قوی
قادرمطلق, توانا برهمه چیز, قدیر, خدا, گوشت الو, چاق, فربه, نیرومند, مقتدر, نیرومند, قوی, پر زور, محکم, سخت, محکم, ستبر, تنومند, قوی هیکل, خوش بنیه, درشت.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(قَ یّ) [ ع . ] (ص .)1 - نیرومند. 2 - سخت، محکم .
عنیف , هایل , بشدت , عالی , حاد , هایل , صلب , قوی , صحیح , الحصن , لا یقاوم
نیرومند، پرنیرو، توانا، پرزور، زورمند، توانمند

انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● able-bodied, orceful, eady, ron, teady, uscular, ervous, verpowering, owerful, revailing, obust, ugged, ound, table, teel, tiff, tout, turdy, ough, irile
Dauerhaft,Gross[adjective],Hart,Kräftig,Schwer,Stark
فارسی انگلیسی
واژه‌نامه کشاورزی
strong

مشروب‌

potent ==> [.adj]: قوى، پرزور، نیرومند

hard ==> [.adv]: سخت، بسختى، مشکل، به زحمت، با درشتى

قهوه‌

شراب‌

generous ==> [.adj]: سخى، بخشنده، زیاد

شخص‌ عامیانه‌

powerhouse ==> موتور خانه، مرکز قوه محرکه، نیروگاه

strong ==> [.adv. & adj. & n]: نیرومند، قوى، پر زور، محکم، سخت strong

بو

ablebodied

forceful ==> [.adj]: قوى، موثر، موکد

heady ==> [.adj]: تند، بى پروا، عجول شدید، مست کننده

iron ==> [.n]: آهن - (Fe)، عنصر جدول تناوبى با عدد اتمى 26 و جرم اتمى 55.845 گرم بر مول [.adj. & vt. & n]: اطو، اتو، اتو کردن، اتو زدن، آهن پوش کردن iron

steady ==> [.adj. & vt]: یکنواخت، محکم، پرپشت، استوار، ثابت، پى درپى، مداوم، پیوسته و یکنواخت کردن، استوار یا محکم کردن، ساکن شدن steady

muscular ==> [.adj]: عضلانى muscular

nervous ==> [.adj]: عصبى مربوط به اعصاب، عصبانى، متشنج، دستپاچه واژه هاى شامل nervous


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[قَ وا]
{ع ص}
گرسنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).یقال بات القوی . (از المنجد).* دشت و بیابان خالی و خشک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[قَ وا]
{ع مص}
سخت گرسنه شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): قوی فلان قوی ; جاع شدیداً. (منتهی الارب ).* بازایستادن باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قوی المطر; احتبس . (اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[قَ وی ی]
{ع ص}
زورمند. توانا. (منتهی الارب ). ذوالقوة. ج ، اقویاء. (اقرب الموارد).* محکم . استوار. (فرهنگ فارسی معین ). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال ، قوی حال ، قوی پنجه ، قوی دست ، قوی جثه ، قوی شوکت ، قوی هیکل و غیره . (فرهنگ نظام ).
-قوی بخت ; صاحب اقبال و جاه . (آنندراج ). بختیار.
-قوی پشتی ; نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری ، نجات ، فوز:
سخت قوی پشتی دارم به تو.

مسعودسعد.


روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است .

نظامی .


-قوی پنجه ; نیرومند:
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.

نادم لاهیجی .


-قوی پی ; سخت پی .
-قوی جثه ; تناور و توانا. (آنندراج ). آنکه دارای زور بازو است . دلاور. شجاع . پهلوان .
-قوی حال ; متنعم:
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.

سعدی .


-قوی دست ; زورمند:
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.

نظامی .


کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان .

نظامی .


-قوی دستگه ; قوی دستگاه:
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.

سعدی .


-قوی دل ; نیرومند. باجرات:
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.

نظامی .


تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است .

نظامی .


-قوی رای ; قوی اندیشه . قوی فکر. صائب الرای:
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش .

نظامی .


-قوی طبع ; پخته رای و قوی خلقت . (آنندراج ).
-قوی گردن ; گردن کلفت . زورمند:
خاک همان خصم قوی گردن است
چرخ همان ظالم گردن زن است .

نظامی .


-قوی هیکل ; تناور و جسیم . (آنندراج ).
* قوی (اصطلاح رجالی ) در اصطلاح رجال و درایه بنابه نوشته بعضی گاه حدیث موثق را گویند و بگفته ممقانی قوی در اصطلاح غیر از صحیح و موثق و حسن بوده ، بلکه عبارت از حدیثی است که همه روات آن یا بعضی از آنان امامی مذهب باشند ولی مدح و قدح آنان ثابت نباشد یا حدیثی است که همه روات آن یا بعضی از ایشان غیر امامی بوده و توثیق نشده باشند.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[قُ وَی ی]
{ع ا}
چوزه مرغ . (منتهی الارب ). جوجه . (از اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ترکی ، ا}
بضم اول گوسفند. (فرهنگ نظام ) (آنندراج ).
-قوی ئیل ; سال گوسفند است که سال هشتم از دوره دوازده ساله ترکان است .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[قُ وا]
{ع ا}
ج قوة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). در فارسی گاه قوا نویسند بقیاس «اعلا» و «مولا». (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به قوة شود.
-قوای بحری ; نیروی دریایی .
-قوای زمینی ; نیروی زمینی .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[قُ وا]
{ع ا}
خرد و دانش . (منتهی الارب ). عقل . (اقرب الموارد).* اندام . شدیدالقوی ; بمعنی استوارخلقت . (منتهی الارب ). بمعنی شدید اسرالخلق. (اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ق وا]
{ع ا}
ج قوة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ماده قبل شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[قَ]
{ع ص}
حبل قَوٍ; رسن مختلف تاهها. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[قُ وَی ی]
{اخ}
رودباری است نزدیک قاویه . (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).