پخ
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(پَ) (ص .) چیز پهن و صاف که لبة آن گرد باشد و تیزی نداشته باشد.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(پِ) (اِصت .) نوعی صدا برای ترساندن کسی .
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
ترکی، گُه، سَرگین
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● bevel, ezel, ant, acet, blate, hit

bezel ==> هنجار، گودى، نگین دان، پخ

bevel ==> (oblique =) ـ [.adj. & n]: گونیا، سطح اریب [.v]: اریب کردن، اریب وار بریدن یا تراشیدن، رنده کردن

cant ==> [.v]: اصطلاحات مخصوص یک صنف یا دسته، زبان دزدها و کولى ها، طرزصحبت، زبان ویژه، مناجات، گوشه دار، وارونه کردن، ناگهان چرخانیدن یا چرخیدن، باناله سخن گفتن، بالهجه مخصوصى صحبت کردن، خبرچینى کردن، آواز خواندن، مناجات کردن

facet ==> [.n]: صورت کوچک، سطوح کوچک جواهر و سنگ هاى قیمتى، تراش، شکل، منظر، بند، مفصل

oblate ==> پهن شده در قطبین، پخت

shit ==> (past: shitted, shat ; past participle: shitted, shat) ـ [.v]: ریدن، گه، ان، عن


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[پ َ]
{ا صوت}
پیشت ! لفظی که در ماوراءالنهر بدان گربه را رانند. آوازی که بدان گربه را بیرون کردن خواهند. کلمه ای است که سگ و گربه را بدان رانند. (برهان ). چخ:
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده است
بپای خویش همی آردش سوی مسلخ
کسی که گردن شیران شرزه درشکند
بگربه تو به بی حرمتی نگوید پخ .

سوزنی .


* (صوت ) لفظی است که در مقام تحسین گویند. بخ ! خوش ! بَه ! رجوع به پخ پخ شود.* (ص ) مسحوق.* (در آجر یا خشت ) که نبش ندارد.* (ص ) پَخت . مسطح . بی ژرفا. کم ژرف . مقابل گو و گود.* پَهلو. (برهان ): چهار پخ یعنی چهارپهلو. (برهان ). و بدین معنی در اصطلاح تراش الماس مستعمل است چنانکه گویند: گوشواره شکوفه الماس شش پخ .
-پخ زدن ; تراشیدن بطرز خاص الماس و دیگر جواهر را.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[پ]
{اصوت}
پَخ . آوازی که بدان خرگوش و نوع او را رمانند.کلمه ای است که سگ و گربه را بدان برانند. (برهان ).
-به او پخ کنند زهره اش می ترکد ; یعنی سخت ترسنده است .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ا}
پالایش آب بود و ره آب را نیز گویند. (اوبهی ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[پ ُ]
{ا}
بزبان خراسان براز را گویند یعنی سرگین آدمی و غیره ... و از لغات ترکی به ثبوت میرسد که لفظ ترکی است . (غیاث اللغات ).