جرم
مقصر قلمداد کردن, بگناه متهم کردن, گرفتارکردن, تهمت زدن به, گناهکارقلمداد نمودن, متهم کردن, تهمت زدن به, مقصر دانستن.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(جُ) [ ع . ] (اِ.) گناه، بزه .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(جِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جسم . 2 - رنگ . 3 - هر یک از اجرام آسمانی .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(جِ) [ ع . ] (اِ.) دُرد، ته نشست هر چیزی .
الجریمت , الکتلت , الاثم , البیضت , الذنب , الکتلت
الجريمت , الکتلت , الاثم , البيضت , الذنب , الکتلت
بزه
جِرم:بدام abdaam، لرد Lerd، غُند
لرد همچنان در شیراز به کار می رود
بزه
جِرم:بدام abdaam، لرد Lerd، غُند
لرد همچنان در شيراز به کار مي رود
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
الف)پارسی تازی گشته، گَرم (آنندراج، زیر واژه‌ی جُرُوم)؛ ب)(جِرم)1-اَبدام، غَند (فرهنگستان)، 2-لِرد، تَه‌نشین 3-تَن؛ پ)(جُرم)گُناه، بَزَه (فرهنگستان)
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● body, rime, erm, uilt, uiltiness, isdeed, isdoing
فارسی ایتالیایی
فرهنگ فارسی به ایتالیایی
sm
reato
---------------- Ghowli@gmail.com

حقوق‌

fact ==> [.n]: واقعیت، حقیقت، وجود مسلم fact

crime ==> [.v. & n]: جنایت، گناه، جرم، تقصیر، تبه کارى، بزه

delict ==> [.n]: خلاف، گناه، جرم

guilt ==> [.n]: تقصیر، بزه، گناه، جرم

mass ==> [.v]: انبوه، توده، جرم، مراسم عشاء ربانى، کپه، گروه، جمع، حجم، قسمت عمده، جمع آورى کردن، توده مردم mass

misdeed ==> [.n]: بدکردارى، خلاف، بزه، جرم، گناه، بد رفتارى، سوء عمل

spawn ==> [.vt. & n]: تخم ماهى، اشپل، بذر، جرم، تخم ریزى کردن (حیوانات دریایى)، تولید مثل کردن

wite ==> تنبیه، مجازات، گوشمالى، جرم، تقصیر، توهین، سرزنش کردن

فیزیک‌

body ==> [.v]: جسد، تنه، تن، بدن، لاشه، جسم، بدنه، اتاق ماشین، جرم سماوى، داراى جسم کردن، ضخیم کردن، غلیظ کردن body

germ ==> [.v. & n]: میکرب، جنین، اصل، ریشه، منشاء germ

guiltiness

misdoing


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َ]
{ع مص}
بریدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). قطع کردن . (از نشوء اللغة ص 4).* درودن بار خرما و غیر آن را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).* حرز و اندازه کردن بار خرما بر درخت . (منتهی الارب ). خرص زدن و تخمین کردن بار خرما. (از ذیل اقرب الموارد).* گناه کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).* کسب کردن برای اهل خود چیزی را و فراهم نمودن . (منتهی الارب ) (از ترجمان القرآن عادل بن علی ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) و لا یجرمنکم شنآن علی الاّ تعدلوا (قرآن 5/8); ای «یکسبنکم و برخی به لایحملنکم تفسیر کرده اند. (از اقرب الموارد).* گناه جستن و گناه نهادن بر کس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).* کامل کردن چیزی را. (تاج از ذیل اقرب الموارد).* فریز کردن پشم گوسپند را.* گرفتن از کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َ]
{معرب ، ص}
معرب گرم است . (منتهی الارب )(آنندراج ).* زمین سخت گرم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). یقال : بلاد «جرم و صرد»; ای «حر و برد». (از اقرب الموارد). نقیض صرد. هردو کلمه دخیل اند به معنی گرم و سرد. (از المعرب جوالیقی ص 96).* (ا) نوعی از زورقهای یمنی .(منتهی الارب ). زورق در لغت اهل یمن . (از اقرب الموارد). ج ، جُروم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َ]
{پسوند}
در فارسی مزید موخر امکنه قرار گیرد چنانکه : ماجرم ، جاجرم . (یادداشت مولف ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َ رَ]
{ع مص}
خوردن گرفتن جرام خرما را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).* (ا) خطا و گناه . (از اقرب الموارد).
-لاجرم ; لابد و لامحاله وهرآینه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و فراءگوید: این کلمه در اصل به معنای لابد و لامحاله بود وبر اثر رواج و کثرت استعمال به معنی قسم تغییر معنی یافت تا آنکه بمنزله کلمه «حقّا» درآمد و به همین جهت جواب آن بلام مفتوح مصدر گردد. چنانکه گویند: «لاجرم لافعلن کذا» و «لاجرم لاتینک »; ای حقا. (منتهی الارب )(از اقرب الموارد). و در آن لغاتی است : لاذاجرم ، لا اَن ْ ذاجرم ، لا عن ذاجرم و لاجَرم ، لاجَرُم ، لاجَرم ، لاجُرم . (منتهی الارب ). در فارسی به معنی ناگریز و ناچار و لاعلاج استعمال میشود: لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مااند. (تاریخ بیهقی ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج]
{ا}
آنچه از دود چسبنده بماند بر ته سیگار و دسته چپق و میانه قلیان و جز آن .* فشرده . درد. آب و روغن گرفته هرچیز. ثفل . چنانکه ، جرم غلیان ، جرم دود و جز آن . (یادداشت مولف ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج]
{ع ا}
تن . (منتهی الارب ) (دهار). تن و جثه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بدن . (از متن اللغة). تن حیوان و جز آن . (از اقرب الموارد). ج ، اَجرام . جُرُم . جُروم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جَرمان . (اقرب الموارد).* گونه .* نای گلو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). حلق. (از متن اللغة)(از ذیل اقرب الموارد).* آواز یا بلندی آواز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). و منه : و ما عرفته الابجرم صوته ; ای بجهارته . (از اقرب الموارد).* رنگ. (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغة). و فی الصحاح «قال ابوحاتم اولعت العامة بقولهم : فلان صافی الجرم ای الصوت او الحلق وخطّاء». (از ذیل اقرب الموارد). بنابر این در جمله فوق جرم به معنی لون و رنگ است نه به معنی صوت یا حلق.* جسم حیوان و جز آن .(از اقرب الموارد). جسم است جز آنکه بیشتر بر اجسام فلکی اطلاق میشود. سید سند در شرح ملخص گوید: «جرم همان جسم است و گاه آن را به اجسام فلکی اختصاص داده اند». (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 256). به معنی جسم است و اکثر اطلاق این کلمه بر فلکیات و معدنیات باشد و گاهی بر جوهر عضو حیوان نه بر مجموع جسم حیوان اطلاق شود. و اطلاق این لفظ بر علویات و سفلیات هر دو آید چون : جرم کوه ، جرم خاک ، جرم قمر و جرم خورشید. (از آنندراج ). ناظم الاطباء آرد: ماخوذ از تازی ، جثه و جسم و تن و ثفل و کره و آن را بر علویات و سفلیات هر دواطلاق کنند. (ناظم الاطباء). ذرات و توده هر جسم که وزن آن در شرایط مختلف تفاوت پیدا میکند:
چو عهد عدو جرم آفاق تیره
چو تیغ یلان روی مریخ احمر.

ناصرخسرو.


زهره تابنده ز چرخ تیره جرم
همچو خالی از یقین بر روی ظن .

ناصرخسرو.


تا از بخار گیرد جرم هوا غبار
جرم هوای دولت تو بی غبار باد.

مسعودسعد.


در آفتاب اگر ذره قدرتی بودی
سیاه روی نگشتی ز جرم قرص قمر.

مسعودسعد.


هفت سیاره روانند ولیک از رفتن
ماه در رفعت و در جرم چو کیوان نشود.

سنائی .


و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهد... و جرم آن سوخته شود. (کلیله و دمنه ).
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر.

خاقانی (دیوان ص 889).


در او جرم گردون چو در قعر قلزم
یکی ریگ پیروزه رنگ مدور.

خاقانی .


جرم او شفاف و مستنیر از آن شد. (سندباد نامه ص 12).
بشب گفتی آن جرم گیتی فروز
دری بوداز روشنایی بروز.

سعدی .


روزی که ز نعل مرکبان رفته
در زلزله جرم مرکز غبرا.

؟


* مصطلح علمی : در مکانیک استدلالی ثابت شده است اگر دو نیروی F وسF مجزا از هم بریک نقطه اثر کند در آن نقطه دو حرکت از یکنوع ایجاد می کنند که نسبت شدت دو حرکت مساوی است با نسبت دونیرو یعنی :

سgg = سFF و از آنجا سgسF = gF


این نسبت بین نیروی موثر و شدت حرکت ایجاد شده را جرم آن نقطه می نامند یعنی :

m=gF و آنجا از gm=F


در حالت خاص اگر p وزن جسم باشد و m جرم و g شدت حرکت ایجاد شده بر اثر وزن جسم ،داریم : gm=P از آنچه گذشت نتیجه میشود که جرم اجسام متناسب با وزن آنهاست ولی در عرف عام و زبان عمومی غالباً وزن معنای جرم بکار می رود و نیز از رابطه gm=P می توانیم با در دست داشتن g و P جرم جسم را اندازه بگیریم اگر ضریب انشتین را مثلث فرض کنیم D همواره جرم یک جسم در دستگاهی که با شدت v حرکت می کند بدین صورت در می آید:

D1 * .m = VM


* کره . فلک . توده: جوهر آب را بوساطت حرارت به جرم نار رسانید. (از سندبادنامه ص 1).
-جرم خاشاک ; توده خاشاک:
جرم خاشاک را از آن چه شرف
کآب دریاش بر زبر دارد.

انوری .


-جرم خاک ; کره خاک . جرم زمین:
فرمان تو چو آب روان باد در جهان
تا جرم خاک را شرف از نسل آدم است .

انوری .


ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر برمیان آب .

خاقانی .


-جرم خور ; کره خورشید. جرم خورشید:
آفاق را از جرم خور هم قرص و هم آتش نگر
هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده .

خاقانی .


رجوع به جرم خورشید شود.
-جرم خورشید ; جرم خور. کره خورشید:
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شر است و غر است .

خاقانی .


سر از البرز برزد جرم خورشید
جهان را تازه کردآئین جمشید.

نظامی .


رجوع بجرم خور شود.
-جرم زحل ; کره زحل:
انجمند از بهر کلکش دوده سای
لاجرم جرم زحل حل کرده اند.

خاقانی .


از بلندیش فرق نتوان کرد
آتش دیدبان ز جرم زحل .

(ازترجمه تاریخ یمینی ص 200).


-جرم زمین ; کره زمین . جرم خاک:
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد.

خاقانی .


و اخر بنفخ صور کند قهر کردگار
بند فلک گسسته و جرم زمین هبا.

خاقانی .


سخای او صفت آفتاب دارد راست
دهنده نور به جرم زمین و اوج سما.

سوزنی .


-جرم سهیل ; ستاره سهیل:
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش .

خاقانی .


-جرم فلک ; آسمان . افلاک . کرات بالا:
مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر
جرم فلک پی سپر آهنین گریخت .

خاقانی .


-جرم کواکب ; ستارگان . کرات:
آنجاکه رفته بود هم اندرنهان بدم
تب لرزهای جرم کواکب ربوده بود.

خاقانی .


-جرم کیوان ; ستاره کیوان:
بگوش من فروگفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحه گردون و دوده جرم کیوانش .

خاقانی .


-جرم ماه ; کره ماه . جرم قمر. جرم مه:
در جرم ماه و قرصه خورشید ننگرم
هرگه که دیده ها شودم رهنمای نان .

خاقانی . رجوع بجرم مه شود.


-جرم مه ; کره ماه . جرم قمر. جرم ماه:
ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق.

خاقانی .


-جرم هلال ; ماه . هلال ماه:
صفرکن این برج ز جرم هلال
باز کن این پرده ز مشتی خیال .

نظامی .


ج ، اجرام:
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوقالصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 385).


افلاک را لباس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایه ظلمت حجاب شد.

خاقانی .


تاکه مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
آن دو پیر نحس رحلت کرده اند از بیم او.

خاقانی .


رجوع به اجرام شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج ُرْ رَ]
{ع ص ، ا}
ج جارم ; درونده و فراهم آورنده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع بجارم شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج ُ رُ]
{ع ا}
ج جرم . (از منتهی الارب ). رجوع بجرم شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج رَ]
{ع ا}
ج جرمَة. (منتهی الارب ). رجوع به جرمه شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج ُ]
{ع ا}
گناه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء نسخه خطی ) (غیاث اللغات ). گناه . خزده . خطا. (ناظم الاطباء). ذنب . تعدی . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد): ومنه «ما فی هذا جرم ». (اقرب الموارد). بزه . جناح . عصیان . اثم . ماثم . معصیت . ذنب . ناشایست .جناح . جریمة. خطا. ج ، اَجرام . جُروم . (متن اللغة) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).* (اصطلاح حقوقی ): از مجموع قوانین جزائی و قانونی اساسی چنین استنباط میشود که جرم ، عملی مثبت یا منفی است که قانون آن را منع کرده و برای ارتکاب آن مجازاتی مقرر شده هرگاه مرتکب بقصد آن را انجام داده باشد. مولف حقوقجنائی در تعریف جرم آرد: تعریف جرم بر حسب مکتبهای مختلف جزائی متفاوت است . به عقیده طرفداران مکتب عدالت مطلقه جرم عبارت از عملی است که مخالف اخلاق و عدالت باشد. در نظر کاروفالو، در صورتی که به آن قسمت از حس درستی و نیکوکاری که همیشه و همه جا مورد قبول واقع شده است دستبرد و اهانت شود، جرم صورت گرفته است . کارارا بدین شرح از جرم تعریف کرده است «نقض قانون مملکتی در اثر عمل خارجی در صورتی که انجام دادن وظیفه و یا اعمال حقی آن را تجویز نکند و مستوجب مجازات هم شود جرم نامیده میشود». تعریف اخیر از این جهت که عناصر سه گانه جرم (عنصر قانونی ، عنصر مادی ، عنصر اخلاقی ) را در بردارد بر سایر تعاریف رجحان دارد. عناصر تشکیل دهنده جرم : برای اینکه عملی از لحاظ اجتماعی جرم شناخته شود و قابل مجازات باشد، سه شرط لازم دارد اول ، تجاوز بقانون جزا که آن را عنصر قانونی گویند. دوم ، عمل یا کردار مادی که آن را عنصر مادی جرم گویند. سوم ، قصد ارتکاب جرم که عنصر اخلاقی جرم نامیده می شود. منظور از ... عنصر قانونی این است که هیچ عملی را نمیتوان جرم دانست مگر آنچه قانون قبلاً تصریح کرده باشد و همان مضمون مثل معروف «هیچ جرمی بدون قانون وجود پیدا نمیکند» میباشد. مقصود از عنصر مادی جرم آن است ، که تنها قصد انجام دادن عملی هرچند غیر قانونی باشد جرم نیست و برای اینکه جرم وجود خارجی پیدا کند، پیدایش یک عمل خارجی مادی لازم دارد. عنصراخلاقی جرم ، داعی و اراده و قصد داشتن در ارتکاب عمل ممنوع است بعبارت دیگر لازم است که با سبق تصمیم و اراده و سوء نیت عمل ممنوع را انجام داده باشد، تا جرم شناخته شود. (از کتاب حقوق جنائی عبدالحسین علی آبادی ج 1 صص 42 - 61).* (ع مص ) گناه کردن . (دهار). گناه بکردن . (تاج المصادر بیهقی ):
این نواحی را بکنند و بسوزند و بسیار بدنامی حاصل آید و سه هزار درم نیابند، این است بزرگ جرمی . (تاریخ بیهقی ص 468).
جز آن جرمی ندانم خویشتن را
که بی حجت نمیگویم مقالی .

ناصرخسرو.


ماجرم چه کردیم نزادیم بدان وقت
محروم چراییم ز پیغمبر و مضطر.

ناصرخسرو.


دانی که نیست آن خر مسکین را
جز جهل هیچ جرم و گنه کاری .

ناصرخسرو.


نباید تا نباشد جرم عذری
نه صلحی تا نباشد کارزاری .

ناصرخسرو.


نمیدانم در آنچه میان من و شیر رفته است خود را جرمی ... (کلیله و دمنه ). اصحاب حزم ... جرم ستور را عقوبت ظاهر جایز نشمرند. (کلیله و دمنه ).
ز جرم جرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیرمرا.

سوزنی .


آنچه خود میکنی ز فضل مگوی
وانچه او می کند ز جرم بپوش .

خاقانی .


جرم من آن است کز خزائن عرشی
گنج خدایم ولی گدای صفاهان .

خاقانی .


در مناجاتی که سرمستان کنند
جرم آن سبوح خوان درخواستند.

خاقانی .


چون همی خایی تو دندان بر عدو
چون همی بینی گناه و جرم او.

مولوی .


عذر احمق بدتر از جرمش بود.

مولوی .


مرا چون بود دامن از جرم پاک
ندارم ز خبث بداندیش پاک .

سعدی .


نزدیک من آن است که هر جرم و خطائی
کز صاحب وجه حسن آید حسن است آن .

سعدی .


چه جرم دیده خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار میدارد.

سعدی .


تا ملک از سر جرم او درگذشت . (گلستان ).
خواجه هر چند پرهنر داند
جرم خود بنده نیکتر داند.

اوحدی .


گر دوستیت جرم است آن جرم کرده آید
از بهر این نگیرند از دوستان کناره .

رفیع مروزی .


جرمی که از تو آمد برخویشتن گرفتم
بسیار جهد کردم ناخواست را چه چاره .

رفیع مروزی .


خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمی است که در جهان تو آوردی .

؟


چرا ترسم زناکرده گناهی
نپیچد جرم نا کرده روانی .

؟


-جرم بخشیدن ; از سر تقصیر کسی درگذشتن:
سنگ میزان پشیمانی اگر نیست سبک
جرم هر چند گران است خدامیبخشد.

ابوالفتح گیلانی (از ارمغان آصفی ).


-جرم بردن ; پاک کردن گناه و تقصیر:
پیاله گیرو ز آلایش گناه مترس
که برد طاعت یکماهه جرم یکساله .

ملاجامی (از ارمغان آصفی ).


-جرم بستن ; گناه و تقصیر به گردن دیگری گذاشتن:
به هر جفا که کنی بر زمانه بندی جرم
کسی ز فعل تو آگاه نیست پنداری

ظهیر فاریابی (از ارمغان آصفی ).


-جرم پرسیدن ; مواخذه و محاسبه کردن گناه و تقصیر:
ای کاش بدوزخ بفرستند و بپرسند
جرمم که ندارد سر سودای اقامت .

رشکی همدانی (از ارمغان آصفی ).


-جرم داشتن ; گناه داشتن . بزه داشتن:
اگر دامن آلوده گردد به می
حرام است جرمی ندارد به پی .

فردوسی .


-جرم دیدن ; آگاه شدن از گناه و تقصیر:
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار میدارد.

سعدی (از ارمغان آصفی ).


-جرم رفتن ; گناه و تقصیر سرزدن:
ربوده بود ز من یار من مرا یارب
چه جرم رفت که دیگر بمن گذاشت مرا

ملاجامی (از ارمغان آصفی ).


-جرم کردن ; گناه کردن . تقصیر ورزیدن:
هم بزیر لگدت همچو هبا کردم
بیگنه بودی این جرم چرا کردم .

منوچهری .


هیچ جرمی نکرده ام هرگز
کاید او را همی ز من آزار.

مسعودسعد.


یارب چه جرم کرد صراحی که خون جام
با نغمه های غلغلش اندر گلو ببست .

حافظ (از ارمغان آصفی )


-جرم گرفتن ;مجازات کردن . جریمه کردن:
باده جرم عیش گیرد از دل هشیار ما
خون گل خواهد بهار از گوشه دستار ما.

شکوهی همدانی (از ارمغان آصفی ).


-جرم نهادن ; گناه و تقصیر را بگردن دیگری نهادن . جرم را به دیگری بستن:
گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم .

سنائی .


از کبر بر مراد دل کس نبوده ای
تهمت به بخت و جرم بر اختر نهاده ای .

نظیری نیشابوری (از ارمغان آصفی ).


* آنچه از گناهکار به زور ستانند. (بهارعجم ) (آنندراج ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج]
{اخ}
نام جایی و مقامی است در ایران زمین . (برهان ). کیهان در جغرافیای سیاسی ایران آرد: سوم ناحیت فشافویه است و در او سی پاره دیه است : کوشک و علیاباد وکیلین و جرم وقرج آغار. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 359).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج]
{اخ}
شهری است نزدیک بدخشان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بلادی است وراء ولوالج نزدیک بدخشان . (از تاج العروس ). شهری است بنواحی بدخشان . وراء ولوالج . (از معجم البلدان ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َ]
{اخ}
نام بطنی است از عرب قضاعه . (منتهی الارب ). مولف صبح الاعشی دارد: جرم ، طائفه هفتم از قضاعه است و آنان اولاد جرم بودند که نام وی علاف بن زبان بن حلوان بن عمران بن حافی بن قضاعه است ، حمدانی گوید: بنوجشم و بنوقدامه و بنوعوف از این طائفه اند. و در عبر آمده است که جماعتی از اصحاب از این طائفه اند. خود گویم که قاضی ولی الدین بن خلدون به وهم افتاده و آنان را کسانی دانسته که در بلاد غزه بودند ولی چنانکه در جای دیگر ذکر کردیم آنان «جرم » طائفه طی اند، نه جرم طائفه قضاعه . و صاحب حماه در تاریخ خود، تنوخ را از این طائفه دانسته ولی آنچه ابوعبید گفته مقرون بتحقیق است . و آن اینکه آنان سه بطن از قحطانیه بودند گوید: نزار و اخلاف (یعنی اسد و غطفان ) همو و بدین جهت به تنوخ موسوم شدند که آنان بر مقام کردن در جایی بشام تحلیف کردند و تتنخ به معنی مقام کردن است . (از صبح الاعشی ج 1 ص 318).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َ]
{اخ}
نام بطنی از طائفه طی است . (منتهی الارب ). مولف صبح الاعشی آرد: بطنی است از قبیله طی بدین نام و نسب ، بنوثعلبةبن عمروبن غوث بن طی . حمدانی گوید: «جرم نام مادر اوست که بتغلیب نام خود وی گردیده است و اینان همان طائفه جرم اند که در بلاد غزه از بلاد شام سکونت دارند». و نیز حمدانی گوید: «آنان با ثعلبه برای مقابله با فرنگها بر ضد مسلمانان متحد شدندو چون صلاح الدین آن بلاد را فتح کرد گروهی از آنان بمصر رفتند و بقیه در غزة شام ماندند» و همچنین حمدانی ، سه طائفه بنامهای شمجان و قمرا و حبان ذکر کرده و پس از آن گوید: مشهور از آنان طائفه جذیمه است و گفته که نسبشان بقریش میرسد. (از صبح الاعشی ج 1 ص 322).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{اخ}
قصبه ای است از توابع طوس و در پای آن قلعه و چند پاره دیه است که از توابع آن است . (نزهة القلوب ج 3 ص 151).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َ]
{اخ}
ابن عمروبن غوث . از طائفه طی . او جدی است جاهلی و از اولاد وی «بنوجیان » است آنان در غزة و دارم و بلدالخلیل (در فلسطین ) سکونت دارند و بطنهای بسیار دارد. (از اعلام زرکلی ) (از صبح الاعشی ج 1 ص 322).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{اخ}
ابن کهلان . از علمای انساب یمن بود. رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص 395 شود.
تبلیغات: ترجمه کتاب قیمت ترجمه