جادو
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
1 - (ص .)افسونگر. 2 - (اِ.)سحر، ساحری . 3 - (کن .) چشم معشوق . 4 - دلفریب . 5 - محیل، مکار.
السحر , البهجت , السحر , النوبت , السحر , غربت , الساحر
السحر , البهجت , السحر , النوبت , السحر , غربت , الساحر
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● black magic, harm, etish, agic, umbo jumbo, pell, alisman, izardry
Bann (m),Buchstabieren,Richtig schreiben,Seltsam,Zauber (m),Zauberer[noun], Die magie[noun]
فارسی ایتالیایی
فرهنگ فارسی به ایتالیایی
sf
magia
---------------- Ghowli@gmail.com

black magic ==> سحر، جادو

conjuration ==> افسون، سحر، جادو، التماس، مناجات

enchantment ==> [.n]: افسون، جادو، سحر

glamor ==> (glamour =) ـ طلسم، جادو، فریبندگى، دلیرى، افسون، زرق و برق

glamour ==> (glamor =) ـ [.v. & n]: طلسم، جادو، فریبندگى، دلیرى، افسون، زرق و برق

gramarey ==> دانش، دستور زبان، جادو

incantation ==> افسون، جادو، طلسم، افسون گرى، افسون خوانى، جادوگرى، سحر، تبلیغات

magic ==> [.adj. & n]: جادو، سحر، سحر آمیز magic

spell ==> (past: spelt, spelled ; past participle: spelt, spelled) ـ [.v]: هجى کردن، املاء کردن، درست نوشتن، پى بردن به، خواندن، طلسم کردن، دل کسى را بردن، سحر، جادو، طلسم، جذابیت، افسون، حمله ناخوشى، حمله spell

talisman ==> [.n]: طلسم، تعویذ، جادو، جادوگرانه

thaumaturgy ==> معجزه، جادو، کار خارق العاده، خرق عادت، اعجاز

theurgy ==> معجزه، جادو، سحر

weird ==> خارق العاده، غریب، جادو، مرموز

witchery ==> [.n]: جادوگرى، جادو، سحر، فریبندگى

wizard ==> [.n]: جادو گر، جادو، طلسم گر، نابغه

charm ==> [.n]: افسون، طلسم، فریبندگى، دلربایى، سحر [.v]: افسون کردن، مسحور کردن، فریفتن، شیفتن

fetish ==> (fetich =) ـ [.n]: طلسم، اشیاء یا موجوداتى که به عقیده اقوام وحشى داراى روح بوده و مورد پرستش قرارمى گرفتند، بت، صنم، خرافات


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ص ، ا}
جادوی . آنکه جادوکند. افسونگر. جادوگر. عامل سحر. ساحر. صاحب آنندراج چنین آرد: جادو ساحر باشد و جادوی ساحری و سحر کردن و عوام سحر را جادوی دانند و ساحر را جادوگر خوانند و این غلط است ، چیزهای غریب را که خلاف عادت طبع است جادوئی و سحر گویند و آن را سحر حلال خوانده اند. صاحب غیاث گوید که فی الواقع در کلام قدما جادو بمعنی ساحر است و در کلام شعرای معتبر هند مثل امیرخسرو و فیضی و شاعران متاخرین ایران جادو بمعنی سحر و جادوگر بمعنی ساحر بیش از آن است که تعداد توان کرد، پس تغلیط این هردو لفظ بر سبیل اطلاق درست نباشد و از اینجاست که در برهان جادو بمعنی سحر و ساحر هردو آمده . (آنندراج ). حابل . مُعَقّد. طَب ّ. طب ّ. جب . (منتهی الارب ): گفتم این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (تاریخ بلعمی ).
به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی
به دیده دیده بدوزد ز جادوی محتال .

منجیک .


تو گفتی که من بدزن و جادویم
ز پاکی و از راستی یکسویم .

فردوسی .


چو فردا تو در منزل آئی فرود
به پیشت زن جادو آرد درود.

فردوسی .


چه جادو چه دیو و چه شیر و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل .

فردوسی .


کجا آن کمین و کمان و کمند
که کردی بدو دیو و جادو به بند.

فردوسی .


او به می دادن جادوست ، به دل بردن چیر
چیزها داند کردن بچنین باب اندر.

فرخی .


گرفتم عشق آن جادو، سپردم دل بدان آهو
کنون آهو وشاقی گشت ، و جادو کرد اوشاقش .

منوچهری .


امیر ناچار از این تنگدل میشد و آن نه چنان بود که میگفتند که سباشی نیک احتیاط میکرد چنانکه ترکمانان او را سباشی جادو میگفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546).
همانگه زن جادوی پرفسون
که بُد دایه مه را و هم رهنمون .

اسدی .


زن جادوست جهان من نخرم زرقش
زن بود آنکه مر او را بفریبد زن .

ناصرخسرو.


بگریزد او ز تو چو تو فتنه شوی بر او
پرهیز دار زین زن جادوی مدبره .

ناصرخسرو.


در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپیدکرد جز جادو.

ناصرخسرو.


جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه ، سپید دیگر سو.

ناصرخسرو.


نگه کن که با هرکس این پیر جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد.

ناصرخسرو.


منم آن جادوی سخن که بنظم
آرم اندر خزان به طبع بهار.

مسعودسعد.


با خود گفتم اگر بر دین اسلاف بی ایقان و تیقن ثبات کنم همچون آن جادو باشم که بر آن نابکاری مواظبت مینماید. (کلیله و دمنه ). ای نابکار جادو این چه سخن است . (کلیله و دمنه ).
جادوئی کردن جادوبچه آسان باشد
نبود بطبچه را اشنه دریا دشوار.

انوری (دیوان چ تبریز ص 117).


در دخمه چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس .

خاقانی .


در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی
دو ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن .

خاقانی .


چنان جادوی بخل را بسته جودت
که جادو زبان را به نیرنگ بسته .

خاقانی .


زآن زلف و غمزه چهره همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و ماوای کافر است .

ظهیر (از شرفنامه منیری ).


که جادوئی است اینجا کاردیده
ز کوهستان بابل نورسیده .

نظامی .


ز افسونگران چند جادوی چست
کز ایشان شدی بند هاروت سست .

نظامی .


مرابا جادوئی هم حقه سازی
که برسازد ز بابل حقه بازی .

نظامی .


گفتند شبی به کعبه میروی . گفت جادوئی درشبی از هند به دماوند میرود. (تذکرة الاولیاء عطار).
من به جادویان چه مانم ای جُنب
که ز جانم نور می گیرد کتب .

مولوی .


من به جادویان چه مانم ای وقیح
کز دمم پررشک میگردد مسیح .

مولوی .


همشیره جادوان بابل
همسایه لعبتان کشمیر.

سعدی .


ج ، جادوان:
چو خم در دوال کمند آورم
سر جادوان را ببند آورم .

فردوسی .


همه جادوان را شکستی به گرز
بیفروختی تاج شاهان به برز.

فردوسی .


چو رستم ز مازندران گشت باز
شه جادوان رزم را کرد ساز.

فردوسی .


ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ.

فرخی .


و جادوان با او گرد شدند و او جادو بود تدبیر کرد که اینجا علف هست و حصار محکم عجز نباید آورد تاخود چه باشد. (تاریخ سیستان ص 36).
باید دانست که جمع جادو به جادوان برخلاف قیاس است ، چه طبق دستور زبان فارسی کلماتی که به واو ماقبل مضموم ختم میشوند هنگام جمع باید «یائی » به آخر افزوده سپس علامت جمع درآورند مانند: جنگجویان و سخنگویان ، جمع جنگجو و سخنگو. پس جمع جادو بصورت مزبور استثنائی است . رجوع به قاعده های جمع دکتر معین ص 10 شود.* سحر و ساحری . (برهان ). جادوگری . طلسم . عمل سحر. در برهان قاطع چ معین در ذیل این کلمه چنین آمده : «در اوستا یاتو ساحر و در هندی باستان خیال ، سحر. و در پهلوی جاتوک جاتوکیه جادوی و در ارمنی دخیل جتوک ودر بسیاری از مواضع اوستا یاتو= جادو، به گروه شیاطین ساحر و گمراه کنندگان و فریبندگان اطلاق شده:
به هر حمله ای جادوی زان سران
زمین را سپردی به گرز گران .

فردوسی .


* فردوسی «جادو» را غالباً بجای «دروند» پهلوی و پازند و دروغ پرست و پیرو دیویسنا آرد. امروز جادو به معنی سحر و جادوگر بمعنی ساحر استعمال میشود. و در مزدیسنا چنین آمده : جادو در اوستا یاتو «utay» و در پهلوی یاتوک «kutay» آمده بمعنی سحر و ساحری (که در مزدیسنا بشدت تحریم شده ). از جادوان اغلب گروه شیاطین و گمراه کنندگان اراده شده است .فردوسی ، جادو را در این موارد بجای «دروند» پهلوی وپازند و بمعنی دروغ پرست و پیرو دیویسنا استعمال میکند. (مزدیسنا تالیف معین ص 392):
جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار ز تو کرده کارتر.

دقیقی .


سخن رفت چندی ز افسون و بند
ز جادو و اهریمن پرگزند.

فردوسی .


چپ و راست گفتن که جادو شده ست
به آورد تا زنده آهو شده است .

فردوسی .


همه نره دیوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران .

فردوسی .


چه کند کار جادوی فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم .
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
چه جادوئی است نگوئی مرا تو اندر تیر
که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر.

مسعودسعد.


آری بنای جادوی فرعون از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند.

خاقانی .


سحر بابل گرت پسند نشد
سوی جادوی بی نماز فرست .

خاقانی .


از دلت ترسم بگاه صلح از آنک
سر بشکر می برد جادوی تو.

خاقانی .


جادوی زلف تو با مصحف رو همخانه است
این چه جادوست که قرآن نتواند زدنش .

مسیح کاشی (از آنندراج ).


* کنایه از چشم:
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول .

حافظ.


* مجازاً، دلفریب و بیشتر شاعران این معنی را در وصف چشم معشوقه بکار برده اند:
صد هزاران آدمی از راه برد
مردم آن نرگس جادوی تو.

عطار.


* مجازاً، محیل . مکار:
وآنگاه یکی زرگرک زیرک جادو
بآژیر بهم بازنهاده لب هر دو.

منوچهری .


-ضحاک جادو ; ضحاک که به صفت ساحر متصف بود:
دگر آنکه از تخمه او بود
ز پیوند ضحاک جادو بود.

فردوسی .


فریدون ز کاوه سرافراز گشت
که با تخت و دیهیم دمساز گشت
چو پیوند ضحاک جادو بخست
فریدون کمر بر میانش ببست .

فردوسی .


ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد ز ایران دمار.

فردوسی .


کنم جای ضحاک جادو تهی
گَرَم هفت کشور بشاهنشهی .

(گرشاسب نامه ).


-امثال :
جادو رفتار آدمی است ; جادو رفتار زن است ; یعنی با رفتار نیک شوی و کسان را مهربان توان کرد. سحر و جادو بیهوده است . (امثال و حکم دهخدا).
جادو زبان آدمی است ; جادو زبان زن است ; یعنی سحر و جادو نتیجه نبخشد بلکه دل مردمان یا شوهر را با گفتار و اخلاق خوش بدست توان آورد. (امثال و حکم دهخدا).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ]
{اخ}
نام قبیله ای است که در هند میزیسته اند. ابوریحان هنگام شمارش ابواب کتاب بهارات گوید: الخامسة عشر موسل و هو تقاتل جادَوْ قبیلة باسدیو. (تحقیق ماللهند ص 64 س 18 - 19). و نیز همو در ذکر باسدیو و حروف بهارات (بهارث ) از اساطیر هند باستان گوید: و لم یبق غیر الاخوة الخمسة فانصرف حینئذ باسدیو الی مرکزه و مات َ هو و قبیلته المعروفة بجادَو الاخوة الخمسة قبل تمام السنة. (تحقیق ماللهند ص 201 س 17 - 18). و نیز در ذکر همین اساطیر چنین آرد: و اما البرادة فانها انبتت بردیا و جاء جادَو الیها و شدوا منها حزَماً للجلوس و شربوا فوقعت .... (تحقیق ماللهند ص 203 س 5 - 6).