عشر
ده, شماره 01, چندین, خیلی.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(عَ) [ ع . ] 1 - (اِ.) عدد ده . 2 - (اِ.) هر ده آیه از قرآن مجید.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(عُ) [ ع . ] (اِ.) یک دهم، یک دهم چیزی .
عاشرا , العشر
عاشرا , العشر
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● tenth
Zehnt-,Zehnte

tenth ==> [.n]: دهم، دهمین، ده یک، عشر، عشریه tenth

tithe ==> [.v. & n]: ده یک، عشر، عشریه، ده یک گرفتن از


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع َ]
{ع مص}
ده یک اموال را گرفتن . (از ناظم الاطباء): عشر القوم ; عُشر اموال آن قوم را گرفت . (از اقرب الموارد). ده یک بستدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). دهم حصه از چیزی گرفتن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).* یکی از ده گرفتن ، یا یک بر نُه زیاده نمودن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).ده بکردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار).* دهم قوم گردیدن : عشر القوم ; دهم آن قوم شد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دهم شدن . (تاج المصادربیهقی ) (دهار).* عُشَراء گردیدن ناقه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عُشَراءشود.* بیست گردانیدن چیزی را، و آن نادر است . (از منتهی الارب ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع َ]
{ع عدد، ص ، ا}
ده زن . (منتهی الارب ) (دهار). اسم است عدد ده را در صورتی که مضاف الیه آن مونث بود. (ناظم الاطباء). از اعداد مفرد اصلی است که با معدود مونث ، بدون تاء و با معدود مذکر با تاء تانیث بکار رود، و تمییز آن جمع و مجرور باشد: من جاء بالحسنة فله عشر امثالها (قرآن 6/160); کسی که نیکی بیاورد پس او را ده چندان آن است . قل فاتوا بعشر سور مثله مفتریات (قرآن 11/13); بگو پس بیاورید ده سوره مثل آن که بربافته و دروغ باشد. و لیال عشر (قرآن 89/2); سوگند به شبهای ده گانه . و واعَدْنا موسی ثلاثین لیلة و اتممناها بعشر (قرآن 7/142); و وعده دادیم موسی را به سی شب و کامل کردیم آن را به ده .* دهه : عشر اول محرم . عشر اول رمضان ; دهه اول آن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-اصطرلاب عشر ; برای هر ده درجه در اصطرلاب معمول است . رجوع به اصطرلاب شود.
* هر ده آیه از قرآن مجید. (ناظم الاطباء). ده آیت قرآن مجید، که در زمان قدیم رسم قاریان این بود که شاگرد خود راهر روز ده آیت سبق میدادند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نشان که بر سر ده آیت در قرآن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
برگ بنفشه بخم ، چو پشت درم زن
نرگس چون عشر در میان مجلد.

منوچهری .


نرگس میان باغ تو گویی درم زنیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی .

منوچهری .


عشرهای مصحف مجد تو را
بیشتر باید ز گردون لاجورد.

عمادی شهریاری .


ثم یخطب خطبته الاخیرة بقراءة هولاء الاًّیات «یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم ... اءًلی تمام العشر». (سیره عمربن عبدالعزیز ص 213).
-عشر زرین ; اشاره است به کلمه «عشر» که در حاشیه قرآنهای قدیم بخط زرین آن را بر سر هر ده آیت می نوشتند. (از فرهنگ فارسی معین ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع َ ش َ]
{ع ا}
جزء دوم اعداد مرکب عربی است چون احدعشر، یازده و اثناعشر، دوازده و تسعةعشر، نوزده . و گاهی در اعداد مفرد نیز بکار رود چون عشر کلمات ، یعنی ده کلمه . (از ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع َ ش َ]
{اخ}
قلعه ای است استوار در سرزمین اندلس از ناحیه شرق، از اعمال اشقة، و آن ازآن فرنگی ها است . (از معجم البلدان ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع]
{ع ا}
یک قطعه از هر چیزی که به ده قسمت شده باشد. (از اقرب الموارد). ده یک پاره چیز شکسته . (منتهی الارب ).* قطعه ای که از قدح یا دیگ می شکند، گوئی که آن قطعه ای است از ده پاره . ج ، اعشار. (از اقرب الموارد).* مابین دو نوبت آب شتر که هشت روز باشد بدان جهت که روز اول و دهم آب دهند و به آب آمدن شترروز دهم باشد یا روز نهم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و بعد از عشر، نامی نیست جز عشرین ، و اگر درروز بیستم به آب برسند گویند «ظموها عشران » که آن هجده روز باشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع ُ]
{ع مص}
ده یک گرفتن از اموال کسی . (از منتهی الارب ). ده یک بستدن . (دهار). عَشر. و رجوع به عَشر شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع ُ]
{ع ا}
ده یک . (منتهی الارب ) (دهار). یک جزء از ده . (از اقرب الموارد). ده یوده ، یعنی یک پاره از ده پاره هر چیزی . (ناظم الاطباء). ج ، عُشور. اعشار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد):
سقراط اگر برجعت بازآید
عشری گمان بریش ز عشرینم .

ناصرخسرو.


آن عطا کز ملوک یافته ام
عشر آن وقت اهتزاز فرست .

خاقانی .


همه اقرار کردند که آن جنس در حوصله ظنون نگنجد و خزانه قارون به عشر آن نرسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 275).* (اصطلاح فقه ) یک دهمی که به تمام محصولات زمینی تعلق میگرفت . در بین فقها اختلاف است در این که کدام محصول از پرداخت عشر معاف است ، و نیز در مورد نصاب عشر میان فقیهان اتفاق آراء وجود ندارد. نرخی که برحسب آن میبایست عشر وصول شود مختلف و عبارت بود از نیم دهم ، یک دهم ، یک ونیم دهم و مضاعف عشر. بطور کلی در صدر اسلام از زمینهائی که با آب جاری مشروب میشد یک دهم و از زمینهایی که با وسایل مصنوعی آبیاری میگشت نیم دهم بعنوان عشرمیگرفتند، و مجوز این عمل را میتوان در معامله ای که حضرت رسول (ص ) با مردم «بیشه » کرد، سراغ نمود. معمولاً عشر را مسلمانان می پرداختند. (فرهنگ فارسی معین ):
دل به رصدگاه دهر بیش بها گوهریست
دخل ابد عشر او فیض ازل کان او.

خاقانی .


عاشقان را هر زمان سوزیدنیست
برده ویران خراج و عشر نیست .

مولوی .


مَکس ; عشر که در جاهلیت در بازار از بایع میگرفتند. (ناظم الاطباء).* (اصطلاح فقه ) آنچه گرفته میشد اززکات زمین قبول کنندگان اسلام و یا زمینی که مسلم آن را احیاء کرده بود. (یادداشت مرحوم دهخدا). ده یک زکاتی که از محصولاتی که زکات بر آنها تعلق میگیرد گرفته میشود بشرط آنکه محصولات مزبور بدون هزینه آبیاری شود. (فرهنگ فارسی معین ).* (ص ) ناقه ای که شیر اندک فرودآیدش بی فراهم آمدگی . (منتهی الارب ). شتران که شیر آنها بدون اینکه جمع شود، اندک فرودآید. (از اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع ُ ش َ]
{ع ا}
سه شب از هر ماه که بعد از شب نهم آید. (منتهی الارب ). سه شب از شبهای ماه ،که پس از تُسَع واقع است . (از اقرب الموارد).* هر نباتی را گویند که در وقت شکستن شاخ آن یا برکندن برگ آن شیری از وی برآید. (برهان قاطع).* نام رستنیی است که ثمر و میوه آن را بعربی خرفع گویند که کاویشه باشد و عصفر نیز خوانند. و بعضی گویند نوعی از حرشف است که کنگر باشد، و کنگرماست چیزی است مشهور. و بعضی دیگر گویند درختی است که آن را در هندوستان آگ خوانند و به لغت اهل عمان سنای مکی باشد. (برهان قاطع). هر نباتی که شیر دهد، خصوصاً درخت آک . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). به هندوی جس گویند، و آن را صمغ باشد شیرین و طعم او شیرین بود و میوه او مجوف باشد و در میان میوه او به شبه پنبه چیزی باشد، چون جرم او شکافته شود آن چیز که در میان او بود به شبه پنبه نماید و در زیر پنبه سر دانه باشد و از آن دانه شکر و عشر سازند، و در خزاین ملوک باشد و با او بعضی علتها را دارو کنند، و آن پنبه را خرفع گویند. (از تذکره ضریر انطاکی ). درختی است که آتش زود درگیرد و مردم ازآن بهترین به چقماق آتش نگیرند، و از آن نازبالش سازند، و شکری مشهور که از شکوفه و شاخ آن برآید و در آن یک گونه تلخی باشد. (منتهی الارب ). درختی است با خاصیت سوزندگی و مردم آتش زنه ای نیکوتر از آن نگیرند، و داخل مخده ها و بالش ها را از آن پر کنند و از شکوفه و شاخه های آن شکری تلخ مزه بیرون آید، و گویند آن ازعضاه ، و از درختان بزرگ است و آن را صمغی شیرین مزه باشد و برگهائی عریض و رو به آسمان دارد و از شاخه هاو محل شکوفه های آن شیره ای خارج میشود. یک دانه آن عُشَرة و جمع آن عُشَر و عُشَرات است . (از اقرب الموارد). درختی است عرابی ازجمله یتوعات . (ذخیره خوارزمشاهی ). درخت خرک ، و به هندی آک نامند. (از مخزن الادویة). درختی است بزرگ که نوعی من ّ و صمغی شیرین در گل و شاخه های آن است که کمی به تلخی زند، برگ پهن دارد و قسمی قَو در آن است که بهترین اقسام قو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). بعضی گفته اند که ثمره آن را حرمع خوانند و از یتوعات سبعه است . (نزهةالقلوب ). استبرق. آک . آگ. کاجیره . کاچیره . کافشه . کرک . اشخر. رجوع به اشخر و استبرق و کاجیره و آگ و سکرالعشر شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع ُ ش َ]
{اخ}
(ذو...) وادیی است بین بصره و مکه از دیار تمیم ، سپس ازآن بنی مازن بن مالک بن عمرو، از نواحی نجد. و نام آن در شعر مزاحم عقیلی آمده است . (از معجم البلدان ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع ُ ش َ]
{اخ}
شعب و آبراهه ای است ازآن هذیل که از داعة فرومیریزد، و آن کوهی است محصور بین دو نخله . و گویند آن وادیی است در حجاز. و گویند شعبی است ازآن هذیل در نزدیکی مکه نزدیک نخلةالیمانیة. (از معجم البلدان ).