانه ، فروش اول هر کاسب . (فرهنگ فارسی معین ). نقد نخست که فروشنده از مشتری ستاند در اول روز یا اول شب یا اول هفته یا ماه یا سال ، و با کردن صرف شود. دریافت نقدی در اول روز یا شب یا هفته یا ماه یا سال ، و آنرا در قدیم دخش می گفته اند. اول پولی که دکاندار را و جز او را رسد در بامداد یا بشب پس از افروختن چراغ و یا اول هفته یا اول ماه یا اول سال . گشاد. میلاویه . (یادداشت مرحوم دهخدا). سودای اول به نقد مثل اول دشت که در عرف هند آنرا بوهنی گویند. (آنندراج ). و رجوع به دشت کردن شود:
در محبت نسیه دل بردن فراوانست و بس
هست اگر دشتی در این سودا بیابان است و بس .

تاثیر (از آنندراج ).


-اول دشتی ; کنایه از بامدادان و هنگام آغاز کاراست ، چنانکه فی المثل کاسبی به مشتری مزاحم خویش گوید: اول دشتی ما را کمتر اذیت کن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
-دشت کسی را کور کردن ; اولین بار فروش وی از او نسیه خریدن . (فرهنگ فارسی معین ).
-دشت کسی کور شدن ; فروش نکردن یا خریدار نیافتن کسی به اعتقاد نسیه دادن در اول بار. وقتی درفروش اول روز مشتری بخواهد پول ندهد و نسیه برد فروشنده گوید نسیه نمیدهم ، دشتم کور میشود. (فرهنگ عوام ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ]
{اخ}
از قرای اصفهان است .(معجم البلدان ). محله ای است مشهور در اصفهان . (فرهنگ فارسی معین ). قریه ای بود در سپاهان که اصل مولانا جامی از آنجا بود، و آنرا دردشت نیز گویند. (آنندراج ). قاضی ابوبکر محمد پسر حسین پسر حسن ... پسر جریر سوید دشتی بدان منسوب است . (از برگزیده مشترک یاقوت ، ترجمه محمد پروین گنابادی ). و رجوع به دردشت شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ]
{اخ}
شهرکی است در میان کوهها بین اربل و تبریز، و یاقوت حموی گوید آنرا آبادان و پر خیر و برکت دیدم و اهالی آنجا همگی کُردند. (از معجم البلدان ) (از برگزیده مشترک یاقوت ، ترجمه محمد پروین گنابادی ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ]
{اخ}
یکی از دهستانهای سه گانه بخش سلوانا از شهرستان ارومیه . موقعیت آن کوهستانی و سردسیر است . آب مزروعی آن از رودخانه جرمی و چشمه سارتامین میگردد. این دهستان از 20 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2420 تن است . محصول عمده آن غلات ، توتون ، محصول دامی و عسل است و مرکز آن قریه سلوانا است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ]
{اخ}
دهی است از دهستان مازول بخش حومه شهرستان نیشابور. سکنه آن 304 تن . آب آن از قنات . محصول غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دُ]
{ص}
بد و زشت . (برهان ). دژ. دش : دشت یاد; غیبت . (یادداشت مرحوم دهخدا):
سیامک بدست چنان دشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.

فردوسی .