زج
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(زَ) (اِ.) قره قروت .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(زُ جّ) (اِ.) تیری که پیکان آن از استخوان یا عاج فیل و مانند آن باشد.
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
1-کونه‌ی آرنج 2-سَرنیزه 3-سَرِ پیکان
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زُ]
{ا}
تیر پرتابی که کوتاه تر از تیرهای دیگر است و پیکانش از دندان فیل و شاخ گاو و امثال آنها است . (از فرهنگ نظام ) (از رشیدی ). تیر پرتاب که پیکان آنرا از استخوان فیل و شاخ قوچ و گاومیش و امثال آن ساخته باشند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). و با جیم فارسی نیز آمده . (از برهان ). تیر پرتاب که کوتاه تر از تیرهای دیگر است و پیکان آن از دندان پیل ، لهذا آنرا فیلک و پیلک نیز خوانند. دندان گوساله نیز خود نوعی تیر است ، و مرا دراین تاملست ، زیرا زج بمعنی تیر پرتاب عربی باشد نه پارسی یا معرب ، چه در فرهنگ جهانگیری نیافتم ، و در شرح قاموس بمعنی پیکان تیر آمده و مولف آن گفته ، زج بالفتح بمعنی نیزه زدن وتیر انداختن ... (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). تیر پرتاب باشد که پیکان آنرا از دندان فیل و شاخ گاو و امثال آن ساخته باشند. (جهانگیری ):
هست پیکان زج از دندان پیل اما از آن
هست به ، دندان گوساله ز زخم زور و تاب .

امیرخسرو دهلوی .


و رجوع به زَچ شود.* کوتاه ترین تیرها . (ناظم الاطباء). و آنرا زچ نیز گویند. (از برهان قاطع). تیر پرتاب را گویند که کوتاهترین تیرها است . (سروری ):
چیست زج باری نگر بازیچه اوباش شهر
پرکم و کوتاه و کم وزن و ز سستی روی تاب .

امیرخسرو (از سروری ).


رجوع به زچ شود.
* چیزی باشد که آنرا از دوغ ترش سازند و بترکی قراقروت خوانند، و با «ج » فارسی نیز آمده . (از برهان قاطع). قراقوروت . (از جهانگیری ) (از رشیدی ) (از سروری ). ترف که ماده ترش ماخوذ از آب کشک است و در تکلم قراقروت . ودر انجمن آرای ناصری احتمال تصحیف میدهد که صحیح رخ (با «ر» مهمله و «خ » معجمه ) مخفف رخبین باشد لیکن در زبان ولایتی مازندران سج بمنی قراقروت آید که زج مبدل آن است . (فرهنگ نظام ).ترف و قراقروت . (ناظم الاطباء). مولف انجمن آرا آرد: در برهان و فرهنگ رشیدی گفته ، زج بمعنی چیزی است که از دوغ ترش سازند و آنرا بترکی قراقروت خوانند، و شعر فیروز مشرقی را شاهد آورده و در آن تاملست زیرادر باب «ر» رخبین به این معنی گذشت و شواهد نگاشته آمد و بعید نیست که رخ مخفف رخبین باشد و بمعنی قروت و در شعر فیروز زج نباشد و تصحیف خوانی شده باشد. (از انجمن آرای ناصری ). قراقروت است . (الفاظ الادویة). صاحب نسق در حاشیه کتاب فرهنگ انجمن آرا مینویسد که زج به معنی قره قروت امروز هم در فراهان مستعمل است وصاحب فرهنگ انجمن آرا بی جا شبهه در صحت قول جهانگیری کرده است:
مصفا باش و شیرین خوی چون شیر
نه چون زج ترش روی و تندخو باش .

فیروز مشرقی (از فرهنگ نظام ، آنندراج و جهانگیری ).


رجوع به رخبین ، زچ ، ترف و مصل شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ]
{ص ، ا}
مخفف زاج (زن نوزا). زاجه . زجه . (از رشیدی ) (از فرهنگ نظام ). در سامی آمده که «زج زنی است که بار نهاده و تا وقتی که پاک شوداو را نفساء گویند». و این مضمون بمعنی زاج و زاجه متناسب می باشد. و آن پارسی است . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). رجوع به زجه ، زچه ، زاچه ، زاهو و زاچ شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ]
{ا}
یک نوع مرغ زرد. (ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَج ج]
{ع مص}
بن نیزه زدن کسی را، و فعل آن از باب نصر است . گویند: زججت الرجل ; یعنی او را به ابن نیزه زدم . (ناظم الاطباء). بر کسی آهن بن نیزه زدن . (از منتهی الارب ) (دهار) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). نیزه زدن کسی را. (آنندراج ) (از منتخب اللغات ). زدن کسی به ابن نیزه و انداختن نیزه بدو، و او را مزجوج گویند. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).* تیر انداختن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتخب اللغات شاهجهانی ).* نیزه را به زُج ّ آراستن . زُج ّ بر بن نیزه نهادن . نیزه رادارای زُج ّ ساختن . (از مصباح المنیر).* زدن با نیزه به شتاب . (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از متن اللغة).* دویدن . (از اقرب الموارد).* دویدن شترمرغ . (از منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اساس البلاغة).* (بمجاز) دویدن شترمرغ را زج گویند زیرا دویدن او را به پرتاب کردن و افکندن پایها تشبیه کنند، و هرگاه شترمرغ بدود گویند: «زج الظلیم برجله »، و ظلیم ازج ، شترمرغی که میدود. (از تاج العروس ).* (بمجاز) افکندن چیزی را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از جمهرة ج 1 ص 51) (از اساس البلاغة). زج بمعنی افکندن آید، گویند «زج بالشی من یده »; یعنی افکند آنرا از دست خود. در لسان آمده که زج افکندن توست چیزی را. (از تاج العروس ).* (بمجاز) رویانیدن . انبات . انماء. گویند: نزلنا بواد یزج النبات ; یعنی به دشتی فرودآمدیم که گیاهان را میرویاند و بیرون میدهد گویی آنرا از خود بیرون میافکند. (از تاج العروس از اساس ). رویانیدن . انماء. انبات . (از متن اللغة). شاعر گوید:
فی عازب ازج یزج نباتة
خال تمعج دونه الرواد.
* (ص ) اَزج . بمعنی دور است . (از اساس البلاغة).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَج ج]
{ع ا}
شراب انجیر. ج ، زجوج . (از دزی ج 1 ص 581).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زُج ج]
{ع ا}
آهن بن نیزه . ج ، زجاج ، و زجَجة: رمح مزج ; نیزه بازُج ّ. (از منتهی الارب ). آهن بن نیزه . ج ، زجاج ، زججة. (دهار) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آهن بن نیزه و تیر است . ابن سیده گوید، زج آهنی است که در بن نیزه ، و سنان آن است که بر طرف بالای آن گذارند، با زج ، نیزه در زمین فروبرند و با سنان زخم زنند. ج ، ازجاج ، اَزجّة، زجاج ، زججة. جوهری گوید: ج زج بمعنی آهن بن نیزه فقط زجاج است ، و در صحاح آمده هیچگاه ازجه نباید گفته شود. (از لسان العرب ). آهنی است در بن نیزه ، و از این معنی است زج در این مثل معروف «جعل الزج قدام السنان »; کنایت از آنکه پست تر را بر بالاتر رجحان نهاده ، وضیع را بر شریف برتری داده . (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). آهن بن نیزه . ج ، زجاج . (منتخب اللغات شاهجهانی ). ج زج ، زجاج و زججة است مانند رماح و عنبه . ابن سکیت گوید، ازجه گفته نشود. (از مصباح المنیر). از امثال است : جعل الزج قدام السنان ; یعنی زج را که آهن بن نیزه است جلو پیکان قرار داد. این مثل را برای آن کس زنند که پست را بر بلند و وضیع را بر شریف برتری دهد. (از فرائد الادب ذیل المنجد).* پیکان تیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پیکان تیر. ج ، زجاج ، زجَجة. (از متن اللغة). پیکان تیر را زج گویند، زهیر گوید:
و من یعص اطراف الزجاج فانه
یطیع العوالی رکبت کل لهذم .
ابن سکیت در تفسیر این بیت گوید: یعنی هرکه از کار خرد سر باززند، بکارهای بزرگ روی آور شود. (از لسان العرب ).* آنچه آسیا بر وی گردد. (دهار) (مهذب الاسماء). ج ،زجاج ، زجَجة. (مهذب الاسماء).* کناره زونک یا زونکک یا زونکلک . (مهذب الاسماء).* کعب فلزی چوب دستی (زج العصا). (از القاموس العصری ، عربی - انگلیسی ).* (بمجاز) تیزی آرنج . ج ، زجاج ، زجَجة. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زج مرفق، بمجاز نوک تیز بازو را گویند. اصمعی گوید: تیزی آرنج است که در اندازه گیری با ذراع از آغاز آن حساب میکنند. و در اساس است که «اتکاوا علی زجاج مرافقهم »; یعنی بر نوک آرنجهای خود تکیه دادند. در لسان العرب آمده که نوک تیز آرنج را زج گویند به تشبیه . (از تاج العروس ). نوک تیز بازو. سر آرنج . (از متن اللغة) (منتخب اللغات شاهجهانی ). اتکاء علی زجی مرفقیه و اتکاوا علی زجاج مرافقهم ; یعنی بر نوک آرنج های خود تکیه دادند. ذوالرمه در توصیف خران گوید:
و قد اسهرت ذااسهم بات جاذلاً
له فوق زجی مرفقیه وحاوح .
وحوحة، آواز در گلو و گردانیدن نفس است . (از اساس البلاغة). رجوع به زجاج شود.* بازو. مرفق. (از متن اللغة). در اساس آمده که اتکاء علی زجیه ; یعنی بر دو بازوی خود تکیه داد. (از تاج العروس ).* ج اَزَج ّ، مونث آن زَجّاء است بمعنی شترمرغ ماده درازگام . (از منتهی الارب ). ج اَزَج ّ و زَجّاء. (ناظم الاطباء). زجج در شترمرغ درازی ساقها و دوری گامها است . مذکر آن اَزَج ّ و مونث آن زَجّاء و جمع آن زج است . (از تاج العروس ) (از متن اللغة). زج شترمرغ . واحد مونث آن زَجّاء و مذکر آن اَزَج ّ است و آن شترمرغیست که دارای گامهای دور از هم باشد. لبید گوید :
یطرد الزج یباری ظله
باسیل کالسنان المنتخل .
این بیت در وصف اسبی است و اسیل چهره دراز است . (از لسان العرب ). شترمرغهایی که گام فراخ و دور نهند.ج ازج . (منتخب اللغات شاهجهانی ). و رجوع به زَجَج ،اَزَج ّ و زَجّاء شود.* ج اَزَج ّ، بمعنی شترمرغی که بر بالای چشمان ، پرهای سفید دارد. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از متن اللغة). رجوع به اَزَج ّ شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زُج ج]
{اخ}
آبیست که رسول خدا (ص ) عدابن خالد را به اقطاع داد. (از تاج العروس ) (از متن اللغة). یاقوت آرد: زج را با لواثه ذکر میکنند، و آن نام آبیست که پیغمبر (ص ) به عدابن خالد از بنی ربیعة بن عامر بخشید. (از معجم البلدان ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زُج ج]
{اخ}
موضعی است در ناحیه ضریه . (منتهی الارب ). موضعی است . (مهذب الاسماء). یاقوت آرد: موضعی است که مرقش آنرا در شعر خویش یاد کرده است:
ابلغا المنذر المنقب عنی
غیر مستعتب ولا مستعین
لات هنا و لیتنی طرف الزج ْ-
ج و اهلی بالشام ذات القرون .

(از معجم البلدان ).