رش
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( رش .) (اِ.) 1 - بازو. 2 - واحد طول، از نوک انگشت میانه تا آرنج .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( رش .) (اِ.) نوعی جامة ابریشمین گرانبها.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( رش .) [ ع . ] 1 - (مص ل .) چکیدن آب و خون و اشک . 2 - باران اندک و ریزه باریدن . 3 - (اِ.) باران ریزه، باران اندک ؛ ج . رشاس .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(رَ شّ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - آب پاشیدن . 2 - آب زدن به متاع برای سنگین شدن آن .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(رَ) (اِ.) 1 - پشته، تپه . 2 - زمین پشته پشته .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(رَ) (اِ.) نک ریش .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(رَ) [ په . ] (اِخ .) نام روز هجدهم از هر ماه شمسی .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(رُ) (اِ.) چشم غره، نگاه خشمگین .
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
فرانسوی، سَنگ (قریب)
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
1-چِکِش، چِکیدَن 2-ریزه باران 3-زَدنِ دَرداَنگیز
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● arm

arm ==> دست (از شانه تا نوک انگشت)، بازو، شاخه، قسمت، شعبه، جنگ افزار، سلاح، اسلحه، دسته ى صندلى یا مبل، مسلح کردن arm


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَ]
{ا}
بازو، یعنی از سر دوش تا آرنج . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ). بازو. (فرهنگ فارسی معین ) (فرهنگ خطی ) (فرهنگ سروری ).ساعد. (دهار) . بازو که به عربی عضد گویند و سر انگشت است تا آرنج . (غیاث اللغات ).* مسافت میان دو دست چون آنها را از هم باز کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (فرهنگ خطی ) (لغت محلی شوشتر) (از غیاث اللغات ). واحد طول و آن برابر است با فاصله هر دو دست چون از هم باز کنند.گز. (از فرهنگ فارسی معین ). آنرا بغل نیز گویند. (لغت محلی شوشتر). مسافت دو دست باشد چون از هم بگشایند، و آنرا ارش نیز گویند. (فرهنگ سروری ):
رش و سنگ کم و ترازوی کژ
همه تدبیر مرد غدار است .

ناصرخسرو.


گز و ذرع . (ناظم الاطباء). گز. (برهان ). مطلق گز. (لغت محلی شوشتر).* ارش یعنی از آرنج تا سر انگشتان . (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از فرهنگ خطی ) (لغات شاهنامه ) (از شعوری ج 2 ورق 8). واحد طول ، و آن برابر است بافاصله سر انگشت میانه دست تا آرنج . (از فرهنگ فارسی معین ). مخفف ارش ، و آن از آرنج تا سر انگشتان دست است . (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). مخفف ارش از آرنج تا سر انگشتان ، آنرا گز دست نیز گویند و به عربی ذراع الید خوانند. (از لغت محلی شوشتر). پیمودن زمین بود نه جامه . (لغت فرس اسدی نسخه عباس اقبال ص 207). این لغت بر این معنی در هیچیک از نسخ دیگر نیست و در نسخه اساسی هم امثال ندارد. (حاشیه همان صفحه ):
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای .

معروفی .


چهل رش به بالا و پهنا چهل
نکرد از بنه اندر او آب و گل .

دقیقی .


ز صد رش فزونست بالای او
همان سی وهشت است پهنای او.

فردوسی .


به رش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچه خواهی بکار.

فردوسی .


کمندی فروبرده بالای او
سرش بیست رش بد به پهنای او.

فردوسی .


تو زآن مرز یک رش مپیمای پای
چو خواهی که پیمان بماند بپای .

فردوسی .


ز ده رش فزون بود پهنای او
چهل رش بپیمود بالای او.

فردوسی .


نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی ّ یکی قبضه ازین .

منوچهری .


جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزه بیست رش دست گزای تو کند.

منوچهری .


ببالای صد رش فزون از درخت
همه پر سر و بیخ بر سنگ سخت .

اسدی .


به منقار بگرفته یکّی نهنگ
چهل رش فزون اژدهایی به چنگ.

اسدی .


ز دریا فتاده به صحرا برون
درازی ّ او چارصد رش فزون .

اسدی .


دژآگاه دیوی بدو منکر است
ببالا چهل رش ز تو برتر است .

اسدی .


یک رش هنوز برنشدستی نه یک بدست
پنجاه سال شد که درین سبز پیکری .

ناصرخسرو.


موسی به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما.

ناصرخسرو.


تذرع ; اندازه کردن چیزی را به رش . (از منتهی الارب ).* دراین شواهد بمعنی ساعد یا ساق دست است : ذراع ; داغ رش دست . مذرع ; گاوی که بازو و رشهای او پر خالهای سیاه باشد. (از منتهی الارب ). و رجوع به ذراع و ارش شود.
-رش خسروی ; ظاهراً ذراع سلطانی است . شاه رش:
رش خسروی بیست پهنای او
سوار سرافراز بالای او.

فردوسی .


رجوع به ترکیب شاه رش و نیز ذرع و ذراع سلطانی شود.
-رش رش ; ظاهراً ذراع ذراع . ارش ارش:
یکی کوه دان مر مرا پر ز گوهر
به من پایه پایه برآیند و رش رش .

ناصرخسرو.


-شاه رش ; باع و شاه ارش ، یعنی ارش بزرگ که عبارت از اندازه ای باشد از سر انگشت میانین دست راست تا سر انگشت میانین دست چپ چون دست ها را از هم بگشایند. (ناظم الاطباء):
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی از برش .

فردوسی .


همانجا یکی سهمگین چاه بود
که ژرفیش صد شاه رش راه بود.

اسدی .


و رجوع به ماده شاه رش شود.
* وجب و بدست که به عربی شبر گویند. (از شعوری ج 2 ورق 8).* مقدار. (ناظم الاطباء) (برهان ) (از لغت محلی شوشتر).* دستوانه . (دهار).در این معنی که گویا منظور ساعدبند مردان باشد، در متن دیگری دیده نشد.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَ]
{ا}
نوعی از جامه ابریشمین گرانبها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ) (فرهنگ اوبهی )(از لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث اللغات ) (از شعوری ج 2 ورق 8) (از فرهنگ سروری ) (از فرهنگ رشیدی ):
تا شود از باد آبان باغ پر دینار زرد
تا شود از ابر نیسان باغ پر دیبای رش .

عبدالواسع جبلی .


سائل از جامه خانه تو برد
اطلس و خزّ و توزی و کژ و رش .

سوزنی .


فراش صنع قدرت او گسترد بساط
از حزمه حزمه حله و از رزمه رزمه رش .

سوزنی .


بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چین قبا.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 37).


اگرچه دامن کوه است جای پرورشش
بساط کوه که خار است اطلس و رش باد.

کمال الدین اسماعیل .

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَ]
{ا}
پشته . تپه . (فرهنگ فارسی معین ). مقابل کنده . فراز. تپه . تل . بلندی . بلندی در زمین . پشته ، مقابل گودی و نشیب . (یادداشت مولف ).* زمین پشته پشته . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری )(از شعوری ج 2 ورق 8) (از فرهنگ رشیدی ). زمین پر فراز و نشیب . (فرهنگ خطی ) (فرهنگ سروری ). زمین نشیب و فراز باشد نه سخت و هموار. (فرهنگ اوبهی ):
هرچه بخواهد بده که گنده زبان است
دیو رمیده نه کنده داند و نه رش .

منجیک .


-کنده و رش ; فراز و نشیب زمین بود که پشته پشته باشد اگرچه دشت بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَ]
{ا}
قسمی از خرمای سیاه . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ) (از فرهنگ جهانگیری ). نوعی خرمای سیاه و بالیده . (از فرهنگ فارسی معین )(از شعوری ج 2 ورق 8). خرمای سیاه پرگوشت کم قوت کم شیرینی . (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (ازفرهنگ سروری ). خرمای سیاه . (فرهنگ خطی ):
گر ز سوی بصره می آید هزاران قوصره
ازبرای مصلحت چنگال از رش می کند.

بسحاق اطعمه (از آنندراج ).


* نوعی از انجیر. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ورق 8) (از فرهنگ رشیدی ).* سیماب و جیوه . (ناظم الاطباء). سیماب . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ). سیماب و زیبق. (از برهان ) (لغت محلی شوشتر). سیماب که جیوه و ژیوه نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 8).* خاکه برنج یعنی گردی که پس از کوبیدن شلتوک با نمک و حصول برنج بدست می آید. (ناظم الاطباء). مخفف رشت . رش برنج ، نمک و خاکی که از کوفتن برنج با نمک ماند و آن را برای محکم کردن کاهگل بامها بکار برند. دربرنج پوست آن را می گویند و کنجاره یعنی ثفل کنجد رارهسی می گویند. آیا رش و رهشی یکی نیست ؟ (یادداشت مولف ).* نام روز یازدهم است از هر ماه شمسی ، و در این روز سفر و صحبت ممنوع است . (از انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). نام روز یازدهم از هر ماه شمسی . (ناظم الاطباء). روز هیجدهم از هر ماه شمسی ، و در برخی از فرهنگها که یازدهم آمده خطاست . (از یادداشت مولف ). روز هیجدهم از هرماه شمسی . (فرهنگ فارسی معین ) (از غیاث اللغات ) (ازشعوری ج 2 ورق 8) (از سروری ) (از فرهنگ رشیدی ). روزی است از ماه پارسیان که آن را رش خوانند. (لغت فرس اسدی ). روز هیجدهم از هر ماه شمسی و در این روز با دوستان صحبت داشتن و سفر کردن ممنوع است . (فرهنگ جهانگیری ):
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .

خسروی .


چو هور سپهر آورد روز رش
ترازندگی باد پدرام و خوش .

فردوسی .


درآمد در آن خانه چون بهشت
به روز رش از ماه اردیبهشت .

فردوسی .


می خور کت باد نوش بر سمن و پیلگوش
روز رش رام و جوش روز خور و ماه و باد.

منوچهری .


* (اخ ) نام فرشته موکل بر این روز (روز هیجدهم از هر ماه شمسی ) که عدل نیز در دست اوست . (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ). نام فرشته ای است که موکل روز رش و مدبر امور و مصالحی است که در آن روز واقع شود. (از انجمن آرا) (آنندراج ) (ازشعوری ج 2 ورق 8). بموجب مذهب زرتشت فرشته عدالت راگویند، و اصل تلفظ آن رشن است و شکل قدیمتر رشنو بوده . (از لغات شاهنامه ). نام فرشته داد است و روز هیجدهم هر ماه به نگهبانی وی سپرده است و در اوستا نام او رشنو آمده است . و دشمن دزدان و راهزنان و موکل بر عدل و داد. (یادداشت مولف ). نام فرشته ای هم هست که عدل بر دست اوست و مصالح روز رش به او تعلق دارد. (برهان ). محمد معین گوید:«= رشن ، اوستا رشنو ، پهلوی رشن که صفت است به معنی عادل و دادگر. رشن در اوستا نام فرشته عدالت است و در یشتها مکرر از او یاد شده ، کلمه رشن از مصدر رز به معنی مرتب ساختن و انتظام ، اشتقاق یافته و به همین معنی در اوستا (از جمله مهریشت بند 14) بسیار آمده . ایزد رشن با مهر و سروش رابطه دارد، یشتهای متعلق به این ایزدان نیز در اوستا جنب هم جای داده شده چنانکه روزهای سه گانه شانزدهم و هفدهم و هیجدهم هر ماه منسوب به آنان است . درادبیات متاخر زرتشتی این سه به محاکمه روز جزا گماشته شده اند و رشن سومین داور روز واپسین است ، صفت رزیشته یعنی راست تر و درست تر، برای او در اوستا یاد شده . در پارسی معمولاً وی را رشن راست و گاه رشن گویند. اسدی در لغت فرس (ص 223)آرد: بیرونی در فهرست روزهای ایران او را «رسن » و در خوارزمی «رشن » یاد کرده است . (از حاشیه برهان قاطع چ معین ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَ]
{اخ}
رخش . (فرهنگ فارسی معین ). مخفف رخش ، نام اسب رستم . (از یادداشت مولف ). رخش را گویند. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ):
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای باره همایون شبدیز یا رشی .

دقیقی .

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَ]
{کردی ، ص}
در کردی به معنی سیاه است . و صفت سیاه در کردی حاکی از احترام است ودر اول اسماء اعلام آید تعظیم را. (یادداشت مولف ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَش ش / رَ]
{از ع ، ا}
قطره های ریزه ریزه آب و یا مایعی دیگر که از ریختن بر زمین در اطراف آن پراکنده می گردند. (ناظم الاطباء):
گرچه شمسی نه بر، عالم را
از کف راد تست و ابل و رش .

سوزنی .


به شدم و بهتری نصیب تو بادا
چهره تو چون گل طری و بر او رش .

سوزنی .

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَش ش]
{ع ا}
باران اندک . ج ، رشاش . (از برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). باران ریزه . (فرهنگ فارسی معین ) (از برهان ). درعربی باران ریزه ریزه . (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ). باران اندک . ظاهراً از رش بمعنی باران یا افشاندن مطلق است ماخوذ از تازی:
چون نزد بر وی نثارش رش نور
او همه جسم است نی دل چون قشور.

مولوی .


* ضرب دردناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ضربت دردآور. (از اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَش ش]
{ع مص}
چکانیدن آب و خون و اشک . (ناظم الاطباء).* چکیدن آب و خون و اشک . (فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). برفشاندن آب و خون و اشک . ترتاش . (از اقرب الموارد).* زدن کسی را زدنی دردناک . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). زدن دردناک .* با آب پاش آب فشاندن بافنده بر بافته .(از اقرب الموارد).* باران ریزه باریدن آسمان . (ناظم الاطباء). باران اندک باریدن آسمان . (از اقرب الموارد). ریزه باریدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (مصادر اللغه زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).* شستن چیزی . (از اقرب الموارد).*آب زدن . (دهار) (غیاث اللغات ). آب زدن جایی را. (منتهی الارب ). آب بزدن . (مصادر اللغه زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). آب پاشیدن . (از شعوری ج 2 ورق 8) (از اقرب الموارد).* در عربی امر به پاشیدن . (لغت محلی شوشتر).* صب . (یادداشت مولف ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ر]
{ا}
ریش و لحیه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مخفف ریش است که بعربی لحیه گویند. (برهان ). محاسن .* ریش . زخم . جراحت . (فرهنگ فارسی معین ). مخفف ریش جراحت هم هست . (برهان ).* قهر و غضب و خشم . (ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رُ]
{ا}
برگشتگی چشم از روی قهر و غضب و خشم . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). گردانیدن چشم به جهت قهر و غضب . (فرهنگ فارسی معین ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ) (از فرهنگجهانگیری ) (از شعوری ج 2 ورق 24) (از فرهنگ رشیدی ).
-رُش کردن ; گردانیدن چشم از روی خشم و قهر:
که فقیه از که رو ترش کرده
بازتا بر که چشم رش کرده .

سنایی (از آنندراج ).