عید
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(ع ) [ ع . ] (اِ.) جشن، روز جشن، روزی که فرخنده و مبارک است .
العید , المهرجان , المد
جشن، روزبه
روزبه ( چه بسا روزی عید باشد، ولی جشنی نگیرند ! پس واژه‌ی جشن را در جای خودش نیازمندیم )
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● feast, est _, estival, estivity, ubilee
Fest

feast ==> [.vt. & n]: مهمانى، سور، ضیافت، جشن، عید، خوشگذرانى کردن، جشن گرفتن، عیاشى کردن

festival ==> [.n]: جشنواره، عید، سور، شادمانى، جشنى، عیدى festival

fete ==> جشن، عید، سرور، جشن گرفتن

ides ==> عید، (در گاهنامه قدیم روم) روز پانزدهم مارس و مه و ژوئیه و اکتبر و سیزدهم ماه هاى رومى

tide ==> [.v]: جریان، عید، کشند داشتن، جزر و مد ایجاد کردن، اتفاق افتادن، کشند tide

fest _

festivity ==> [.n]: بزم، جشن و سرور

jubilee ==> [.n]: جشن، روز شادى، روز آزادى، سال ویژه، سالگرد jubilee


festal ==> [.adj]: عیدى، جشنى، وابسته به عید، خوش


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ع ا}
خوی گرفته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).* هرچه بازآید از اندوه و بیماری و غم و اندیشه و مانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).* موسم . (اقرب الموارد).* روز فراهم آمدن قوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). هر روز که در آن انجمن یا تذکار برای فضیلتمند یا حادثه بزرگی باشد.گویند ازآنرو بدین نام خوانده شده است که هر سال شادی نوینی بازآرد، و اصل آن عود است . (از اقرب الموارد).* روز جشن اهل اسلام . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، اعیاد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).* مطلق روز جشن و روز مبارکی که در آن روز مردم شادی کنند و به یکدیگر تبریک نمایند. (ناظم الاطباء). و رجوع به جشن شود:
صد عید چنین ضمان کند عمر
دولت به ازین ضمان ندیدت .

خاقانی .


به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم
که بدولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید.

خاقانی .


خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود.

خاقانی .


روز وصل از بیم هجران تو گریان گذشت (؟ )
آه عید آمد پس از عمری و در باران گذشت .

میر محمدعلی رایج (از آنندراج ).


-امثال :
عید بی روستائی ، نظیر:بستان بی سرخر. (امثال و حکم دهخدا):
نباشد تو را هیچ غم بی دل من
کسی دید خود عید بی روستائی .

کمال الدین اسماعیل .


بسی کوشیدم اندر پادشائی
که آن عیدی بود بی روستائی .

امیدی .


عیدت را اینجا کردی نوروزت را برو جای دیگر ; گویا در قدیم مراد از عید مطلق، عید فطر یا عید اضحی بوده است ، چنانکه انوری گوید:
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم تر و خوشتر.

(از امثال و حکم دهخدا).


عید می آید عیبها را آشکار میکند ; مثلی متداول فقراست ، و مراد آنکه چون عید نوروز لباس نو برای زنان و کودکان و شیرینی برای مهمان و چیزهای دیگر باید، درویشی و بی نوائی نیازمندان آنگاه آشکار میشود. و آن نظیر «عید نیست عیب است » باشد. (امثال و حکم دهخدا).
* عید فطر یا اضحی . یکی از عیدین:
بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده بر باغ و به سبزه ْ.

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 88).


از زمان آمدند بهر ثنات
جمعه و بیض و قدر و عید و برات .

سنائی .


از پی خدمتت پدید آئیم
که تو عیدی و ما هلال توایم .

خاقانی .


رجوع به فطر و اضحی شود.
-جامه عید (عیدی ) ; جامه ای که در روز عید پوشند:
بر تن ز سرشک جامه عیدی
در ماتم دوستان دلسوزه .

خاقانی .


چرخ کبودجامه بین ریخته اشکها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمین جامه عید گستری .

خاقانی .


ورجوع به ترکیب جامه عید و جامه عیدی در ردیف خود شود.
-دو عید ; عیدین . عید اضحی و عید فطر:
در روزه بودم از سخن ، او جامه دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد.

خاقانی .


رجوع به عید و عیدین شود.
-شب عید ; شبی که روز بعد از آن عید، و بخصوص عید فطر باشد. شبی که هلال را ببینند تا فردای آن را عید بگیرند:
شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی
که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید.

خاقانی .


-* در تداول عامه امروز، از حدود یک ماه به عید نوروز، ایام را شب عید و شب عیدی می گویند.
-عید رمضان ; عید فطر. عید روزه گشادن . رجوع به فطر شود:
ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به
عید رمضان آمد المنة للٍّه .

منوچهری .


معشوقه به نام من و کام دگرانست
چون غره شوال که عید رمضانست .

قائم مقام .


-عید روزه گشادن ; عید فطر: نخستین روز از شوال ، عید روزه گشادن است و روزه داشتن بدو حرام است . (التفهیم ص 252). رجوع به ماده «عید فطر» شود.
-عید گوسپندکشان ; عید اضحی . عید قربان: دهم روز از ذی الحجه عید گوسپندکشان است که حاجیان به منی قربان کنند. (التفهیم ص 252). رجوع به عید اضحی و اضحی و عید قربان شود.
-عید ماه روزه ; عید فطر. عید رمضان . عید روزه گشادن .
-امثال :
همین دو سه روزه تا عید ماه روزه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-مُحْرم عید ; آنکه برای عید اضحی احرام کرده باشند:
گر محرم عیدند همه کعبه ستایان
تو محرم می باش و مکن کعبه ستایی .

خاقانی .


-مه عید ; ماه شب عید رمضان . هلال را که شب عید بینند تا فردای آن را عید بگیرند:
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو ندیدم .

خاقانی .


جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم
ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام .

خاقانی .


شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی
که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید.

خاقانی .


-نماز عید ; نمازی که در روزهای عید کنند:
آب کرم نماند و به وقت نماز عید
اینک مرابه خاک در تو تیمم است .

خاقانی .


-نماز عیدین ; نماز عید فطر و عید اضحی . رجوع به صلاة عیدین شود.
* (اصطلاح تصوف )تجلیاتی است که بوسیله اعاده اعمال بر قلب و دل بازگردد. (از تعریفات جرجانی ).* درختی است کوهی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).* گشنی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فحلی است نجیب ، که اسبان نجیب بدو نسبت داده میشوند. (از اقرب الموارد).* (اخ ) نام مردی بوده است . (از منتهی الارب ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ع ا}
ج عادة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به عادة شود.