نسناس
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(نَ یا نِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جانوری افسانه ای شبیه به انسان که هیکلی ترسناک دارد. 2 - غول . 3 - (عا.) آدم بدهیبت و بدجنس . 4 - میمون آدم نما.
الغوریلا
الغوريلا
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● anthropoid

gorilla ==> [.n]: نسناس، بزرگترین میمون شبیه انسان، گوریل

anthropoid ==> [.adj. & n]: میمون آدم نما، شبه انسان


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َ / ن]
{ع ا}
دیو مردم . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (از السامی ) (انجمن آرا) (دهار) (ناظم الاطباء). غول . (ناظم الاطباء). جانوری بود چهارچشم سرخ روی درازبالا سبزموی ، در حد هندوستان ، چون گوسفند بود، او را صید کنند و خورند اهل هندوستان . (لغت نامه اسدی ) (اوبهی ). جنسی اند از خلق که بر یک پای می جهند. (دهار). نوعی از حیوان که بر یک پای جهد. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و کشف اللغات ) (از آنندراج ). صاحب حیوةالحیوان نوشته که : نسْناس بالکسر، نوعی ازحیوان است که به صورت نصف آدمی باشد چنانکه یک گوش ویک دست و یک پای دارد و به طور مردم در عربی کلام کند... و در تواریخ بهجت العالم نوشته که : نسناس در نواحی عدن و عمان بسیار است و آن جانوری است مانند نصف انسان که یک دست و یک پا و یک چشم دارد و دست او برسینه او باشد و به زبان عربی تکلم کند و مردم آنجااو را صید کرده می خورند. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). گویند جنسی اند از خلق که به یک پای می جهند. (از مهذب الاسماء) (از برهان قاطع). دیو مردم که بر یک پای جهند. (السامی ). و به زبان عربی حرف می زنند. (برهان قاطع). دیو مردم یا نوعی از مردم که یک دست و پا دارد، و فی الحدیث : اءًن ّ حیاً من عادٍ عصوا رسولهم فمسخهم اللّه نسناساً، لکل واحد منهم ید و رجل من شق واحدینقرون کما ینقر الطائر و یرعون کما ترعی البهائم . و گویند که قوم عاد که ممسوخ شده بود نیست گردید و قومی که بر این سرشت بالفعل موجود است خلق علی حده [ است ] یا آنها سه جنس اند، ناس و نسناس و نسانس ، یا نسانس زنان آنها، یا نسانس گرامی قدر از نسناس است ، یا آنها یاجوج و ماجوج است ، یا قومی از بنی آدم از نسل ارم بن سام ، و زبان عربی دارند و به نامهای عربان می نامند و بر درخت برمی آیند و از آواز سگ می گریزند. یاخلقی بر صورت مردم ، مگر در عوارض مخالف مردم اند و آدمی نیستند، یا در بیشه ها بر کرانه دریای هند زندگانی می کنند و در قدیم عربان شکار می کردند و می خوردند آنها را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). حیوانی است که در بیابان ترکستان باشد منتصب القامه ، الفی القد، عریض الاظفار، و آدمی را عظیم دوست دارد، هرکجا آدمی را بیند بر سر راه آید و در ایشان نظاره همی کند و چون یگانه از آدمی بیند ببرد، و از او گویند تخم گیرد، پس بعد انسان از حیوان او شریف تر است که به چندین چیز با آدمی تشبه کرد یکی به بالای راست و دوم به پهنای ناخن و سوم به موی سر. (از چهارمقاله نظامی عروضی چ معین صص 14-15). خدای تعالی ذریه او را [ جدیس را ] مسخ گردانید و ایشان را نسناس خوانند، نیم تن دارند و به یکی پای چنان [ دوند ] که هیچ اسبی درنیابدشان . (از مجمل التواریخ ). آنکه به شکل انسان بود ولی خوی و سرشت انسانی در وی نباشد. (ناظم الاطباء):
زمین است کوه است دشت است چیست ؟
ز نسناس یا ز آدمی یا پری است ؟

فردوسی .


حلق بگرفتش ماننده نسناسی
برنهادش به گلوگاه چنین داسی .

منوچهری .


کهش کان ارزیز و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود.

اسدی .


یکی گفت تندی مکن با غریو
در این بیشه نسناس باشد نه دیو.

اسدی .


کشم هرچه نسناس آیدم پیش
اگر صدهزارند و زین نیز بیش .

اسدی .


که به آل رسول خویش مرا
برهاندی از این رمه ی ْ نسناس .

ناصرخسرو.


با چنین حال و هیات و صورت
بازنشناسدم کس از نسناس .

مسعودسعد.


در سفر ماه و سال چون نسناس
لیک برجای همچو گاو خراس .

سنائی .


نه ناطق و همه منطقفروش چون طوطی
نه مردم و همه مرده نهاد چون نسناس .

سیدحسن غزنوی .


به تن ماننده روباه مسلوخ
به سر ماننده بتفوز نسناس .

سوزنی .


قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورادرآورم .

خاقانی .


از قید حادثات جهان کی شوم خلاص
نسناس وار تا نگریزم ز جور ناس .

علی بیگ خراسانی (از آنندراج ).


-امثال :
ذهب الناس وبقی النسناس . (یادداشت مولف ).
* مردم آبی . (مهذب الاسماء).* جنسی از خلق است . (از اقرب الموارد).* جانوری است به شکل انسان ، صید کرده و خورده می شود، یا غیر از آن است .* قسمی از بوزینگان است . (از اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َ]
{ع ا}
سیر. رفتار. نشان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند: قَطَعَ اللّه نسناسَه ; ای سیره و اثره . (منتهی الارب ). سیره . (اقرب الموارد); قطع کند خدا سیر و اثر و نشان او را. (ناظم الاطباء).* نسناس الانسان و غیره ; جهده و صبره . (اقرب الموارد).* (ص ) قَرَب نسناس ; قَرَب شتاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سریع. (از اقرب الموارد).* شدید. (اقرب الموارد).* (ا) ناقة ذات نسناس ; شترماده با باقی مانده سیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ذات سیر باقٍ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن]
{ع ا}
گرسنگی سخت . جوع شدید. (از اقرب الموارد).