دیباچه
(چِ) (اِ.) نک دیباجه .
المقدمت
● introduction, ead-in, reface, rolegomena, rologue
catastasis ==> [.n]: بخش سوم داستان هاى باستانى که اوج مطلب در آن بود، دیباچه، مقدمه، (در درام) حداعلى و منتها درجه رل نمایشexordium ==> دیباچه، سرآغاز، مقدمه، سردفتر، آغاز، اول هر چیزىforeword ==> [.n]: پیش گفتار، دیباچه، سرآغازintroduction ==> [.n]: مقدمه، دیباچه، معارفه، معرفى، معرفى رسمى، آشناسازى، معمول سازى، ابداع، احداثpreface ==> [.v. & n]: دیباچه، مقدمه، سرآغاز، آغاز، پیش گفتار، دیباچه نوشتنleadinprolegomenaprologue ==> [.n]: پیش درآمد، سرآغاز، مقدمه، پیش گفتار
[چ َ / چ]
{ا}
دیباجه (از: دیبا + چه ، پسوند تصغیر). (از غیاث ) (آنندراج ). معرب آن دیباجة. (دزی ج 1 ص 421). تصرفی است در دیباجه معرب بقیاس نادرست . نوعی از جامه ابریشمین که قباچه سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است . (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به دیباجه شود:
گرمن آنم که چو دیباچه نو بودم
چون که امروز چو خفتانه خلقانم .
* (ماخوذ از دیباجة تازی ) پوست رخ . (یادداشت مولف ). روی . رخسار. رخ . دیباجه . خد. وجه . (یادداشت بخط مولف ). روگاه ; دو دیباجه ، دو رخ: لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچه شرف و نسب و جمال حال او نشست . (ترجمه تاریخ یمینی ).
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش بدیباچه راز.
بدیباچه بر اشک یاقوت خام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام .
دیباچه صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است .
* به مناسبت آرایش ، خطبه کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی و رخساره و چون خطبه کتاب بمنزله روی کتاب است لهذا خطبه کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف و جیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که ماخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف «ها»ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است . (غیاث ) (از آنندراج ). سر دفتر. عنوان . علوان . مقدمه کتاب . مقدمه . مدخل . سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند; عنونة، دیباچه کتاب نوشتن . (منتهی الارب ): و دیباچه آن را به القاب مجلس ، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه ).
دیباچه دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج .
جنس این علم ز دیباچه ادیان بدر است
من طراز از همه ادیان بخراسان یابم .
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچه کون و مکان .
در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچه فاتحه مرکز معمور است . (سندبادنامه ص 56).
دیباچه ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است .
گزارنده نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم .
چون بیابد برده ای را خواجه ای
عرضه سازد از هنر دیباچه ای .
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچه اوراق آید.
دیباچه مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
علی الخصوص که دیباچه همایونش
بنام سعد ابوبکر سعدبن زنگی است .
آشکار پیشکار و دیباچه نهان باشد. بقراط.
{ا}
دیباجه (از: دیبا + چه ، پسوند تصغیر). (از غیاث ) (آنندراج ). معرب آن دیباجة. (دزی ج 1 ص 421). تصرفی است در دیباجه معرب بقیاس نادرست . نوعی از جامه ابریشمین که قباچه سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است . (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به دیباجه شود:
گرمن آنم که چو دیباچه نو بودم
چون که امروز چو خفتانه خلقانم .
ناصرخسرو.
* (ماخوذ از دیباجة تازی ) پوست رخ . (یادداشت مولف ). روی . رخسار. رخ . دیباجه . خد. وجه . (یادداشت بخط مولف ). روگاه ; دو دیباجه ، دو رخ: لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچه شرف و نسب و جمال حال او نشست . (ترجمه تاریخ یمینی ).
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش بدیباچه راز.
سعدی .
بدیباچه بر اشک یاقوت خام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام .
سعدی .
دیباچه صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است .
سعدی .
* به مناسبت آرایش ، خطبه کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی و رخساره و چون خطبه کتاب بمنزله روی کتاب است لهذا خطبه کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف و جیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که ماخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف «ها»ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است . (غیاث ) (از آنندراج ). سر دفتر. عنوان . علوان . مقدمه کتاب . مقدمه . مدخل . سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند; عنونة، دیباچه کتاب نوشتن . (منتهی الارب ): و دیباچه آن را به القاب مجلس ، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه ).
دیباچه دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج .
سوزنی .
جنس این علم ز دیباچه ادیان بدر است
من طراز از همه ادیان بخراسان یابم .
خاقانی .
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچه کون و مکان .
خاقانی .
در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچه فاتحه مرکز معمور است . (سندبادنامه ص 56).
دیباچه ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است .
نظامی .
گزارنده نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم .
نظامی .
چون بیابد برده ای را خواجه ای
عرضه سازد از هنر دیباچه ای
مولوی .
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچه اوراق آید.
سعدی .
دیباچه مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی .
علی الخصوص که دیباچه همایونش
بنام سعد ابوبکر سعدبن زنگی است .
سعدی .
آشکار پیشکار و دیباچه نهان باشد. بقراط.