کوب
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(اِمص .) 1 - صدمه، ضربه . 2 - آلتی که فیلبانان فیل را با آن زنند.
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● hit, troke, hump

hit ==> (past: hit ; past participle: hit) ـ [.vt. & n]: زدن، خوردن، اصابت، موفقیت، ضربت، تصادف، نمایش یا فیلم پرمشترى، خوردن به، اصابت کردن به هدف زدن hit

stroke ==> [.v]: ضربه، ضربت، لطمه، ضرب، حرکت، تکان، لمس کردن، دست کشیدن روى، نوازش کردن، زدن، سرکش گذاردن (مثل سرکش روى حرف کاف) ـ stroke

thump ==> [.v. & n]: ضربت، با چیز پهن و سنگین (مثل چماق) زدن، صداى تلپ، با صداى تلپ تلپ زدن یاراه رفتن


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{امص}
ضربی و آسیبی و کوفتی باشد که از چوب و سنگ و مشت و امثال آن به کسی رسد و آن را به عربی صدمه گویند. (برهان ). ضربی که از کوفتن و کوبیدن به کسی رسد مانند سنگ و چوب که بر کسی زنند. (آنندراج ). صدمه و ضربه و لطمه و ضرب . (ناظم الاطباء). ضربت . زدن . صدمه . آسیب . (فرهنگ فارسی معین ).ضرب . زخم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
میوه نوباوه نترسد ز چوب
مرده دل آزرده نگردد ز کوب .

ناصرخسرو.


به تن زو کوب خورده کوه ساکن
به تک زو خاک خورده بادعاجل .

ابوالفرج رونی .


من کوب بخت بینم منکوب ازآن شوم
من کوس فضل کوبم منکوس ازآن بوم .

خاقانی .


کوب اهل زمانه بر دل من
راست با آبگینه سندانی است .

خاقانی .


کوب این واقعه بر مجد و کرم بود همه
درد این حادثه بر فضل و شرف زد یکسر.

رضی الدین نیشابوری .


خلق خوب و زشت نیست از ما نهان
می زند بر دل به هر دم کوبشان .

مولوی .


گر ترا کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست .

مولوی .


ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم .

مولوی .


بگویم تا ز سوزت گرم سازند
ز ضرب و کوب سختت نرم سازند.

کاتبی .


* کوبیدن . کوفت . قرع . (فرهنگ فارسی معین ): کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین ). محسوسات به ذات به دو قسم بخشیده شود، یکی آنکه خاص یک حس را بود چون رنگ حس بینایی را و کوب حس شنوایی را. (مصنفات باباافضل ایضاً).
-کند و کوب ; کندن و کوبیدن:
نه گفت اندرو کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کند و کوب .

سعدی .


-بکوب بکوب ; زدن و کوبیدن و کوفتن .
* (نف ) کوبنده و زننده . مانند: پایکوب ; کسی که پای بر زمین می زند مانند رقاص . و دشمن کوب ; آنکه دشمن درهم می شکند و منهزم می کند. و توپ قلعه کوب ; یعنی توپی که قلعه را می کوبد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب گاه به معنی کوبنده آید مانند: زرکوب . طلاکوب . (فرهنگ فارسی معین ). و مانند آبله کوب . آهن کوب . ادویه کوب . باروت کوب .باره کوب . برنج کوب . بوریاکوب . پی کوب . تنباکوکوب . جاده کوب . خال کوب . خرپاکوب . خرمن کوب . دارکوب . زردچوبه کوب . ساروج کوب . شالی کوب . صخره کوب . طلاکوب . کلوخ کوب . کوه کوب . گچ کوب . گوشت کوب . مغفرکوب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به هر یک از کلمات بالا شود.* (ن مف ) در ترکیب گاه به معنی کوبیده آید مانند: زرکوب . میخ کوب . (فرهنگ فارسی معین ). به معنی کوبیده :دیوارکوب . طلاکوب . سیم کوب . نقره کوب . (یادداشت مرحوم دهخدا).* (ا) آلتی که فیلبانان فیل را بدان رانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). آلت پیلبانان ، یعنی آهنی کج که بر سر فیل کوبند. (آنندراج ). این معنی را از شعر اسدی استخراج کرده اند. در لغت فرس اسدی آمده : کوب آلتی است که پیلبانان را شاید. اسدی گوید مانند:
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب .
صاحب برهان قاطع و سایرین نیز از همین مولف به اشتباه افتاده اند. رنج و کوب از اتباع و در اینجا به معنی تعب و مشقت است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).* قسمی از بوریا که گیاه آن بسیار گنده و نرم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). قسمی از بوریا که بسیار نرم و گنده باشد. (ناظم الاطباء). در مازندرانی حصیر علفی . (حاشیه برهان چ معین ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{معرب ، ا}
کوزه بی دسته . (ترجمان القرآن ).کوزه بی دسته یا بی خرطوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوزه ای با سر مستدیر و بی دسته یا بی لوله . (از اقرب الموارد). کوزه آبخوری بی دسته و بی لوله . (ناظم الاطباء). ج ، اکواب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).* قدح . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قدحی که دسته نداشته باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ع مص}
آب خوردن به کوب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). با کوب آب خوردن . (ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ع ا}
دلو. دلوچه ای که برای دوشیدن گاو و گوسفند و جز اینها به کار برند. (از دزی ج 2).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ا}
مقدار سه رطل . (مفاتیح العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وزنی معادل سه رطل . (یادداشت ایضاً).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک َ وَ]
{ع امص}
باریکی گردن .* کلانی سر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{اخ}
قومی در افریقای شمالی که در نزدیک مصر سکونت داشتند. (قاموس کتاب مقدس ).