مطیع
تابع, رام شدنی, قابل جوابگویی, متمایل, فرمانبردار, مطیع, حرف شنو, رام.
(مُ) [ ع . ] (اِ فا.) فرمان بردار، اطاعت - کننده .
مقدمت عربت المدفع , مطیع , سلس
فرمانبردار
● biddable, ompliant, ocile, uctile, uteous, utiful, amblike, eek, bedient, liant, especter, ubject, ubmissive, ubordinate, ubservient, upple, ractable, ielding
Gehorsam
■
agg
ubbidiente
---------------- Ghowli@gmail.com
ubbidiente
---------------- Ghowli@gmail.com
able ==> [.v]: توانا بودن، شایستگى داشتن، لایق بودن، مناسب بودن، آماده بودن، آرایش دادن، لباس پوشاندن، قوى کردن [.adj]: توانا، لایق، آماده، با استعداد، صلاحیت دار، قابل، مطیع، مناسب، (حقوق) داراى صلاحیت قانونى، پسوندى براى ساختن صفت است به معنى " داراى قدرت "، شایسته able biddable ==> فرمانبردار، مطیع، (در بازى ورق) داراى دست قوى که قابل توپ زدن باشد، پیشنهاد شدنىconformable ==> قابل توافق، منطبق شدنى، مطیعdocile ==> [.adj]: رام، سر به راه، تعلیم بردار، مطیعduteous ==> [.adj]: گماشت شناس، وظیفه شناس، مطیع، فروتن، حلیمlimber ==> [.v]: خمیده، سر به زیر، مطیع، تاشو، خم شو، نرم، خم کردن، تا کردن، خمیده کردن، تمرین نرمش کردنobedient ==> [.adj]: فرمانبردار، مطیع، حرف شنو، رامsubmiss ==> مطیع، پست، پایینsubmissive ==> [.adj]: مطیع، فروتن، حلیم، خاضع، خاشع، سر به زیرductile ==> [.adj]: هادى، مجرایىdutiful ==> گماشت شناس، وظیفه شناسlamblikemeeksubjectsubordinate
[م ُ]
{ع ص}
(از «طوع ») اطاعت و فرمانبرداری کننده . (آنندراج ). فرمانبردار.ج ، مطیعون . (مهذب الاسماء). فرمانبردار. رام و فروتن . (ناظم الاطباء). مطواع . مطواعة. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). فرمانبردار. فرمانی . پیشکار. فرمانبر. طائع. منقاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خدا را بجا آوری بندگی
مطیعش شوی در سرافکندگی .
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست .
مردم روزگار وی ، وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع وی گشته . (تاریخ بیهقی ). هر که اختیار کند همگان او را مطیع باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). اگر خواهد او گاو را بیارم تا ملک رامطیع باشد. (کلیله و دمنه ). حکم او را مطیع و منقادگشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438). جملگی مطیع فرمان گشتند. (گلستان ).
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود.
-مطیع شدن ; منقاد شدن . فرمانبردار گردیدن:
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
-مطیع کردن ; فرمانبر کردن و تابع و منقاد نمودن . (ناظم الاطباء):
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت
چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را.
-مطیع گشتن ; مطیع شدن . منقاد و فرمانبردار گردیدن:
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست .
دیوش مطیع گشته به مال و پری به علم
آن یابد این که هوش و خردش آشنا شده ست .
{ع ص}
(از «طوع ») اطاعت و فرمانبرداری کننده . (آنندراج ). فرمانبردار.ج ، مطیعون . (مهذب الاسماء). فرمانبردار. رام و فروتن . (ناظم الاطباء). مطواع . مطواعة. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). فرمانبردار. فرمانی . پیشکار. فرمانبر. طائع. منقاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خدا را بجا آوری بندگی
مطیعش شوی در سرافکندگی .
فردوسی .
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست .
فرخی .
مردم روزگار وی ، وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع وی گشته . (تاریخ بیهقی ). هر که اختیار کند همگان او را مطیع باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). اگر خواهد او گاو را بیارم تا ملک رامطیع باشد. (کلیله و دمنه ). حکم او را مطیع و منقادگشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438). جملگی مطیع فرمان گشتند. (گلستان ).
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود.
سعدی .
-مطیع شدن ; منقاد شدن . فرمانبردار گردیدن:
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.
ناصرخسرو.
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی .
-مطیع کردن ; فرمانبر کردن و تابع و منقاد نمودن . (ناظم الاطباء):
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت
چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را.
سعدی .
-مطیع گشتن ; مطیع شدن . منقاد و فرمانبردار گردیدن:
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست .
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 53).
دیوش مطیع گشته به مال و پری به علم
آن یابد این که هوش و خردش آشنا شده ست .
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 54).
[م ُ]
{اخ}
ابن ایاس کنانی . از شعرایی است که عهد اموی و عباسی را دریافته است . شاعری ظریف گوی ملیح و متهم به زندقه بود. منشاء وی کوفه و پدرش از فلسطین بود. از عباسیان کناره گرفت و به جعفربن منصور روی آورد و تا پایان عمر هم باوی بود. با حماد عجرد شاعر دوستی داشت . وی به سال 166 ه' .ق. درگذشته است . (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1049).
{اخ}
ابن ایاس کنانی . از شعرایی است که عهد اموی و عباسی را دریافته است . شاعری ظریف گوی ملیح و متهم به زندقه بود. منشاء وی کوفه و پدرش از فلسطین بود. از عباسیان کناره گرفت و به جعفربن منصور روی آورد و تا پایان عمر هم باوی بود. با حماد عجرد شاعر دوستی داشت . وی به سال 166 ه' .ق. درگذشته است . (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1049).
[م ُ ع ُ لل ْ لاه]
{اخ}
(ال' ...) فضل بن جعفر المقتدر باللّه بن معتضد عباسی مکنی به ابوالقاسم (301 - 364 ه' . ق). بیست و سومین خلیفه عباسی بعد از خلع مستکفی باللّه . به سال 334 ه' . ق. به خلافت رسید. در ایام او فتور و سستی در امور خلافت بالا گرفت . و او را از خلافت جز خطبه ای که به نام او می خواندند نبود. دیلمیان بر همه جا مستولی شدند و کلیه اموربوسیله آنان انجام می یافت . او در آخر خلافت بیمار گردید و از خلافت کناره گیری کرد و پسرش الطائع باللّه را خلیفه ساخت و پس از دو ماه درگذشت . در دوران خلافت اوحجرالاسود از قرامطه به بیت بازگردانده شد و اشعاری از مطیع باقی مانده است . (از اعلام زرکلی ج 2 ص 772).
{اخ}
(ال' ...) فضل بن جعفر المقتدر باللّه بن معتضد عباسی مکنی به ابوالقاسم (301 - 364 ه' . ق). بیست و سومین خلیفه عباسی بعد از خلع مستکفی باللّه . به سال 334 ه' . ق. به خلافت رسید. در ایام او فتور و سستی در امور خلافت بالا گرفت . و او را از خلافت جز خطبه ای که به نام او می خواندند نبود. دیلمیان بر همه جا مستولی شدند و کلیه اموربوسیله آنان انجام می یافت . او در آخر خلافت بیمار گردید و از خلافت کناره گیری کرد و پسرش الطائع باللّه را خلیفه ساخت و پس از دو ماه درگذشت . در دوران خلافت اوحجرالاسود از قرامطه به بیت بازگردانده شد و اشعاری از مطیع باقی مانده است . (از اعلام زرکلی ج 2 ص 772).