جادو
1 - (ص .)افسونگر. 2 - (اِ.)سحر، ساحری . 3 - (کن .) چشم معشوق . 4 - دلفریب . 5 - محیل، مکار.
السحر , البهجت , السحر , النوبت , السحر , غربت , الساحر
السحر , البهجت , السحر , النوبت , السحر , غربت , الساحر
● black magic, harm, etish, agic, umbo jumbo, pell, alisman, izardry
Bann (m),Buchstabieren,Richtig schreiben,Seltsam,Zauber (m),Zauberer[noun], Die magie[noun]
■
sf
magia
---------------- Ghowli@gmail.com
magia
---------------- Ghowli@gmail.com
black magic ==> سحر، جادوconjuration ==> افسون، سحر، جادو، التماس، مناجاتenchantment ==> [.n]: افسون، جادو، سحرglamor ==> (glamour =) ـ طلسم، جادو، فریبندگى، دلیرى، افسون، زرق و برقglamour ==> (glamor =) ـ [.v. & n]: طلسم، جادو، فریبندگى، دلیرى، افسون، زرق و برقgramarey ==> دانش، دستور زبان، جادوincantation ==> افسون، جادو، طلسم، افسون گرى، افسون خوانى، جادوگرى، سحر، تبلیغاتmagic ==> [.adj. & n]: جادو، سحر، سحر آمیز magic spell ==> (past: spelt, spelled ; past participle: spelt, spelled) ـ [.v]: هجى کردن، املاء کردن، درست نوشتن، پى بردن به، خواندن، طلسم کردن، دل کسى را بردن، سحر، جادو، طلسم، جذابیت، افسون، حمله ناخوشى، حمله spell talisman ==> [.n]: طلسم، تعویذ، جادو، جادوگرانهthaumaturgy ==> معجزه، جادو، کار خارق العاده، خرق عادت، اعجازtheurgy ==> معجزه، جادو، سحرweird ==> خارق العاده، غریب، جادو، مرموزwitchery ==> [.n]: جادوگرى، جادو، سحر، فریبندگىwizard ==> [.n]: جادو گر، جادو، طلسم گر، نابغهcharm ==> [.n]: افسون، طلسم، فریبندگى، دلربایى، سحر [.v]: افسون کردن، مسحور کردن، فریفتن، شیفتنfetish ==> (fetich =) ـ [.n]: طلسم، اشیاء یا موجوداتى که به عقیده اقوام وحشى داراى روح بوده و مورد پرستش قرارمى گرفتند، بت، صنم، خرافات
{ص ، ا}
جادوی . آنکه جادوکند. افسونگر. جادوگر. عامل سحر. ساحر. صاحب آنندراج چنین آرد: جادو ساحر باشد و جادوی ساحری و سحر کردن و عوام سحر را جادوی دانند و ساحر را جادوگر خوانند و این غلط است ، چیزهای غریب را که خلاف عادت طبع است جادوئی و سحر گویند و آن را سحر حلال خوانده اند. صاحب غیاث گوید که فی الواقع در کلام قدما جادو بمعنی ساحر است و در کلام شعرای معتبر هند مثل امیرخسرو و فیضی و شاعران متاخرین ایران جادو بمعنی سحر و جادوگر بمعنی ساحر بیش از آن است که تعداد توان کرد، پس تغلیط این هردو لفظ بر سبیل اطلاق درست نباشد و از اینجاست که در برهان جادو بمعنی سحر و ساحر هردو آمده . (آنندراج ). حابل . مُعَقّد. طَب ّ. طب ّ. جب . (منتهی الارب ): گفتم این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (تاریخ بلعمی ).
به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی
به دیده دیده بدوزد ز جادوی محتال .
تو گفتی که من بدزن و جادویم
ز پاکی و از راستی یکسویم .
چو فردا تو در منزل آئی فرود
به پیشت زن جادو آرد درود.
چه جادو چه دیو و چه شیر و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل .
کجا آن کمین و کمان و کمند
که کردی بدو دیو و جادو به بند.
او به می دادن جادوست ، به دل بردن چیر
چیزها داند کردن بچنین باب اندر.
گرفتم عشق آن جادو، سپردم دل بدان آهو
کنون آهو وشاقی گشت ، و جادو کرد اوشاقش .
امیر ناچار از این تنگدل میشد و آن نه چنان بود که میگفتند که سباشی نیک احتیاط میکرد چنانکه ترکمانان او را سباشی جادو میگفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546).
همانگه زن جادوی پرفسون
که بُد دایه مه را و هم رهنمون .
زن جادوست جهان من نخرم زرقش
زن بود آنکه مر او را بفریبد زن .
بگریزد او ز تو چو تو فتنه شوی بر او
پرهیز دار زین زن جادوی مدبره .
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپیدکرد جز جادو.
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه ، سپید دیگر سو.
نگه کن که با هرکس این پیر جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد.
منم آن جادوی سخن که بنظم
آرم اندر خزان به طبع بهار.
با خود گفتم اگر بر دین اسلاف بی ایقان و تیقن ثبات کنم همچون آن جادو باشم که بر آن نابکاری مواظبت مینماید. (کلیله و دمنه ). ای نابکار جادو این چه سخن است . (کلیله و دمنه ).
جادوئی کردن جادوبچه آسان باشد
نبود بطبچه را اشنه دریا دشوار.
در دخمه چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس .
در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی
دو ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن .
چنان جادوی بخل را بسته جودت
که جادو زبان را به نیرنگ بسته .
زآن زلف و غمزه چهره همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و ماوای کافر است .
که جادوئی است اینجا کاردیده
ز کوهستان بابل نورسیده .
ز افسونگران چند جادوی چست
کز ایشان شدی بند هاروت سست .
مرابا جادوئی هم حقه سازی
که برسازد ز بابل حقه بازی .
گفتند شبی به کعبه میروی . گفت جادوئی درشبی از هند به دماوند میرود. (تذکرة الاولیاء عطار).
من به جادویان چه مانم ای جُنب
که ز جانم نور می گیرد کتب .
من به جادویان چه مانم ای وقیح
کز دمم پررشک میگردد مسیح .
همشیره جادوان بابل
همسایه لعبتان کشمیر.
ج ، جادوان:
چو خم در دوال کمند آورم
سر جادوان را ببند آورم .
همه جادوان را شکستی به گرز
بیفروختی تاج شاهان به برز.
چو رستم ز مازندران گشت باز
شه جادوان رزم را کرد ساز.
ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
و جادوان با او گرد شدند و او جادو بود تدبیر کرد که اینجا علف هست و حصار محکم عجز نباید آورد تاخود چه باشد. (تاریخ سیستان ص 36).
باید دانست که جمع جادو به جادوان برخلاف قیاس است ، چه طبق دستور زبان فارسی کلماتی که به واو ماقبل مضموم ختم میشوند هنگام جمع باید «یائی » به آخر افزوده سپس علامت جمع درآورند مانند: جنگجویان و سخنگویان ، جمع جنگجو و سخنگو. پس جمع جادو بصورت مزبور استثنائی است . رجوع به قاعده های جمع دکتر معین ص 10 شود.* سحر و ساحری . (برهان ). جادوگری . طلسم . عمل سحر. در برهان قاطع چ معین در ذیل این کلمه چنین آمده : «در اوستا یاتو ساحر و در هندی باستان خیال ، سحر. و در پهلوی جاتوک جاتوکیه جادوی و در ارمنی دخیل جتوک ودر بسیاری از مواضع اوستا یاتو= جادو، به گروه شیاطین ساحر و گمراه کنندگان و فریبندگان اطلاق شده:
به هر حمله ای جادوی زان سران
زمین را سپردی به گرز گران .
* فردوسی «جادو» را غالباً بجای «دروند» پهلوی و پازند و دروغ پرست و پیرو دیویسنا آرد. امروز جادو به معنی سحر و جادوگر بمعنی ساحر استعمال میشود. و در مزدیسنا چنین آمده : جادو در اوستا یاتو «utay» و در پهلوی یاتوک «kutay» آمده بمعنی سحر و ساحری (که در مزدیسنا بشدت تحریم شده ). از جادوان اغلب گروه شیاطین و گمراه کنندگان اراده شده است .فردوسی ، جادو را در این موارد بجای «دروند» پهلوی وپازند و بمعنی دروغ پرست و پیرو دیویسنا استعمال میکند. (مزدیسنا تالیف معین ص 392):
جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار ز تو کرده کارتر.
سخن رفت چندی ز افسون و بند
ز جادو و اهریمن پرگزند.
چپ و راست گفتن که جادو شده ست
به آورد تا زنده آهو شده است .
همه نره دیوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران .
چه کند کار جادوی فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم .
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
چه جادوئی است نگوئی مرا تو اندر تیر
که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر.
آری بنای جادوی فرعون از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند.
سحر بابل گرت پسند نشد
سوی جادوی بی نماز فرست .
از دلت ترسم بگاه صلح از آنک
سر بشکر می برد جادوی تو.
جادوی زلف تو با مصحف رو همخانه است
این چه جادوست که قرآن نتواند زدنش .
* کنایه از چشم:
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول .
* مجازاً، دلفریب و بیشتر شاعران این معنی را در وصف چشم معشوقه بکار برده اند:
صد هزاران آدمی از راه برد
مردم آن نرگس جادوی تو.
* مجازاً، محیل . مکار:
وآنگاه یکی زرگرک زیرک جادو
بآژیر بهم بازنهاده لب هر دو.
-ضحاک جادو ; ضحاک که به صفت ساحر متصف بود:
دگر آنکه از تخمه او بود
ز پیوند ضحاک جادو بود.
فریدون ز کاوه سرافراز گشت
که با تخت و دیهیم دمساز گشت
چو پیوند ضحاک جادو بخست
فریدون کمر بر میانش ببست .
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد ز ایران دمار.
کنم جای ضحاک جادو تهی
گَرَم هفت کشور بشاهنشهی .
-امثال :
جادو رفتار آدمی است ; جادو رفتار زن است ; یعنی با رفتار نیک شوی و کسان را مهربان توان کرد. سحر و جادو بیهوده است . (امثال و حکم دهخدا).
جادو زبان آدمی است ; جادو زبان زن است ; یعنی سحر و جادو نتیجه نبخشد بلکه دل مردمان یا شوهر را با گفتار و اخلاق خوش بدست توان آورد. (امثال و حکم دهخدا).
جادوی . آنکه جادوکند. افسونگر. جادوگر. عامل سحر. ساحر. صاحب آنندراج چنین آرد: جادو ساحر باشد و جادوی ساحری و سحر کردن و عوام سحر را جادوی دانند و ساحر را جادوگر خوانند و این غلط است ، چیزهای غریب را که خلاف عادت طبع است جادوئی و سحر گویند و آن را سحر حلال خوانده اند. صاحب غیاث گوید که فی الواقع در کلام قدما جادو بمعنی ساحر است و در کلام شعرای معتبر هند مثل امیرخسرو و فیضی و شاعران متاخرین ایران جادو بمعنی سحر و جادوگر بمعنی ساحر بیش از آن است که تعداد توان کرد، پس تغلیط این هردو لفظ بر سبیل اطلاق درست نباشد و از اینجاست که در برهان جادو بمعنی سحر و ساحر هردو آمده . (آنندراج ). حابل . مُعَقّد. طَب ّ. طب ّ. جب . (منتهی الارب ): گفتم این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (تاریخ بلعمی ).
به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی
به دیده دیده بدوزد ز جادوی محتال .
منجیک .
تو گفتی که من بدزن و جادویم
ز پاکی و از راستی یکسویم .
فردوسی .
چو فردا تو در منزل آئی فرود
به پیشت زن جادو آرد درود.
فردوسی .
چه جادو چه دیو و چه شیر و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل .
فردوسی .
کجا آن کمین و کمان و کمند
که کردی بدو دیو و جادو به بند.
فردوسی .
او به می دادن جادوست ، به دل بردن چیر
چیزها داند کردن بچنین باب اندر.
فرخی .
گرفتم عشق آن جادو، سپردم دل بدان آهو
کنون آهو وشاقی گشت ، و جادو کرد اوشاقش .
منوچهری .
امیر ناچار از این تنگدل میشد و آن نه چنان بود که میگفتند که سباشی نیک احتیاط میکرد چنانکه ترکمانان او را سباشی جادو میگفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546).
همانگه زن جادوی پرفسون
که بُد دایه مه را و هم رهنمون .
اسدی .
زن جادوست جهان من نخرم زرقش
زن بود آنکه مر او را بفریبد زن .
ناصرخسرو.
بگریزد او ز تو چو تو فتنه شوی بر او
پرهیز دار زین زن جادوی مدبره .
ناصرخسرو.
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپیدکرد جز جادو.
ناصرخسرو.
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه ، سپید دیگر سو.
ناصرخسرو.
نگه کن که با هرکس این پیر جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد.
ناصرخسرو.
منم آن جادوی سخن که بنظم
آرم اندر خزان به طبع بهار.
مسعودسعد.
با خود گفتم اگر بر دین اسلاف بی ایقان و تیقن ثبات کنم همچون آن جادو باشم که بر آن نابکاری مواظبت مینماید. (کلیله و دمنه ). ای نابکار جادو این چه سخن است . (کلیله و دمنه ).
جادوئی کردن جادوبچه آسان باشد
نبود بطبچه را اشنه دریا دشوار.
انوری (دیوان چ تبریز ص 117).
در دخمه چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس .
خاقانی .
در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی
دو ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن .
خاقانی .
چنان جادوی بخل را بسته جودت
که جادو زبان را به نیرنگ بسته .
خاقانی .
زآن زلف و غمزه چهره همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و ماوای کافر است .
ظهیر (از شرفنامه منیری ).
که جادوئی است اینجا کاردیده
ز کوهستان بابل نورسیده .
نظامی .
ز افسونگران چند جادوی چست
کز ایشان شدی بند هاروت سست .
نظامی .
مرابا جادوئی هم حقه سازی
که برسازد ز بابل حقه بازی .
نظامی .
گفتند شبی به کعبه میروی . گفت جادوئی درشبی از هند به دماوند میرود. (تذکرة الاولیاء عطار).
من به جادویان چه مانم ای جُنب
که ز جانم نور می گیرد کتب .
مولوی .
من به جادویان چه مانم ای وقیح
کز دمم پررشک میگردد مسیح .
مولوی .
همشیره جادوان بابل
همسایه لعبتان کشمیر.
سعدی .
ج ، جادوان:
چو خم در دوال کمند آورم
سر جادوان را ببند آورم .
فردوسی .
همه جادوان را شکستی به گرز
بیفروختی تاج شاهان به برز.
فردوسی .
چو رستم ز مازندران گشت باز
شه جادوان رزم را کرد ساز.
فردوسی .
ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
فرخی .
و جادوان با او گرد شدند و او جادو بود تدبیر کرد که اینجا علف هست و حصار محکم عجز نباید آورد تاخود چه باشد. (تاریخ سیستان ص 36).
باید دانست که جمع جادو به جادوان برخلاف قیاس است ، چه طبق دستور زبان فارسی کلماتی که به واو ماقبل مضموم ختم میشوند هنگام جمع باید «یائی » به آخر افزوده سپس علامت جمع درآورند مانند: جنگجویان و سخنگویان ، جمع جنگجو و سخنگو. پس جمع جادو بصورت مزبور استثنائی است . رجوع به قاعده های جمع دکتر معین ص 10 شود.* سحر و ساحری . (برهان ). جادوگری . طلسم . عمل سحر. در برهان قاطع چ معین در ذیل این کلمه چنین آمده : «در اوستا یاتو
به هر حمله ای جادوی زان سران
زمین را سپردی به گرز گران .
فردوسی .
* فردوسی «جادو» را غالباً بجای «دروند» پهلوی و پازند و دروغ پرست و پیرو دیویسنا آرد. امروز جادو به معنی سحر و جادوگر بمعنی ساحر استعمال میشود. و در مزدیسنا چنین آمده : جادو در اوستا یاتو «utay» و در پهلوی یاتوک «kutay» آمده بمعنی سحر و ساحری (که در مزدیسنا بشدت تحریم شده ). از جادوان اغلب گروه شیاطین و گمراه کنندگان اراده شده است .فردوسی ، جادو را در این موارد بجای «دروند» پهلوی وپازند و بمعنی دروغ پرست و پیرو دیویسنا استعمال میکند. (مزدیسنا تالیف معین ص 392):
جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار ز تو کرده کارتر.
دقیقی .
سخن رفت چندی ز افسون و بند
ز جادو و اهریمن پرگزند.
فردوسی .
چپ و راست گفتن که جادو شده ست
به آورد تا زنده آهو شده است .
فردوسی .
همه نره دیوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران .
فردوسی .
چه کند کار جادوی فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم .
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
چه جادوئی است نگوئی مرا تو اندر تیر
که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر.
مسعودسعد.
آری بنای جادوی فرعون از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند.
خاقانی .
سحر بابل گرت پسند نشد
سوی جادوی بی نماز فرست .
خاقانی .
از دلت ترسم بگاه صلح از آنک
سر بشکر می برد جادوی تو.
خاقانی .
جادوی زلف تو با مصحف رو همخانه است
این چه جادوست که قرآن نتواند زدنش .
مسیح کاشی (از آنندراج ).
* کنایه از چشم:
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول .
حافظ.
* مجازاً، دلفریب و بیشتر شاعران این معنی را در وصف چشم معشوقه بکار برده اند:
صد هزاران آدمی از راه برد
مردم آن نرگس جادوی تو.
عطار.
* مجازاً، محیل . مکار:
وآنگاه یکی زرگرک زیرک جادو
بآژیر
منوچهری .
-ضحاک جادو ; ضحاک که به صفت ساحر متصف بود:
دگر آنکه از تخمه او بود
ز پیوند ضحاک جادو بود.
فردوسی .
فریدون ز کاوه سرافراز گشت
که با تخت و دیهیم دمساز گشت
چو پیوند ضحاک جادو بخست
فریدون کمر بر میانش ببست .
فردوسی .
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد ز ایران دمار.
فردوسی .
کنم جای ضحاک جادو تهی
گَرَم هفت کشور بشاهنشهی .
(گرشاسب نامه ).
-امثال :
جادو رفتار آدمی است ; جادو رفتار زن است ; یعنی با رفتار نیک شوی و کسان را مهربان توان کرد. سحر و جادو بیهوده است . (امثال و حکم دهخدا).
جادو زبان آدمی است ; جادو زبان زن است ; یعنی سحر و جادو نتیجه نبخشد بلکه دل مردمان یا شوهر را با گفتار و اخلاق خوش بدست توان آورد. (امثال و حکم دهخدا).
[دَ]
{اخ}
نام قبیله ای است که در هند میزیسته اند. ابوریحان هنگام شمارش ابواب کتاب بهارات گوید: الخامسة عشر موسل و هو تقاتل جادَوْ قبیلة باسدیو. (تحقیق ماللهند ص 64 س 18 - 19). و نیز همو در ذکر باسدیو و حروف بهارات (بهارث ) از اساطیر هند باستان گوید: و لم یبق غیر الاخوة الخمسة فانصرف حینئذ باسدیو الی مرکزه و مات َ هو و قبیلته المعروفة بجادَو الاخوة الخمسة قبل تمام السنة. (تحقیق ماللهند ص 201 س 17 - 18). و نیز در ذکر همین اساطیر چنین آرد: و اما البرادة فانها انبتت بردیا و جاء جادَو الیها و شدوا منها حزَماً للجلوس و شربوا فوقعت .... (تحقیق ماللهند ص 203 س 5 - 6).
{اخ}
نام قبیله ای است که در هند میزیسته اند. ابوریحان هنگام شمارش ابواب کتاب بهارات گوید: الخامسة عشر موسل و هو تقاتل جادَوْ قبیلة باسدیو. (تحقیق ماللهند ص 64 س 18 - 19). و نیز همو در ذکر باسدیو و حروف بهارات (بهارث ) از اساطیر هند باستان گوید: و لم یبق غیر الاخوة الخمسة فانصرف حینئذ باسدیو الی مرکزه و مات َ هو و قبیلته المعروفة بجادَو الاخوة الخمسة قبل تمام السنة. (تحقیق ماللهند ص 201 س 17 - 18). و نیز در ذکر همین اساطیر چنین آرد: و اما البرادة فانها انبتت بردیا و جاء جادَو الیها و شدوا منها حزَماً للجلوس و شربوا فوقعت .... (تحقیق ماللهند ص 203 س 5 - 6).